پاورپوینت کامل آن سه نفر ۴۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آن سه نفر ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آن سه نفر ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آن سه نفر ۴۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۷۴

وزش ملایم باد صورت مرتضی را نوازش می داد وتارهای موهای
جوگندمی اش را به رقص درمی آورد. باد که می وزید، رایحه دلچسبی از خاک
برمی خاست و مشامش را مستِ مست می کرد. غروب با همه دلتنگی اش آمده بود و دلِ
بی تابِ مرتضی را بیشتر به آشوب می کشاند. چقدر دلش برای بچه ها تنگ شده بود.
صدای زیارت عاشورا که از بلندگوی حسینیه کوچک طلاییه به گوشش رسید، قلبش به آتش
کشیده شد و بغض حنجره اش را فشرد.احساس کرد قلبش می سوزد و طپش هایش به نفس نفس
افتاده. انگار کسی داخل سینه اش، عزاداری راه انداخته بود و محکم به سینه اش
می کوبید. زانوانش شل شد و روی خاک نشست و غریبانه آنها را در آغوش کشید و زار
زار گریست. به یاد ابراهیم، به یاد حسین، به یاد محمد و به یاد …، شاید هم به
یاد مرتضی، مرتضیِ هیجده سالِ پیش …

هنوز سیر گریه نکرده بود که دستی روی شانه اش نشست و صدایی
با خنده گفت: «اخوی، رفتی تو حال، لنگ دمپاییِ منم بیار.» مرتضی سرش را چرخاند.
باورش نمی شد. ابراهیم بود. با همان چهره بشاش و همان شوخی های با مزّه. از
دیدنش خیلی خوشحال شد. سریع از جایش برخاست و با خوشحالی در آغوشش کشید و با
هیجان گفت: «پسر، تو اینجا چی کار می کنی، مگه نرفته بودی گرُدان مالک؟»
ابراهیم خندید و گفت: «ما، لِکْ لِکْ رفتیم، وقتی رسیدیم مالِکْ رفته بود.»
مرتضی قهقهه ای زد و سرش را رو به آسمان بلند کرد و دست لای موهای مشکی اش کشید
و گفت: «حقته، از هول حلیم افتادی تو دیگ. خیرِ سرِ صّدام یزید، دویدی بری
گردان مالک که زودتر پر بزنی، بهت حوری بِدن. نه داداش، به این نون و ماستا که
نمی شه قر و فر این حوری ها رو خرید.» ابراهیم چپ چپ نگاهی به مرتضی انداخت و
با لحنی جدی گفت: «مگه ما چی مونه. تیپ نداریم، که داریم. چهارشونه نیستیم، که
هستیم. دست به جیبمون هم جونِ داداش بد نیست. این حوری ها خیلی دلشون هم بخواد.
تازه، همه صف کشیده اند. تو چشم بصیرت نداری ببینی. اصلاً اگه داشتی که از
حسودی می ترکیدی داداش من.» مرتضی بلند بلند داشت می خندید که حسین از راه رسید
و گفت: «بَه، داش ابراهیم. نرفته، اومدی. می بینم بازدارید مناظره دینی
می کنید. بحث روی چیه؟» مرتضی با خنده گفت: «خواستگاری از یه دوجین حوری.» حسین
به شوخی لبش را گاز گرفت و چشم قره کرد و گفت: «اِ وا، یکهو بگو هَوو کُشونه
دیگه.» ابراهیم در جوابش کم نیاورد و گفت: «نه داداش، هوو قُشونه.» هنوز گرمِ
شوخی بودند که ناگهان محمد فریاد زد: «اَلصلاه، الصلاه. اخوی های گِرام،
نمی شنوید! مؤذّن گلوش پاره شد. گوشتون رو ببرید تخریب چی ها یِه دست پاکسازی
کُنَن.» مرتضی آستین هایش را بالا زد و خواست بند پوتینش را باز کند که ابراهیم
ناغافل چنگ انداخت و چفیه اش را قاپید و با خنده گفت: «حوله وضوی ما رو هم خدا
رِسوند. یه چند تا قطره می چکونیم روش، مِن بابِ تبرک. بگو خدا بده برکت داش
مرتضی. یکهو دیدی فردا پس فردا که از فراغ ما عقده ای شدی، این چفیه شد سنگ
صبورِتا.»

مرتضی سرش را که مابین زانوانش چسبانده بود، بالا آورد و
گوشه چفیه روی گردنش را رو به روی چشمان سرخ شده اش گرفت و با حسرت به آن چشم
دوخت. چقدر بوی ابراهیم را می داد. شاید هم بوی همان چند قطره آب وضویی که من
باب تبرک رویش پاشیده بود؛ چفیه را روی صورتش کشید و دوباره شروع به گریستن
کرد. باد که می وزید، صدای زیارت عاشورا بالا و پایین می شد. گوش های مرتضی،
سال ها بود که با این نوا آشنا بود. مرتضی لب های لرزانش را به آرامی جنباند و
همنوا فرازِ «اللّهم اجعل محیای محیا محمّدٍ و آل محمّد و مماتی محمّد و آل
محمّد» را زمزمه کرد. دلش پر می زد برای یک لحظه دوباره با بچه ها بودن. برای
یک آن با آنها زیارت عاشورا خواندن. زیارت عاشورا که تمام شد، صدای اذان سراسرِ
طلاییه را در خود غرق کرد. مدت ها بود که این چنین، از صوت اذان لذت نبرده بود.
چقدر شبیه صدای حسین بود. صدای تکبیرِ اذان، قلبش را مرتعش می ساخت. مثل صدای
تکبیر بلند بچه ها، وقتی که ضربه چهارم را در صبحگاهِ دوکوهه می زدند. تازه یک
هفته بود که به خیل بچه های پادگان پیوسته بود و هنوز به صبحگاه عادت نکرده
بود. شب ها که به رختخواب می رفت، عزای فردا صبح را می گرفت. باز باید شش دور،
دورِ تمام حیاط پادگان را می دوید. پاهایش کوفته و بی رمق شده بودند و فکر
دویدن، نفسش را می بُرید.

مرتضی از نفس افتاده بود و هِن هن می کرد. اما حسین انگار
عین خیالش نبود. تا آخرش پر انرژی و با نشاط، بلند شعار می داد و می دوید.
مرتضی از دیدن این صحنه ها تعجب می کرد. با خودش فکر می کرد، «این همه انرژی را
از کجا می آورد. انگار هر روز صبح یک عدد قرصِ نیروزا می خورد.» بالاخره بعد از
گذشت یک هفته، طاقت نیاورد و دلش را به دریا زد و بعد از صبحگاه، خودش را به
حسین رساند و با شک و تردید گفت: «ببخشید اخوی، می شه یه سؤال اَزتون بپرسم.»

ـ بفرما!

ـ راستش، من یه هفته است که اومدم اینجا. تو این یه هفته
هم، موقع صبحگاه شما رو زیر نظر داشتم.

حسین با خنده گفت: «پس دیده بانی.» مرتضی گونه هایش از
خجالت سرخ شد و با حیا گفت: «جسارتِ. ولی اجازه می دین سؤالم رو بپرسم.» حسین
باز خندید و گفت: «بگو داداش.»

ـ شما این همه انرژی رو از کجا می آرین؟ انگار اصلاً نفس کم
نمی یارین و خسته نمی شین.

حسین یک نگاهی به قد و قامت مرتضی انداخت و پرسید: «چند
سالته؟»

ـ ۲۲ سال.

ـ پس می شه این راز رو باهات در میون گذاشت.

ـ چه رازی؟

ـ رمز همین انرژی تموم نشدنی رو دیگه.

مرتضی با تعجب به حسین نگاه می کرد. با خودش فکر کرد، لابد
دارد دستش می اندازد. حسین که متوجه نگاه مرتضی شد، خندید و گفت: «دوپینگ اخوی،
دوپینگ. یِه چند سالیه خدا توفیق داده، شب ها دوپینگ می کنم.» مرتضی داشت شاخ
درمی آورد. ذهنش آشفته بازاری شده بود؛ سکوت کرد و با خودش فکر کرد: «یعنی چه؟
این بنده خدا چی می گه؟ دوپینگ! تازه می گه از خدا واسه اینکار توفیق گرفته،
لابد ورزشکار بوده.» حسین که دید مرتضی حسابی گیج شده، ادامه داد: «اخوی،
نمی پرسی با چی دوپینگ می کنم؟» مرتضی گفت: «با چی؟» حسین باز خندید و گفت:
«گفتن نگین.» و سپس با قهقهه راه افتاد و رفت. بعدها مرتضی از بچه ها فهمید که
منظور حسین از دوپینگِ شبانه چه بود. به قول محمد، حسین شب ها چند رکعت می زد
تو رگ. درست همان چیزی که امیرالمؤمنین گفته بود، همان که مردانی اجسام شان با
ذکر و یاد خدا، قوت و قدرت می گیرد. صدای لا اله الا اللّه اذان، مرتضی را به
خود آورد. آرام از جایش برخاست و لباس هایش را که حسابی خاک خورده بود تکانید و
به حسینیه طلاییه چشم دوخت. پرچمِ روی آن دستخوشِ باد ملایمی شده بود که
می وزید. انگار راه را نشان می داد. احساس کرد تمامی شهدا آنجا هستند و مهیّای
نماز جماعت می شوند. باید وضو می گرفت. وضو روی وضو، نور روی نور… .

همه جا نورانی شده بود. منوّر منوّر بود که می زدند و زمین
هر از گاهی برای چند لحظه غرقِ نور می شد. مرتضی فانُسقه اش را محکم کرد و رو
به محمد که پشت خاکریز مشغول ذکر بود، کرد و به شوخی گفت: «نور بالا می زنی،
داش ممّد، پات که رسید بهشت، دست ما رو هم بگی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.