پاورپوینت کامل شیر زنان بسیجی در عرصه دفاع مقدس ۷۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شیر زنان بسیجی در عرصه دفاع مقدس ۷۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شیر زنان بسیجی در عرصه دفاع مقدس ۷۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شیر زنان بسیجی در عرصه دفاع مقدس ۷۱ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۸

پرستوی مهاجر بود به نیت علم آموزی از بهبهان آمده بود، رفته بود دانشگاه جندی شاپور تا بیاموزد روان انسان ها چگونه به تعالی می رسد؟

دست زمانه او را به اهواز کشانده بود. با صدای جنگ نترسید، ماند، جنگید، تا پایان جنگ ماند. همان جا ازدواج کرد، بچه دار شد و بچه هایش را بزرگ کرد. همه جای اهواز را می شناسد. بارها از خانه مردم! بالا رفته تا چراغ روشن آنها را خاموش کند تا ره گشای آتش دشمن نباشد.

بارها در خیابان های آن قدم زده بود تا بدانند شهر هنوز زنده است. با طرح هایش با برنامه هایش با همکاری داعی پور و برمک و شهابی و آل ناصر و … هم قدم شده بود برای پیروزی در جنگ.

شاید اسلحه بر دوش نگرفت برای رزم مستقیم اما همکاری هایش، پشتیبانی هایش و … تیری بود بر دل دشمن.

پروین شریعتی بازنشسته شده است از سپاه؛ گرچه هنوز فعال است و پرتحرک از آن روزها می گوید.

«انقلاب با همه شورش، گستردگی اش آغوش باز کرده بود و همه را در آغوش گرفته بود. دانش آموز و دانشجو، دختر و پسر، زن و مرد، کارمند و کارگر و … همه در آغوش انقلاب برای پیروزی کوشش کردند.

اما هنوز چندی از وزش نسیم پیروزی نگذشته بود که توطئه ها هجوم شوم خود را آغاز کردند.»

یکی از دغدغه هایی که با شروع سال تحصیلی، بچه های مذهبی را به خود مشغول کرده بود، حضور گروهک های متعدد مثل چریک های فدایی خلق، مجاهدین خلق و … بود.

اهواز شهری دانشجویی بود و گروهک ها از این موقعیت سوء استفاده کرده و برنامه ریزی های گروهی برای جذب جوانان بخصوص دانشجویان و دانش آموزان داشتند.

سپاه هم برنامه های آموزش نظامی را برای دانش آموزان مذهبی شروع کرده بود. در همان روزها بخاطر قضایای «خلق عرب» حساسیت ویژه ای که در خوزستان دیده می شد تصمیم گرفتند برای دختران نیز آموزش نظامی داشته باشند. گرچه برخی با این ایده موافق نبودند و سنگ اندازی می کردند.

پس از کش و قوس های فراوان قرار شد ابتدا تعدادی از خواهران دانشجوی دانشگاه جندی شاپور (شهید چمران اهواز) برای این کار معرفی شوند و اینها در واقع مربیان زن باشند و بعدها بتوانند دختران را آموزش دهند.

البته هدف تنها تربیت مربیان نظامی نبود بلکه شناسایی بچه های متعهد و مذهبی و تشکیل گروهی منسجم بود که بتوانند مانع جذب جوانان و نوجوانان به گروهک های ضد انقلاب شوند.

اردوهای سال ۵۸ خیلی جزئی بود. آموزش اسلحه سبک، تمرین نظام جمع، کلاس عقیدتی، کوه پیمایی و … اما از فروردین ۱۳۵۹ و در پی جلسه ای که در سپاه برگزار شد پیش بینی اردوی ۳ –۲ هزار نفری (البته بتدریج) شده بود.

خواهران معرفی شده از دانشگاه جندی شاپور در بهار ۱۳۵۹ دوره سخت آموزشی را گذراندند که من هم جزء آنها بودم.

کلاس های دانشگاه بخاطر انقلاب فرهنگی تعطیل بود. اما انجمن فعال بود. ۳۰ – ۲۰ نفر از دانشجویان انتخاب شده بودند. گرچه بدن ها آمادگی آموزش نظامی را نداشتند اما مربیان بین دختر و پسر فرقی قائل نمی شدند. گرچه کلاس ها در دو ساختمان دانشکده علوم دانشگاه جندی شاپور که ما بین اهواز و شوشتر قرار داشت برگزار می شد کلاس دختران و پسران جدا از هم بود.

جیره بندی آب و غذا در آن هوای بسیار گرم اهواز، رعایت می شد. آموزش تاکتیک، آموزش عملیات و انواع سلاح ها از کلت و ژ – ۳، تیربار و … آموزش سخت و پرباری را تشکیل می داد.

«آسمان آبی، هوا گرم، … حساسیت ویژه آموزش، بمب گذاری های خلق عرب، مسلح کردن مرزنشین ها توسط رژیم عراق، تحرکات ارتش بعثی در مرزها و … .

دختران مذهبی، پرشور و فعال، همپای پسران وارد عرصه شدند، خسته می شدند اما دست نمی کشیدند عشق رهنمون آنها بود؛ راه مقدس امام.»

انتهای دانشکده به جنگل وصل می شد و بعد از آن روستاهای مرزی ایران و عراق بود که برخی از آنها حاضر بودند برای بدست آوردن سلاح هر کاری را انجام بدهند.

روزها حداقل ۱۲ ساعت آموزش و در هفته یکی دو شب رزم شبانه داشتیم.

رزم شب به این صورت بود که بعد از ادای نماز و صرف شام باید خودمان را استتار می کردیم. با خاک و ذغال صورت و دست ها و هرجایی که رنگ شب نداشت از بدن و سلاح، را سیاه می کردیم. برنامه جدی بود یعنی باید تصور می کردیم دشمن روبه روی ما است و ما در عملیات پارتیزانی شرکت کرده ایم.

اولین بار مربی ما – شهید داغری، که دوران جنگ چریکی را در لبنان دیده بود – ما را به دو گروه تقسیم کرد. یک گروه به سرپرستی پروین داعی پور و یک گروه به سرپرستی من. مسیر جنگل را بلد نبودیم. هر بار هم به مربی می گفتیم مسیر را یاد بدهد طفره می رفت. با اصرار زیاد ما گفت: من با شما همراه هستم و مشکلی وجود ندارد!

در آن شب، بعد از گذشت چند ساعت از مغرب بچه ها را آماده حرکت کرده و برادر داغری چند متر جلوتر از ما حرکت کرد. گروه داعی پور هم پشت سر ما قرار گرفت. ناگهان مربی دستور عملیات و اختفاء (مخفی شدن) را داد و بچه ها پخش شدند. بعد از مدتی هرچه صبر کردیم خبری نشد تا دستور بازگشت داده شود. شب تاریکی مطلق بود. نه مهتابی، نه ستاره ای!

جرئت نداشتیم قبل از فرمان مربی – شهید داغری – بیرون بیائیم. محیط کاملاً خشک و جدی بود. کاملاً نظامی.

جرئت حرکت را نداشتیم. خوشحالی ام نزدیکی به پروین داعی پور بود. وقتی او را پیدا کردم هر دو به وسط جاده آمده و اطراف را نگاه کردیم. از فرمانده خبری نبود. اطراف جاده پر از درخت بلند بود. ما وسط جاده بودیم جرئت بلند حرفت زدن را نداشتیم با ایما و اشاره قصد داشتیم راهی پیدا کنیم.

با هر مشقتی بود بچه ها را یکی یکی پیدا کرده و دستور حرکت دادیم. سکوت محض، تاریکی مطلق، نفس های حبس شده و … .

هنوز راه زیادی نرفته بودیم که صدای برخورد یک شیء سنگین همه ما را برجای میخکوب کرد. نزدیک بود قالب تهی کنیم. دستور اختفاء دادیم. ما هم در کمین نشستیم تا در صورت حمله دشمن! دستور دفاع دهیم.

مدتی گذشت، از حمله دشمن که خبری نشد، دوباره، بچه ها را جمع کردیم و با دلهره و ترس فرمان حرکت دادیم. راه را بلد نبودیم. به پشتوانه حضور مربی حرکت کرده بودیم. که او هم یک دفعه ناپدید شده بود. با دلهره به سه راهی رسیدیم.

می دانستیم یک طرف باتلاق است و یک طرف مرز ایران و عراق اما راه اصلی کدام بود، نمی دانستیم؛ همه وحشت ما خلق سلاح شدن از سوی مرزنشین های وابسته بود آنها که برای بدست آوردن سلاح به هیچ کس رحم نمی کردند.

هرچند دقیقه یکبار دستور اختفاء می دادیم تا اوضاع را تحت کنترل بگیریم.

راهی را انتخاب کرده و رفتیم به باتلاق رسیدیم و چراغ هایی که آن طرف سو سو می زد عمق باتلاق را نمی دانستیم. عرض آن حدود هفت متر بود، نمی دانستیم اگر در حین رد شدن از باتلاق گیر کنیم چه باید انجام دهیم. وضعیت بغرنجی بود.

دستور حرکت از باتلاق را دادیم. اما یکی یکی با تمام وجود خدا را در دلمان صدا می کردیم. اما جلوی بچه ها حرکت جدی داشتیم.

بچه ها با دستور ما یکی یکی با ترس و لرز وارد باتلاق شدند. بعضی تا سینه در باتلاق فرو می رفتند آنها که قدشان کوتاه بود باید سرشان را بالا می گرفتند تا لجن وارد دهان شان نشود. اسلحه ها در حکم جان افراد بود محکم نگه می داشتند در بالای سر. همه با لباس ها و چادرهای مملو از لجن و سر و صورت سیاه و کثیف به مقر رسیدیم. به ساختمان انبار رفتیم تا اسلحه ها را تحویل دهیم. کسی نبود. بچه ها را شمارش کردیم ده نفر کم بود.

هیچ کس در مقر نبود تا سلاح را تحویل دهیم. راه را بلد نبودیم. دلهره، اضطراب تا اینکه صدای اذان بلند شد و ما فهمیدیم حدود ۶ – ۵ ساعت در جنگل بوده ایم.

مثل بمب در حال انفجار بودیم. می خواستیم مربی را ببینیم. داد و بیداد حسابی راه بیاندازیم. و هرچه دلمان می خواست نثار او کنیم.

«ده دختر دانشجو، اینده های مملکت، مذهبی، متدین، شیفته انقلاب، گم شده بودند، آن هم با اسلحه، اسلحه ها اگر دست مرزنشین های وابسته بیفتد، اگر عملیات لو رفته باشد و منافقین خلق عرب آنها را اسیر گرفته باشند؟ اگر راه گم کرده ها به سوی عراق حرکت کرده باشند؟ اگر … اگر … .»

نماز را که خواندیم مربی را دیدیم. قیافه جدی و نظامی گرفته بود. با شرمندگی اعلام کردیم؛ ده نفر گم شده اند!

مثل یک بمب منفجر شد و گفت: شما نشان دادید توان نظامی ندارید که هیچ، توان هیچ کاری را ندارید. می دانید چه کرده اید؟ ده نفر با ده اسلحه، اگر دست مزدوران افتاده باشند، … اگر سلاح هایشان لو رفته باشد … .

من می گفتم: شما راه را به ما نشان ندادید. ما همان لحظه اول گم شدیم.

انگار نه انگار که من حرف زده ام. دستور پیدا کردن داد.

من و پروین داعی پور حرکت کردیم. ناگهان برگشت و گفت: اول سر وضع تان را مرتب کنید!

به هم نگاه کرده و خندیدیم. دست و روی سیاه شده، سر و پای غرق در لجن و بوی تعفن … .

وقتی با هم به جنگل برگشتیم متوجه شدیم در اوایل راه که دستور اختفا داده بودیم دختران به دلیل خستگی مفرط و حضور در کلاس های روز در همان مکان به خواب رفته بودند. آنها را بیدار کردیم و به اردوگاه برگرداندیم.

خنده ها و سختی ها گذشت اما آنچه برجای ماند زخمی است بر دلم. زخم از دست دادن عزیزانی که علی رغم سن کم، جهانی را مات و متحیر کار خود ساختند.

آقای داغری چنان صلابتی داشت که مثل یک پیر سالخورده، سیاستمدار برجسته و محقق مسلط تدریس می کرد و اگر می گفت کنار پای خودمان شلیک کنیم این کار را می کردیم.

از پنج صبح که بیدار می شد تا نیمه شب در رزم شبانه حضور داشت. تدریس، حضور در عملیات تدارکات اردو، آشپزی و … در لبنان دوره چریکی گذرانده بود. با شروع جنگ بیشتر شب ها برای عملیات چریکی وارد خاک دشمن می شد.

در یکی از شب های سال ۶۰ که برای عملیات به تپه «الله اکبر» رفته بود به شهادت رسید با تبحری که وی در عملیات نظامی داشت حداقل می بایست سال ها دوره نظامی و چریکی را گذرانده باشد اما سر مزارش متوجه شدیم که از ما کوچکتر است. او درست در روزی که تاریخ انقضای کارت عضویت سپاهش بود به شهادت رسیده بود. همه فکر می کردند او قصد دارد از سپاه بیرون برود که کارتش را تمدید نمی کند.

یادها و یادواره ها … تنها خاطره ای است که مانده است کسی آن رشادت ها را ثبت نکرد. چرا؟

هیچ کس نگفت آن روح بزرگ در آن جسم کم سال چه ها نکرد؟

از اواخر اردیبهشت گروههای دختران می آمدند دانشکده. کلاس بندی می شدند تا ۵ بعد از ظهر آموزش می دیدند. بعد از ساعت ۵ کلاس های تکمیلی ما شروع می شد البته آنها دوره امداد و عقیدتی را در اهواز می دیدند. این برنامه ها ادامه داشت تا اینکه قرار شد بچه های آموزش دیده، مانور داشته باشند.

تجمعی شامل رژه هماهنگ، سخنرانی، تک، پاتک، امداد در بحران … برنامه ویژه ای پیش بینی کرده بودیم در استادیوم تختی، دو سه روز قبل از آن قرار شد سری به شهرستان بزنم. و یکم مهر آماده کار باشیم. پدرم گفت: دانشگاه که تعطیل است کجا می روی؟

گفتم کلاس فرهنگی داریم و … اما بسیاری از مسائل ر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.