پاورپوینت کامل هنر و ادب;عطر گل داوودی ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل هنر و ادب;عطر گل داوودی ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل هنر و ادب;عطر گل داوودی ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل هنر و ادب;عطر گل داوودی ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۴۶

شب بود و پره های پنکه ها زیر طاق های گنبدی می چرخید و عرق
از سر و روی همه آویزان بود. زنی، با چادر سیاه، دهها بار، شاید هم بیشتر طول
کوچه را می رفت و برمی گشت، و زیر لب ناسزا می گفت و مشت بر سینه اش می کوبید.
صدای کشیده شدن دمپایی هایش در خم کوچه همراه با صدای سوت جیرجیرک ها به هم
می پیچید و از درز پنجره ها به خانه ها می رفت و هرازگاه، کودکی را از خواب
می پراند.

زن مقابل خانه اش که درِ چوبی قهوه ای رنگش باد کرده بود؛
ایستاد و با دست خاک های چادرش را تکاند؛ گره روسری اش را سفت کرد، با پشت
دست هایش، خیسی چشم هایش را برد. نگاهی انداخت به زنگ خانه که جای آن تنها
سوراخی به جا مانده بود و مارمولکی کنارش کز کرده بود. با حلقه فلزی در را
کوبید. صدا، در خانه پیچید و دوباره برگشت به گوش زن.

صدایی که انگار از ته چاه می آمد، پرسید: «کیه؟» زن سراسیمه
گفت: «باز کن!»

صدای کشیده شدن دمپایی هایی که از راهرو می آمد نزدیک تر شد
و همراه با آن جیرجیر در چوبی بلند شد.

بوی سیگار و بوی نای کاهگل زن را به سرفه انداخت. مرد ته
سیگارش را زیر پا له کرد و از بالای عینک قهوه ای رنگش، نگاهی با غیظ به زن
انداخت و به عقب برگشت.

زن در را پشت سرش کوبید، آنقدر محکم که صدای جیرجیرک ها بند
آمد و سوسک های قهوه ای روی سینه دیوار هر کدام به طرفی رفتند. پاهای زن پیش
نمی رفت اما باید می رفت، به طرف ایوانکی که مرد آنجا بود و آتش گردان را در
هوا می چرخاند. جرقه های آتش به هوا می ریخت و رنگین کمانی در فضا پخش می شد.
زن پاهایش را کوبید زمین و گفت: «یک کلمه حرف بزن بی انصاف! چه وقت فهمیدی که
داوود نیست؟» مرد باز آتش گردان را که حالا ذغال های آن سرخ شده بود چرخاند و
به گلدان گوشه ایوان که گل های داوودی اش خشک و پژمرده بود، لگدی زد. نشست روی
دو پایش و ذغال را با انبر جا به جا کرد و از بوی کبابی که تا حیاط آنها
می آمد، چند نفس پی در پی کشید و زیر لب گفت: «چه شب قشنگی، حیف که فقط ستاره
نیست.» زن بازوی مرد را چنگ زد و گفت: «طفل معصوم را کجا گذاشتی دیوانه عوضی؟»
مرد انبر را پرت کرد روی پاهای زن و مشت خود را کوبید توی دیوار باد کرده ایوان
که حالا جیرجیرک های لابه لای درزهای آن بی هیچ دغدغه ای می خواندند. کاهگل های
ورم کرده روی زمین ریختند و بوی خاک نمناک در فضا پخش شد. زن دست های مرد را
گرفت و گفت: «تو را به روح مرده هات قسم می دهم بگو، بگو چی به سرش آوردی؟ اون
که نون تو را نمی خورد.» مرد فریاد کشید: «اگه سر به سرم بگذاری، شبانه مردم رو
دورت جمع می کنم ها زنیکه بی همه کس!» نگاه زن روی حقه قهوه ای که عکس
ناصرالدین شاه روی آن لبخند می زد، افتاد و سپس کشیده شد به ساعت فلزی کوچکی که
با زنجیری از گردن مرد آویزان بود و تکان می خورد و در تاریکی برق می زد. یادش
آمد که این ساعت را قبلاً توی گردن صاحبخانه هم دیده بود. فکر کرد شاید مرد
صاحبخانه الان داوود را توی سینه اش می فشرد و چانه توچال او را می بوسید و
داوود خود را لوس می کرد و با ساعت زنجیری او بازی می کرد و آن را می خواست
پاهایش بی حس شد و نشست روی زمین و به دیوار تکیه داد. آهسته پرسید: «این ساعت
پیش تو چه می کنه؟» مرد دستش را لابه لای موهای بلند و جوگندمی اش فرو برد و
سرش را خاراند، سرفه ای کرد و گفت: «نکنه می خوای بگی که دزدیدم!» زن آن روزی
را به یاد آورد که صاحبخانه، خرس سفیدی برای داوود آورده و گفته بود اگر او
پسرش بود، یک مغازه اسباب بازی برایش می خرید. زن آب دهانش را قورت داد و
دندان هایش را به هم فشرد و گفت: «اگه یه مو از سرش کم بشه روزگارتو سیاه
می کنم حیوون کثیف!»

مرد خنده بلندی کرد و گفت: «خیلی از این حرف ها زدی، به کجا
رسیدی؟ اون بچه زق زقوی مردم، این همه حرص نداره» زن فریاد کشید: «اون پاره تن
من بود!» به هوای عطر گل های داوودی خانه بخت اولش، اسم پسرشان را گذاشته بود
داوود و حالا بخت دومش خمار جلوی چشمش نشسته بود و تنش را می خاراند و نیش خند
می زد. اگر مجبور نبود خرج نشئگی شوهرش را بدهد می نشست توی خانه و داوودش را
بزرگ می کرد، اما رفته بود خانه مردم و پسرکش غیبش زده بود.

مرد گفت: «مثل کک افتادی به جونم. برو گمشو.» زن گفت: «از
روزی که زنت شدم این بچه یتیم یه روز خوش ندید.» مرد همان طور که گل داوودی را
که زن برای داوودش آورده بود زیر پا له می کرد گفت: «چیزی که توی این شهر زیاده
از این بچه هاست، برو به فکر رخت های مردم باش که کک روش نمونه.»

نگاه زن رفت به طرف گلدان شکسته روی زمین، و به ذغال هایی
که خاکستر می شد و از آتش گردان می زد بیرون. سپس نگاهش کشیده شد به طنابی که
جوراب های خاکستری رنگ داوود از آن آویزان بود، بند دلش پاره شد، گونه هایش گل
انداخت،با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفت: «تو یک کلاهبرداری، تحویل
کلانتری می دهمت. فکر کردی اون بچه م مثل من باید خرج دنگ وفنگ تو رو در بیاره.
داوود من کجاست؟» مرد بطری آب را سر کشید و نگاهی به آسمان انداخت، باز خندید و
گفت: «عجب آسمون قشنگی، ستاره هاش رفتند دنبال داوودت.» و بلندتر خندید آن قدر
که ناله بریده بریده یاکریم بلند شد. قار قار کلاغی از دور می آمد. مرد همان
طور که می خندید گفت: «خوش خبر باشی!» و سپس رو به زن کرد و گفت: «از بچه مردم
برات خبر آورده.» زن با لگد زیر آتش گردان زد و ذغال ها در میان زمین و آسمان
پخش شدند.

به طرف اتاق رفت، لگد محکم تری به در اتاق زد، در غیژی کرد
و باز شد، زن نشست گوشه ای و صدای گریه اش بلند شد و زیر لب خواند: «مادرت
بمیره کجا هستی طفلک من؟»

رادیو چوبی، رنگ و رو رفته ای که هفته پیش از سمساری محل
برای داوود خریده بود، لب طاقچه بریده بریده می خواند. چراغ کنار پنکه سقفی
تکان تکان می خورد و نورش کم و زیاد می شد.دمپای های پسرک، هنوز گوشه اتاق بود
و خرس پلاستیکی سفید رنگ هم کنارش کز کرده بود. پسرک چند جای آن را سوراخ کرده
بود. گاهی سکه ای از مادر می گرفت و توی آن می انداخت. وقتی آن را تکان تکان
می داد و سکه ها صدا می دادند می خندید آنقدر که گونه هایش سرخ می شد و دو چال
کوچک روی صورتش می افتاد، و سپس خود را خیس می کرد و مادر وقتی شلوارهایش را
می شست و روی طناب می انداخت، می گفت: «امشب باید بدون شلوار بخوابی تا پشه ها
پاهاتو نیش بزنن.» ربابه چندین بار برای او دعا گرفته بود و بارها چای نبات داغ
به او خورانده بود ولی باز هم پسرک شلوارهایش را خیس می کرد.

زن لکه های کبود روی تن داوود را به یاد آورد، که هر وقت از
رختشویی خانه های مردم فارغ می شد و به خانه برمی گشت، جای سالم در بدن پسرک
نبود. مرد غر غر می کرد که دیگر نمی تواند او را تحمل کند و داوود آن شب و
شب های دیگر در خواب حرف می زد و خرس پلاستیکی سفیدش را می خواست و دنبال
دست های مادر می گشت تا با دست های کوچک و سردش آنها را بفشارد. شلوارش که
بارها مادر آن را وصله زده بود، سینه دیوار از میخ آویزان بود. بادبادک سفیدش
که حالا کم باد شده بود گوشه اتاق، گاهی تکان تکان می خورد.

زن نفس عمیقی کشید، بوی عطر گل داوودی در اتاق پیچید. زن از
جا برخاست به طرف پنجره رفت. قطره های باران پراکنده می باریدند روی گلدان که
دمر شده بود و گل ها که پژمرده بودند. سوتک پسرک را برداشت، پسرش هر وقت در آن
فوت می کرد آب دهانش سرازیر می شد، و صدای مرد به آسمان می رفت و ناسزا می گفت.
ربابه آن را به صورتش نزدیک کرد هنوز بوی او را می داد، زن سرش را روی زانوانش
گذاشت و ناله کرد: «کجا دنبالت بگردم؟ شب رو چطور صبح کنم؟ می دونم که دلت داره
می ترکه طفلکم.» بوی ذغال خاکستر شده می آمد. صدای کوبیدن در حیاط، زن را از جا
پراند، به طرف راهرو دوید. پیرزن همسایه عصایش را می فشرد. زن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.