پاورپوینت کامل آرزویم این بود که شهید شوم;گفتگو با صفیه دهقان مادر شهیدان حسن، جعفر و مهدی انگیزه ۵۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آرزویم این بود که شهید شوم;گفتگو با صفیه دهقان مادر شهیدان حسن، جعفر و مهدی انگیزه ۵۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آرزویم این بود که شهید شوم;گفتگو با صفیه دهقان مادر شهیدان حسن، جعفر و مهدی انگیزه ۵۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آرزویم این بود که شهید شوم;گفتگو با صفیه دهقان مادر شهیدان حسن، جعفر و مهدی انگیزه ۵۴ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۰

فکر نمی کنم صفای زیادی در وجودم مانده باشد ولی هنوز که هنوزه است صدایم می کنند صفا. سال ۱۳۱۷ در مشهدالرضا به دنیا آمدم. بعدِ برادرم رمضان، دو خواهر بودند و بعد از آنها هم من، یعنی ته تغاری یه خانواده دهقان.

فردی باغش را سپرده بود دست پدرم علی اکبر، بابا هم هرچی در می آورد از پول کشاورزی بود و زحمتکشی. خیلی وقت ها روزم را تو همان باغ شب می کردم.

بابا همیشه می گفت: «درسته پولی که در می یارم کمه، اما هزار برابر برکت می یاره تو زندگی مون.»

هنوز هشت سالم کامل نشده بود که دیدم مادر دارد وسایل را می بندد. سر سفره شام بودیم که بابا گفت: «اگه خدا بخواد عازم کربلاییم.» بعد هم برای این که کسی نپرسد چرا و یا تا کی، ادامه داد: «می ریم تا همون جا بمیریم.» بعد هم جلوی چشم هایش را آب گرفت.

هیچ کس نه اعتراض کرد، نه هم حرفی به میان آورد. یک سری وسایل ضروری برداشتیم، همه چیز را فروختیم و راه افتادیم طرف کربلا. بالاخره با قایق از مرز رد شدیم و رسیدیم همان جایی که بابا آرزویش را داشت. درست روبه روی حرم حضرت ابوالفضل(ع) یک خانه اجاره کردیم. بابا دوباره یک باغ اجاره کرد و مشغول بکار شد. اعتقاد مردمان عراق آن موقع راجع به دخترها یک جورهایی برایم عجیب و غریب بود. می گفتند: «دختر حق نداره روضه بره، تو جشن عروسی نباید شرکت کنه، درس هم نباید بخونه.»

رو همین حساب بابا هم من را به مکتب فرستاد تا قرآن یاد بگیرم. داداش رمضان ۱۳ سال از من بزرگتر بود. همیشه مواظف من بود تا دست از پا خطا نکنم. یکبار گفت: «حالا که داری می ری مکتب، حواستو جمع کن خانم بری، خانم برگردی.»

کلی حرف زد تا بهم بفهماند یک خانم باید چه خصوصیاتی داشته باشد. اما من، همه اینها را از رفتار ساده و بی تکلف پدر و مادرم فهمیده بودم. آنها خیلی سواد نداشتند اما خیلی خوب بلد بودند چطور محبت شان را نشان بدهند. توی همان خانه بود که از رفتار پدر و مادرم با همدیگر، معنی احترام گذاشتن به همسر و فرزندان را یاد گرفتم.

خانه ما آب نداشت. یکبار برای گرفتن آب به خانه همسایه رفتم. فکر کنم ده سال بیشتر نداشتم. دیدم چند تا بنا دارند روی خانه یکی از همسایه کار می کنند. ایستادم به تماشا؛ آنقدر که متوجه آمدن داداش رمضان نشدم. تا چشمم به او افتاد کوزه را توی بغلم گرفتم و به سمت خانه دودیم، او هم به دنبال من، به بهانه ای مادر را فرستاد خانه همسایه و من را به باد کتک گفت. می گفت: «وایسادی توی خیابون به مردا نگاه می کنی؟»

اولین بار بود که کتک می خوردم. آنقدر ترسیده بودم که از هوش رفتم. چشم که باز کردم سرم روی پای پدر بود و او در حال نوازش من. در همان عالم بچگی گفتم: «ازت نمی گذرم رمضان! چرا منِ بیگناه رو زدی؟»

بعدها که بزرگتر شدم و فرق بین محرم و نامحرم را فهمیدم کلی دعایش کردم که من را درست تربیت کرده است.

رو گرفتن از مادر، یاد گرفته بودم. اندازه ای از صورتم پیدا بود که بتوانم جلوی پایم را ببینم. درست پشت خانه ما مغازه مردی بود که در سن دوازده سالگی برای خواستگاری به خانه ما آمد؛ حاج رضا، مرد زندگی ام و پدر فرزندانم.

از من خوشش آمده بود؛ به قول خودش بخاطر نوع پوششم و بخاطر حیا و عفتم. بچه کرمانشاه بود و ده سال از من بزرگتر. بعد فوتِ پدرش، همراه مادرش به کربلا آمده بودند. مثل ما خیلی های دیگر هم بودند که به عشق امام حسین(ع) خانه و زندگی شان را آورده بودند آنجا.

با هزار تومان مهریه، من را نشاندند سر سفره عقد. آن زمان مثل حالا از این رسم ها نبود که دختر و پسر گوشه ای بنشینند و سنگ هایشان را با هم وا بکنند. آنجا هم که می گفتند: «اگه تو یک بال چارقد دختر سنگ ببندند، همون موقع که سنگ تونست دهن باز کند و حرف بزنه، دختر هم می تونه نظرش رو بگه.»

من هم آنقدر بچه بودم که از بالای پشت بام آوردنم سر سفره عقد. یعنی فرار کرده بودم. حقیقتش را بخواهید یک جورهایی هم ذوق زده بودم؛ آخر می گفتند عروسی داریم و من از جشن و لباس عروس خیلی خوشم می آمد.

آقا رضا مغازه خواروبار فروشی داشت. وضعش بد نبود. از خودش خانه داشت، اما چون جای پرتی بود یک خانه نزدیک خانواده ام کرایه کرد و عروسش را با درشکه به خانه اش برد. بیست، سی نفر مهمان داشتیم؛ به آنها شام داد و این شد جشن عروسی ما.

خدا بیامرز مادر شوهرم مثل یک مادر برایم زحمت می کشید؛ غذا می پخت، خانه را جارو می کرد، لباس ها را می شست و من را برای زیارت و نماز جماعت به حرمین می برد.

گاهی برای خرید به مغازه آقا رضا می رفتم. توپک هایی به من می داد که به یک سر آن کش وصل کرده بودند. من هم سرِ کش را می گرفتم و تا خانه توپ را بالا و پآیین می انداختم. بعضی وقت ها بهم پول می داد که برای خودم چیزی بخرم و بخورم.

مادر کلی روی من کار کرد تا توانست زود بزرگم کند. ۱۵ ساله بودم که پسرم بزرگم محمد به دنیا آمد و بعد هم بچه ای دیگرم. فاصله سنی اکثر بچه های من بین یک تا یک سال و نیم است. برای همین تمام وقتم را با بچه ها می گذراندم. البته تا بفهمم مادر شدن یعنی چه و چه وظیفه سنگینی بر دوش دارم، کمی طول کشید. بیست ساله بودم که مهدی پسر چهارمم به دنیا آمد. به گمانم شب نوزدهم ماه مبارک رمضان بود و من تا آن روز توانسته بودم همه روزه هایم را بگیرم. سه فرزند قبلی ام، بعد از سه ماه شیر من را پس زدند و مجبور شدم آنها را با شیر کمکی بزرگ کنم. اما سر مهدی، او را نذر آقا صاحب الزمان(عج) کردم. سال ۱۳۴۳ بعد از دو فرزند دیگر، صادق که او را نذر امام جعفر صادق(ع) کرده بودم متولد شد و بعد هم حسن که نذر حضرت علی اصغر(ع) شده بود. از میان سیزده فرزندم، تنها این سه برادر بودند که تا دو سالگی شیر من را خوردند. طبق آنچه از خانواده ام یاد گرفته بودم تا به دنیا آمدن هر کدام از فرزندانم، فقط قرآن می خوانم و قرآن. از زندگی مشترک ام خیلی نگذشته بود که خانه اجاره ای را رها کردیم و با بچه ها به خانه خودمان رفتیم. آن وقت دیگر خیلی ها اطرافش خانه ساخته بودند و امنیت کامل برقرار بود. شاید خانه های قدیمی را تو فیلم ها دیده باشید. از همان خانه هایی که دور تا دور حیاط به نسبت بزرگش اتاق است. ما چند خانواده دیگر از ایرانی ها را دور خودمان جمع کردیم. آقا رضا و من انس و علاقه خاصی به قرآن داشتیم، رو همین حساب هر هفته یکبار تو خانه مان جلسه قرآن بود. خانمی در همسایگی مان بود که بهش حاج ملا می گفتند. به خانه ما می آمد و به ما و خیلی های دیگر قرآن، حدیث و تفسیر یاد می داد. حاج رضا قبل از هر جلسه، همه چیز را آماده می کرد بعد می رفت سرکار. من هم با بچه ها از مهمان ها پذیرایی می کردیم و می نشستیم پای صحبت های حاج ملا.

وقت نماز آقا رضا ریز و درشت، بچه ها را به صف می کرد و می برد حرم آقا تا نماز را به جماعت بخوانند.

پسرها را یکی یکی روانه مکتب می کردیم. بچه بزرگم ۱۷ سال داشت که ایرانی ها را از عراق بیرون کردند. وقتی برگشت مان مادرِ من و آقا رضا به رحمت خدا رفته بودند. سال ۱۳۵۶ برای مدت سه ماه به کربلا رفتیم تا خانه مان را بفروشیم. برگشتیم همان و آغاز فعالیت های ما در صحنه انقلاب همان.

روی امام خیلی شناخت نداشتم. اما حاج رضا امام را در کربلا دیده بود. پسرها هم بخوبی او را می شناختند. به عنوان مثال جعفر هر وقت به خانه می آمد، درست مثل یک نظامی که به مافوقش احترام می گذارد، با قدم های بلند به طرف عکس امام می آمد و ادای احترام می کرد. این در حالی بود که در محله ما چند منافق زندگی می کردند و به خوبی روی ما و کارهای ما شناخت پیدا کرده بودند. زمان انقلاب ما یک کرسی برقی داشتیم که توی آن وضعیت کمبود نفت، هم بخاری مان بود و هم اجاق گازمان. غذا را روی آن می گذاشتیم و به تظاهرات می رفتم. هرچه بود از امام بود وتأثیری که روی قلب و جان مردم گذاشته بود. محمد عضو بسیج بود، تو گشت شبانه تیر خورد. راضیه دخترم تو یکی از تظاهرات ها که چاقوی یکی از منافقین قرار گرفت و کارش به بیمارستان کشید. خیلی از جوان ها تو جریان انقلاب جلوی چشمم تیر خوردند و روی زمین افتادند. و من با دلی محکم تر از قبل فرزندانم را تشویق به رفتن می کردم. خیلی وقت ها برای اینکه اهمیت کارشان را نشان بدهم، جلوتر از آنها از خانه بیرون می رفتم.

ماندگارترین خاطره آن دوره، شب هایی بود که مردم از زن و مرد توی خیابان ها و جلوی خانه شان تکبیر می گرفتند. حاج آقا و شش پسرش توی خیابا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.