پاورپوینت کامل در حضور دیوانگان ۴۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل در حضور دیوانگان ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در حضور دیوانگان ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل در حضور دیوانگان ۴۵ اسلاید در PowerPoint :

>

۶۲

تلویزیون داشت گزارشی از آسایشگاه بیماران روانی نشان
می داد که ناگهان خاطره ای از سال های دور برایم زنده شد. خاطره ای که از
حافظه ام پاک نشده اما آن را به باد نسیان سپرده بودم.

همان طور که گزارش پخش می شد به طرف گلشیفته برگشتم و گفتم:
«راستی، می دونستی یک چند روزی من با دیوانه های زنجیری زندگی کردم.»

گلشیفته که محو تماشا شده بود در آن حال با چشم های
بیرون زده گفت: «جدی نمی گی!»

ـ چرا، خیلی م جدی می گم. موضوع مربوط به خیلی سال قبل
می شه. با دیدن این گزارش یادم اومد. ماجرای خیلی عجیبی بود.

گلشیفته همان طور حیرتزده پرسید: «یعنی واقعا با دیوونه ها
زندگی کردین؟» سعی کردم پیازداغش را بیشتر کنم. «اووه! چه دیوونه هایی! از
اونایی که اگه زنجیرشون نکنن حمله ور می شن آدم رو می خورن.»

گلشیفته داشت باورش می شد، که گفت: «شما تیمارستان بودین؟»

با خنده جواب دادم: «مگه اشکالی داره؟» و ادامه دادم: «آره
دیگه. البته نه زیاد. کلاً سه شب طول کشید.»

گلشیفته چشم هایش را ریز کرد. از نگاهش شک همراه حیرت
خوانده می شد: «مگه قبلاً شما …» و بقیه حرفش را ادامه نداد.

متوجه منظورش شدم.

ـ نه آن طوری که تو فکر می کنی. قضیه مربوط می شود به یکی
دیگه، به یکی از دوستان. دوست هم که نه. نه، دوست نبود. قضیه مربوط می شود به
یک دانشجوی دوران دانشجویی.

دیدم ابهامش برطرف نشده زدم به شانه اش و گفتم: «هی! مطمئن
باش مامانت روانی نبوده.» و ادامه دادم: «قصه اش مفصل است.»

تا اسم «قصه» آمد چشم هایش برق زدند. سال دوم دانشگاه است
اما هنوز عاشق شنیدن قصه است.

گفتم: «می خوای قصه اش رو بشنوی تلویزیون رو خاموش کن.»

بلافاصله دکمه خاموشی را فشار داد و آمد نزدیکم نشست.
خواستم شروع کنم سرش را خم کرد. احساس کردم دوست دارد مثل زمان بچگی هایش سرش
را روی زانویم بگذارد تا مویش را نوازش کنم و برایش قصه بگویم. گلشیفته با
اشتیاق به دهانم چشم دوخته منتظر بود. من هم منتظرش نگذاشتم و شروع کردم.

برای تعطیلات آمده بودم شیراز. حالا داشتم برمی گشتم. به
حرکت اتوبوس یک ساعتی مانده بود. از یک جا نشستن کلافه و بد جوری حوصله م سر
رفته بود. ناگهان نگاهم بر دختری نشست که گوشه دیگری از سالن در حال خواندن
کتاب بود. به سمت او کشیده شدم. با کمی دقت متوجه شدم کتابی که می خواند مُهر
دانشگاه خورده است. جلو رفته و کنارش روی صندلی نشستم.

ـ سلام، دانشجوی اصفهانی؟

به طرفم برگشت.

ـ آره، چطوری فهمیدی؟

ته نگاه غمگینی داشت.

ـ روی جلد کتابت آرم دانشگاه خورده. پیش خودم گفتم می پرسم
ضرری نداره فوقش دانشجو نیست. خوشبختانه حدسم درست بوده.

و با لحنی صمیمی افزودم: «اوه، راستی اسم من حلیمه است. چه
خوب شد یک همسفر پیدا کردم. جون تو خیلی پَکر بودم.»

ـ اسم منم مهریه. سال اولی هستم.

او سال اولی بود من سال سومی. نه هم رشته ای بودیم نه
هم خوابگاهی. اما هر چه بود مرا از تنهایی راه شیراز تا اصفهان درمی آورد. دختر
بسیار کم حرفی بود، تا خودِ اصفهان به زور دو، سه جمله از دهانش بیرون کشیدم.
همین طوری از پشت شیشه اتوبوس زل زده بود به کوه و دشت در حالی که من یک ریز
حرف می زدم. مطمئن نبودم به حرف هایم گوش می داد اما هر چه بود از تنها سفر
کردن و یا نشستن کنار مرد غریبه خیلی بهتر بود. در هر حال، من که دو گوش شنوای
مُفت و مجانی پیدا کرده بودم تا خودِ اصفهان حرف زدم.

وقتی وارد خوابگاه شدیم شماره ساختمان و اتاقم را بهش دادم
اما او برای نشانی دادن و ادامه آشنایی و دوستی از خود تمایلی نشان نداد؛ من هم
که خیلی خسته شده بودم اصرار نکردم. بنابراین خداحافظی کرده و از هم جدا شدیم و
بعد از آن هم دیگر ندیدمش. تا حدود یک ماه بعد یک شب کمی مانده به ساعت ۹، از
توی راهرو سر و صداهایی آمد. ته راهرو طبقه ما اتاق بزرگی بود که دانشجویان
می رفتند در آنجا مطالعه می کردند یا درس شان را می خواندند. این اتاق منتهی به
تراسی می شد. وقتی صدای داد و فریاد شنیدم به همراه اختر و ثریا هم اطاقی هایم
دویدیم بیرون. دخترها توی اتاق مطالعه جمع شده عده ای می خندیدند، عده ای سر
تکان می دادند، عده ای نیز درِ گوشی پچ پچ می کردند. می گفتند دختری دزدکی داخل
خوابگاه شده رفته توی تراس و قصد خودکشی دارد. به کسی هم اجازه نمی دهد جلو
برود. خلاصه وضعیت بغرنجی پیش آمده است.

من، دل را به دریا زدم و جلوتر رفتم. ناگهان دختر را
شناختم. او مهری بود. فریاد کشیدم او دانشجو است. اسمش مهری است و غریبه نیست.
در آن حال خود را به مهری نزدیک کردم و گفتم: «مهری، منم حلیمه، یادت می آد.
شیراز تا اصفهان با هم بودیم.» و آنقدر باهاش حرف زدم تا بالاخره راضی شد از خر
شیطان بیاید پایین. داشتم از تراس دورش می کردم به ثریا اشاره کردم آمبولانس
دانشگاه را خبر کند. رنگ مهری رفته و چشم هایش برگشته بود. به جز من به هر کسی
نزدیکش می شد با چنگ و دندان و جیغ های دلخراش حمله ور می شد. قبل از سوار شدن
به آمبولانس به اختر گفتم سراغ دختر عمه ام برود و از او کمی پول قرض بگیرد.
آدرس دختر عمه ام را که دوره انترنی اش را در اصفهان می گذراند بلد بود.وقتی
دکتر مهری را معالجه کرد گفت دچار اسکیزوفرنی حاد شده و وضعیتش خیلی وخیم است.
همچنین گفت سریع بستری اش کنید و یک لحظه هم تنها نماند.

مهری را به آسایشگاه روانی بردیم. آسایشگاه دو قسمته بود.
یک قسمت مربوط به مردان و یک قسمت مربوط به زنان. بخش زنان سالنی بزرگ بود که
در آن تعدادی زن و دختر با چهره هایی درهم شکسته دیده می شدند. ما که وارد شدیم
با چشم هایی کنجکاو و سکوتی آزاردهنده نگاهمان می کردند. بعد از اینکه تعدادی
قرص و دارو به مهری دادند تختش را مشخص و او را روی تخت خوابانیدند. در این وقت
اختر آمد و گفت دختر عمه ام نبوده اما بچه های خوابگاه پول روی هم گذاشته برای
رفع و رجوع اولیه کفایت می کند. سپس پول را به من داد. بچه ها پیغام داده بودند
اگر نیاز به کمک هست آماده اند. به اختر گفتم من پیش مهری می مانم. تو برو و
فردا برایم لباس بیاور چون معلوم نیست تا کی اینجا هستم. اختر اصرار داشت
بماند. گفتم احتیاجی نیست می توانم از پَسش برآیم. در ضمن مهری فقط به من
اعتماد دارد. ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که او رفت.

کم کم داروهای مسکّن کار خودشان را کردند و پلک های مهری
روی هم افتادند. من نیز از زور خستگی کنار تختش روی زمین افتاده و کم کم خوابم
برد. اما با سر و صداهایی ناگاه از خواب پریدم. با چشم هایی خواب آلود دیدم سر
مهری از زیر بغل زنی قوی هیکل آمده بیرون و با تمام قدرت بر سر و صورت او مشت
می زند. فرصت را از دست نداده به طرفش یورش بردم و مهری را نجات دادم. اگر
بیدار نمی شدم و سریع عکس العمل نشان نمی دادم بلاشک مهری را کشته بود. همان
طور که دستش را حلقه کرده بود دور گردنش و فشار می داد با مشت به سر و صورتش
می کوفت. آن زن قوی هیکل که اسمش قمر و ارشد بخش زنان بود نفس نفس زنان می گفت:
«خانم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.