پاورپوینت کامل شکوفه های ادب;تافتون های بی بی ۳۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شکوفه های ادب;تافتون های بی بی ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شکوفه های ادب;تافتون های بی بی ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شکوفه های ادب;تافتون های بی بی ۳۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۱۴

مثل هر روز در همان اوایل صبح مادر تمام خانه ها و حیاط را جارو زده بود. پنجره های اتاق ها به سمت آسمان آغوش گشوده بودند، بوی خاک خیس خورده حیاط، با عطر گل های یاس در هم پیچیده بود. مادر با سختی سطل آبی را که از چاه بیرون کشیده بود، از پله ها بالا می برد.

بی بی از اتاقک گوشه حیاط خارج شد؛ دست هایش تا آرنج آغشته به خمیر و آرد بود، پای چپ بی بی درد می کرد؛ آهسته و لنگان لنگان، خود را به کنار چاه رساند و دستانش را با آب سطل کنار چاه شست و به کنار پله ها آمد و از نرده ها گرفت و سعی کرد؛ کمر خمیده اش را کمی راست کند، سپس با صدای بلند گفت: «عروس؛ خمیر آماده است ؛ زودتر بیا و تنور را روشن کن؛ زود باش تا هوا گرم نشده شروع کن!»

صدای مادر از داخل شنیده شد: «چشم بی بی جان! چشم!» و مدتی بعد دود سفید رنگی به سمت آسمان کشیده شد و بوی نان تازه در همه جا پیچیده شد با شادمانی به کنار تنور آمدم مادر برای برداشتن خمیر به اتاق بی بی رفت با آنکه حرارت، صورتم را آزار می داد اما جلو رفتم و نگاهی به داخل تنور انداختم. زغال های ته تنور چون جواهرات گرانبهایی بر روی هم انباشته شده بودند و دور تا دور تنور نان های بریان چسبیده بودند.

مادر در حالی که طبقی از خمیرهای ورز داده شده را در دست داشت زانوانش را خم کرد و از در کوچک اتاق بی بی خارج شد. به کنار تنور آمد و قبل از هر کار نان های پخته شده داخل تنور را برداشت، صورتش از حرارت تنور سرخ شده بود. خیلی آرام و بی تفاوت مشغول کار خود بود و من با افتخار به او می نگریستم و منتظر بودم تا مثل همیشه برای من هم یک نان کوچک بپزد. در همین لحظه شخصی با نواختن چند ضربه به در توجه ما را به خود جلب کرد، با هیجان به سمت در دویدم و فریاد زدم: «کیه؟ کیه؟» و صدای مردانه ای از پشت در به گوش رسید: «یااللّه … یااللّه »

در را باز کردم؛ آقا یحیی دوست و همرزم پدرم بود با خوشحالی به او سلام کردم و مثل یک غزال شادمان خود را به مادر رساندم و گفتم: «مادر! مادرجان! آقا یحیی! آقا یحیی آمده!» مادر که داشت یک تکه خمیر کوچک را به آرامی و ظرافت آماده می کرد تا برای تهیه نان کوچک من، به تنور بزند با شنیدن نام آقا یحیی مضطرب به سمت من برگشت و گفت: «آقا یحیی تنها آمده؟» و فوری آن خمیر آماده را با یک ضربه به تنور زد و برگشت و چادر را از دور کمر باز کرد و به سمت در رفت. چقدر خوشحال بودم، آقا یحیی آمد و مادر هم نان کوچک من را به تنور زد و من می توانم نان خود را به آقا یحیی نشان دهم.

با خوشحالی به سمت تنور رفتم نان من بر دیواره تنور چسبیده بود و داشت آرام آرام می پخت، ناگهان گوشه بالای آن از تنور جدا شد. به عقب برگشتم مادر بیرون حیاط بود اما سایه اش از وسط در به داخل حیاط افتاده بود فریاد زدم: «مادر! مادرجان بیا! زود باش!» اما مادر حتی تکان هم نخورد، دوباره به تنور نگریستم، نان من تا نیمه از تنور جدا شده بود و به سمت شعله های سوزان آتش خمیده شده بود، دوباره فریاد زدم: «مادر! مادر! زود باش بیا! زود باش!» اما مادر باز هم نیامد. بغض گلویم شکسته شد فقط یک کم دیگر مانده بود تا نان از تنور کنده شود، شروع به گریه کردم و به سمت در دویدم: «مادر! مادر! نان من افتاد داخل تنور و سوخت، مادر کمکم کن تا آن را بردارم!»

وقتی به کنار در رسیدم دیدم آقا یحیی داشت می رفت، آن هم بدون خداحافظی با من. مادر ایستاده بود و به او می نگریست دیگر صورتش سرخ نبود بلکه سفید بود، سفید سفید.

با گریه به دامنش خزیدم، گفتم: «مادر نانم افتاد توی تنور و سوخت.» مادر سرم را نوازش داد، اما سکوت کرد و حتی قول پختن یک نان دیگر را هم نداد. سرم را بالا آوردم مادر زیر لب چیزی گفت، گفتم: «مادر چه می گویی بلند بگو تا من هم بشنوم.» گفت: «انّا للّه و انّا الیه راجعون»

چیزی نفهمیدم، گفتم: «مادر قرآن می خوانی»!

گفت: «بله.» گفتم: «چون نان من سوخته قرآن می خوانی؟» اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: «عزیزم هم برای نان تو و هم برای نان آور تو …»

خیلی کوچکتر از آن بودم تا معنی این چیزها را بفهمم، گفتم: «مادر گریه نکن من دیگر نان کوچک نمی خواهم!» مادر اشک از چشمانش زدود به داخل حیاط آمدیم. مادر چادرش را از سر برداشت و به دور کمر خود پیچاند و به کنار تنور رفت.

بی بی داخل یک سینی خمیرهای زرد رنگ را آورد و به مادرم داد و گفت: «قنبرعلی تافتون پونه را خیلی دوست دارد برای قنبرعلی لای دو تا از خمیرها پونه، گذاشتم مواظب باش که داخل تنور نیفتد!» مادر گفت: «چشم بی بی چشم.»

بی بی با تعجب به مادر نگریست و گفت: «عروس گریه می کنی؟» مادر خندید و گفت: «نه بی بی جان از شدت حرارت، آب بینی ام راه افتاده.» بی بی اخم هایش را درهم فرو برد و گفت: «بچه گول می زنی عروس! آب بینی ات راه افتاده یا بند دلت پاره شده است؟ بگو بدانم یحیی چه گفت؟ از قنبرعلی چه خبر آورده که تو را این طور پریشان کرده؟»

مادر دو زانو نشست و دستانش را به روی صورتش گرفت و بی محابا بلند بلند بنای گریستن نهاد. من چند قدم به عقب رفتم، از مادر ترسیدم تا آن وقت او را آنگونه ندیده بودم.

بی بی بلند شد و با آنکه توان بلند کردن مادر را نداشت دستش را گرفت و گفت: «پاشو ببینم زود باش، من مطمئن هستم امروز فردا قنبرعلی می آید و به تو می خندد. زود باش تافتون ها را بپز که دارد هوا گرم می شود.»

مادر با سنگینی از جا بلند شد و رو به من کرد و گفت: «عزیزم برو به خاله سکینه بگو بیاید، بدو.» من هم فوری به خانه خاله سکینه رفتم و پیغام مادر را به او رساندم.

خاله به محض دیدن مادر دستانش را به هوا بلند کرد و گفت: «الهی شکر رضاییم به رضایت!» دست مادر را گرفت و به خانه برد و

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.