پاورپوینت کامل سایه ای می خواهم با سایبان ۳۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سایه ای می خواهم با سایبان ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سایه ای می خواهم با سایبان ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سایه ای می خواهم با سایبان ۳۱ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۹
گرما، عطش، داغ و سوزان است همه چیز و همه جا؛ و من در میانه روزی نیمه ابری و معتدل و بهاری می دوم تا فقط به پناهی، سایبانی برسم. جرعه آبی بنوشم، نسیم خنکی بوزد، نسیم، خنکا، باد، یخ …
مادر تندی دستپاچه یک پارچ آب تگری، بی لیوان می گذارد تو دست های عرق کرده ام و دهانش باز می شود تا چیزی بگوید که من در حین نوشیدن یک نفس آب توی پارچ، دست را بالا می گیرم که «نه هیچ نگو» که «خسته ام» که «الو گرفته ام» و با بقیه آب تگری می چپم تو اتاقم. پنجره را باز می کنم، نفس می کشم، بوی قیر داغ و آسفالت حالم را بدتر می کند. پنجره را می بندم، پرده را کیپ می کشم. دکمه تند و ثابت پنکه را می زنم و می نشینم جلویش. باد خنک و دلچسبی است، خیلی بهتر از هوای بیرون.
می خواهم در مسیر تند باد بدوم تا برسم به ابتدای دشت. چشم هایم را می بندم و می دوم … چشمه همانجا بود، چشمه ای زلال و پر آب، همان ابتدای سر سبزی دشت، آغاز طراوت و خرمی از چشمه بود. همانجا که من و امیر برای ورود به دنیای تازه امان عهد و پیمان بسته بودیم که تا زمانی که کنار هم هستیم به پاکی و زلالی چشمه بمانیم و زندگی مان را خرمی ببخشیم. با هم خواندیم سوره مریم را و دست هایمان را درون چشمه فرو بردیم. دست ها به هم قفل شد، داشتیم تطهیر می شدیم، پاک از همه و هر چه که روح و جسم مان را از هم جدا می کرد. خنکای آب را در گره دست هایمان چلاندیم. و مزه مزه کردیم. قل قل آب چشمه شاهد عهد و پیمان مان بود.
دست ها که بیرون آمد امیر با دقتی غریب نگاهم کرد، و من ناز نازک و ظریف.
دهان مان باز شد، اما خاموش و بی صدا ماندیم، نمی دانستیم چه بگوئیم. باید در آن فضا و در آن حس سرشار از پاکی، کلمه ای، جمله ای ادا می شد که ذره ای خش نداشت. ترد و نرم و نازک و پاک. هر دو لحظاتی به دنبال آن کلمه گشتیم، تو سبزی یکدست دشت، تو آسمان که مثل بلور شفاف بود؛ و در برش های عمیق میان کوههای اطراف، که سو سوی ریزش آبشاری میان آن دل انگیز و تماشایی بود. کلمه پیدا نشد. همان زمان ناگاه کنار چشمه، چشمم به دو کفشدوزک افتاد که با تقلا تخم ریحان را با هم می کشاندند و می بردند.
بی اختیار فریاد کشیدم و آن کلمه خواستنی از دهانم بیرون پرید: «آرزو، امیر آرزو» امیر با همان دقت نگاهم کرد و گفت: «زندگی» نگاهش کردم و گفتم: «عشق» تندی گفت: «وفا» گفتم: «ایمان» گفت: «خدا» گفتم: «خدا» و نگاه به کفشدوزک ها انداختیم، رفته بودند و تخم ریحان هم نبود و خورشید افتاده بود تو چشمه و قلوه سنگ های ریز و درشت ته چشمه پیدا بود.
ذوق ذوق کنان دست تو چشمه کردم تا خورشید را بگیرم و بدهم به امیر… که یکهو داغ می شوم، گُر می گیرم، در اتاقم دارد از جا کنده می شود. پنکه انگار مدتی است خاموش شده، برق رفته است. مریم، مریم، می شنوی مریم، بیا بیرون ببینم چته، دختر من قلب ندارم مریضم، خودت بهتر می دونی که، چرا رعایت حال منو نمی کنی.
تشنه ام، آفتاب انگار زل زل تو سرم می تابد، می خواهم یقه لباسم را جر بدم، مادر انگار مدت هاست پشت در است: «در رو چرا قفل کردی، بیا بیرون ببینم دردت چیه، یه مدتیه پکری، بی حوصله ای، حالا هم که افکار آتیش ات زدن، الو گرفتی یهو، آخه چیه، چته، مریمی، دختر، مریم…»
هوا داغ است، قلبم داغ است، عهد و پیمان مان بی سایه و سایبانی چه زود پژمرد و بعد سوخت. داشتیم یواش یواش فکری برای سقف سایبان می کردیم که …
مادر مشت به در می کوبد: «لج نکن دختر، پاشو نزدیک ظهره، نهار خورش بامیه برات درست کردم.» امیر تو همان دشت آرزوهایمان، وقتی داشتیم ستون های چوبی سایبانی را کار می گذاشتیم یکهو از دهانش پرید که: «من هیچ زمانی خورش بامیه نمی خورم یادت باشه مریم!» و خندید. یادم ماند.
به مادر گفته بودم من و امیر خورش بامیه نمی خوریم. از دهان من هم پرید که «من هم رنگ قهوه ای دوست ندارم، یادت باشه امیر.» یادش ماند. روز تولدم سر تا پا بنفش خرید برایم. مادر چپ چپ نگاهش کرد و گفت: «یه خرده سنگین باش، بنفش هم شد رنگ، این همه رنگ های متین و سنگین.»
امیر نگاهم نکرد، خجالت کشید. نرفت، قهر نکرد، ماند تا برایش کتلت که خیلی دوست داشت درست کردم.
پنجره را باز می کنم. بوی قیر و آسفالت مانده هنوز هست تو هوا، سنگین و داغ. نمی توانم نفس بکشم. پنجره را باز می گذارم. نه نسیمی، نه وزش ملایم بادی، درخت ها در سکون و سکوت زیر هرم خورشید؛ و حالا خورشید عمود عمود می تابد. ذره ای سایه پیرامونم نیست. پنکه مقابلم چون انسانی مفلوج و مفلوک و نابینا و کر و لال می ماند. طاقت نمی آورم پرده ها را که کنار زده بودم دوباره کیپ می کشم. آفتاب از اتاقم می گریزد. سایه زودتر از او پهن می شود، سایه ای گرم که با آفتاب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 