پاورپوینت کامل خوشه هایی از خرمن خونین خاطرات خرمشهر ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خوشه هایی از خرمن خونین خاطرات خرمشهر ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خوشه هایی از خرمن خونین خاطرات خرمشهر ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خوشه هایی از خرمن خونین خاطرات خرمشهر ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۳۲
کتاب «دا»(۱) خاطرات «سیده زهرا حسینی» به اهتمام «سیده اعظم حسینی» تدوین و توسط انتشارات سوره مهر در مدت کمی به سی و دو چاپ رسیده است.
خانم «حسینی» به رسم قدرشناسی و سپاسگزاری از فداکاری مادران شهدا خصوصاً مادر رنج دیده و صبورش نام کتاب ۸۱۰ صفحه ای را «دا»(۲) گذاشته است زیرا به قول خودش «دا یادگار گرانبهایی از گذشته ها» و زندگی حیاتبخش نسل امروز است مطالب کتاب، خاطرات راوی از کوچه، پس کوچه های بصره تا مقاومت مردم خرمشهر می باشد که به منظور دفاع از مظلومیت و حقانیت مردم ایران و رزمندگان فداکار بیان شده است. این حرکت ارزشمند و ثبت رویدادها هم برای «زهرا حسینی» که حوادث گذشته را در ذهنش می کاود و با تحمل فشارهای عصبی یکبار دیگر تلخی آن را درک می کند و هم برای نویسنده که باید آن اتفاقات غمبار و دلخراش را در قالب واژه ها به تصویر کشد و با جلوه ای تمام به خواننده منتقل کند کار آسانی نبوده است.
ابتدا خاطرات طی سی و دو ساعت مصاحبه و در سیصد صفحه تدوین می گردد که با استقبال حوزه هنری از آن و درخواست ادامه کار با بیان جزئیات حوادث، ادامه مصاحبه ها، چندین سال به طول می انجامد. این زمان زیاد به لحاظ دگرگونی احوال خانم «حسینی» از بیان خاطرات و وقفه هایی است که در انجام مصاحبه صورت می گیرد.
کتاب «دا» اگر چه به نام خاطرات منتشر شده، اما نوشته ای ارزشمند و فوق نوشتارهای عادی است که امروزه در بازار نشر فراوان دیده می شود. لایه های زیرین مطالب تلفیق یک داستان واقعی با رویکرد خاطره است که در آن شخصیت ها، محیط، زمین و زمان بسیار جذاب و زیبا به تصویر کشیده شده و فضاسازی ها به خوبی رعایت گردیده است طوری که خواننده صحنه ها را می بیند، ناظر حوادث می گردد و خود یکی از حاضرین قصه به حساب می آید و در مقابل اعجاز کلمات و عظمت واژه ها که هر کدام جلوه گر مقاومت، ایمان و پاسداری از دین خدا و سرزمین اسلامی است لب به تحسین می گشاید.
خاطرات از آنجا آغاز می شود که پدر و مادر زهرا از روستای کردنشین زرین آباد دهلران – استان ایلام – به بصره مهاجرت می کنند و پدرش به دلیل فعالیت های سیاسی توسط سازمان امنیتی رژیم عراق دستگیر و به زندان می افتد. وی از ملاقاتش با پدر در سن کودکی چنین می گوید:
«درِ قفسی را که بابا تویش به حالت چمباتمه نشسته بود باز کردند، به سختی بیرون آمد. انگار تمام بدنش خشک شده بود. کمر و زانوهایش خمیده شده بود و نمی توانست راحت راه برود. من که پنج سال بیشتر نداشتم با دیدن این صحنه ها خیلی ترسیدم. شور و شوقی که برای دیدن بابا داشتم یکجا از بین رفت. حتی از بابا هم با آن وضع و شکل ترسیدم. وحشتم وقتی بیشتر شد که جلوتر آمد. قیافه بابا خیلی عوض شده بود … دا به محض اینکه بابا را در آن وضعیت دید به گریه افتاد. به دنبال دا بغض من و علی برادرم ترکید. بابا با اینکه مرد عاطفی بود، سعی می کرد ناراحتی اش را نشان ندهد. اما با گریه و مویه های مادرم اشک هایش سرازیر شد. دست هایش را از بین میله ها بیرون آورد. مرا نوازش کرد و بوسید. بعد دا مرا زمین گذاشت و علی را بغل کرد. بابا علی را هم بوسید. حس می کردم بابا از اینکه من و علی آنجا هستیم ناراحت است. به دا می گفت: چرا بچه ها را با خودت آوردی؟ انگار نمی خواست ما او را در آن حال و وضع ببینیم. بعد به دا گفت: سعی کن اینجا نمانید. بچه ها را بردار و برگرد مملکت خودمان.» (صفحه ۲۶)
بنابر سفارش پدر، زهرا علی رغم علاقه ای که به بصره و فامیل ساکن در آنجا دارد همراه خانواده اش به خرمشهر می آید. و بعد از آن پدرش نیز با آزادی از زندان به جمع آنان می پیوندد.
«آن شب فهمیدم وقتی بابا از عراق خارج می شود، تمام راه را پیاده می آید و از مرز می گذرد. به خرمشهر که می رسد، کف پاهایش پر از زخم و تاول های چرکی بوده، به خاطر همین، تا چند روز دایی پاهای بابا را توی لگن می گذاشته و با آب نمک شستشو می داده، که غفونت ها از بین برود. مدت زیادی طول کشید تا بابا بتواند درست راه برود. بعدها خودش برایمان گفت علت اصلی آن جراحت ها، ضربه کابل هایی بوده که مأموران استخبارات به پاهایش زده بودند.» (صفحه۳۶)
همگام با مردم در مسیر مبارزه
شکل گیری انقلاب و حضور زهرا در راهپیمایی ها و تظاهرات علیه رژیم از جمله خاطرات شیرین اوست و تأثیرگذاری جلسات تفسیر قرآن، دعا و سخنرانی به تقویت عقیده و هدف وی در این راه می انجامد.
«من هم در جریان راهپیمایی ها با خانم هایی آشنا شدم که در مکتب قرآن فعالیت می کردند. از طریق آنها در کلاس های تفسیرشان که در دبیرستان هشترودی برگزار می شد، شرکت کردم. رفته رفته ارتباطم به مکتب بیشتر می شد. مسئول آنجا، خانمی به نام خدیجه عابدی بود. همسر خانم عابدی، مهدی آلبوغبیش را هم به خاطر فعالیت های انقلابی اش می شناختم. او در کنار عده ای دیگر، بیشتر راهپیمایی ها را برنامه ریزی و هدایت می کردند. از دیگر برنامه های مکتب برگزاری مراسم دعای کمیل و ندبه بود. برنامه سخنرانی اساتیدی هم که از قم دعوت می شدند خیلی مورد استقبال قرار می گرفت.» (صفحه ۵۸)
تلاش خانواده حسینی در تضعیف غائله اعرابی – خلق عرب – که با گرایش های قومی سعی در تفرقه بین عرب های خرمشهر و سایر مردم داشتند از مطالب برجسته فصول اولیه کتاب است.
«با حمایت هایی که از این گروه می شد، کم کم گستره فعالیت شان هم بیشتر شد. بچه های فعال و انقلابی شهر را شناسایی می کردند و توی خانه هایشان بمب و نارنجک می انداختند. ناامنی که آنها می خواستند، به وجود آمده بود ولی در واقع هدف اصلی آنها جدایی خوزستان از خاک ایران و الحاق آن به عراق بود. توی نقشه هایی که طراحی کرده بودند اسم خرمشهر را محمره، اهواز را ناصریه و آبادان را عبادان نوشته بودند. نیروهای انقلابی هم سرسختانه مقاومت می کردند تا جلوی این جریان را بگیرند در حالی که تجهیزات و مهمات کافی نداشتند. علی به ما گفته بود تا می توانید ملافه و بنزین جمع کنید. من و لیلا، بابا و محسن از بین همسایه ها و اقوام، کلی ملافه تمیز و دارو و صابون جمع آوری کردیم و برای علی و دوستانش فرستادیم. بالاخره بین نیروهای دو طرف درگیری رودررو پیش آمد که اوج آن سه روز طول کشید، سه روزی که به همه سخت گذشت… ظاهراً با این حرکت غائله عرب سرکوب شد …» (صفحه ۶۰)
ادامه خاطرات نویسنده، از مقدمات حمله عراق به ایران پرده برمی دارد و تعارضات رژیم بعثی در خرداد ۵۹ با به شهادت رساندن دو نفر از پاسداران خرمشهر – موسی و عباس – که از دوستان علی بودند آشکار می گردد.
«فردای آن روز طبق معمول سراغ ساک علی رفتم. یک دست لباس آغشته به خون و یک جفت پوتین توی ساک بود. آنها را درآوردم. شستم و روی بند حیاط پهن کردم. یکی، دو ساعت بعد علی به خانه آمد. همین که لباس ها را روی بند رخت دید، آه از نهادش برآمد و با ناراحتی گفت: چرا به این لباس ها دست زدید؟ اینها لباس های عباسه، می خواستم همین طوری نگهش دارم. می خواستم خون شهادت عباس رویش باشه. بعد آنها را جمع کرده و با پوتین ها توی کمدش گذاشت. از اینکه لباس های خونی و پوتین های موسی را شسته بودم، حال عجیبی داشتم. می رفتم درِ کمد را باز می کردم. نگاهم که به آنها می افتاد حالم دگرگون می شد.» (صفحه ۶۶)
شهری که با خون خرّم گردید
بیشترین حجم کتاب، از فصل چهارم مربوط به حوادث خرمشهر و مقاومت سی و سه روزه آن است. آن هم از زبان شیرزنی که دختری جوان بوده و بیست روز در جریان مستقیم رویدادها و اتفاقات شهرش قرار می گیرد و با مجروح شدن، با ناراحتی دیار خود را ترک و برای معالجه به دیگر شهرها می رود و چه بسا از این بانوان مبارز در گوشه و کنار سرزمین اسلامی ایران باشند که پس از جنگ ساکت مانده تا تألم رنج ها و وقایع آن دوران را در محضر عدل الهی بازگو کنند.
روایت «زهرا حسینی» از حمله علنی و تعرض صدام در اول سال تحصیلی ۱۳۵۹ به خاک خرمشهر است، تجاوزی که وی هیچ گاه فکر نمی کرد هشت سال جنگ را به دنبال داشته باشد و شهرش حدود دو سال به اشغال نیروهای متجاوز درآید.
«روز سی و یکم شهریورماه همه منتظر بودند فردا برسد و بچه ها به مدرسه بروند … فردا صبح بعد از اینکه نمازم را خواندم سفره صبحانه را چیدم، بچه ها را از خواب بیدار کردم. دلم می خواست خودم سعید و حسن را به مدرسه برسانم. انگار روز اول مدرسه رفتن خودم بود. کلی ذوق و شوق داشتم. روزهای قشنگ مدرسه رفتن خودم را به یاد می آوردم عجیب بود. خیابان ها به نظرم خیلی خلوت بود و هیچ بچه ای دیده نمی شد. به مدرسه که رسیدیم در بسته بود. تا خواستم در بزنم یکی از همسایه ها را دیدم سلام کردم و پرسیدم چرا در مدرسه بسته اس؟ گفت: مگر نمی دانی دیشب عراق شهر را بمباران کرد؟ با تعجب پرسیدم: کی؟ گفت: نصف شب. باورم نمی شد به همین راحتی به ما حمله کرده باشند. چطور من از صدای بمباران چیزی نفهمیدم.» (صفحه ۷۳)
زهرا با آنکه بیش از هفده سال ندارد، پرشور است و بیقرار، همراه مردمی که وحشت زده و مضطرب در بیرون بیمارستان تجمع کرده و گریه و زاری می کنند، لباس های خونی و خاکی به تن دارند به اورژانس بیمارستان می رود، اما نمی داند چکار کند از دیدن آن همه مجروح وحشت می کند. ناگاه ذهنش سوی شهداء می رود و با سودای اینکه بتواند کاری کند به جنت آباد می رود.(۳) و با فشار جمعیتی که پشت در غسالخانه زن ها به انتظار تحویل پیکر شهیدی ایستاده بودند خود را به داخل غسالخانه می رساند.
«غسالخانه دو تا اتاق تو در تو بود که فقط یک در ورودی داشت … چیزی که دلم را می سوزاند، جنازه زن هایی بود که از چفت دیوار تا وسط های اتاق کنار هم خوابانده بودند. همان اول که آنها را دیدم، ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم. سرهایشان به طرف من بود و پاهایشان به سمت در چوبی بین اتاق ها. بعضی با چشمان و دهان نیمه باز و بعضی با دهان پر از خون، صورت و موهای آشفته شان خونی بود. همگی شان جوان بودند دست و پای بعضی از آنها لهیده و از بدن هایشان آویزان بود … نگاهم که به اینها افتاد دوباره ضعف کردم. خیلی دوست داشتم کسی به صورتم آب بپاشد و بگوید بلند شو. این ها فقط یک کابوس است. اما صدای جیغ و مویه هایی که از بیرون غسالخانه می شنیدم و بوی خون و کافور و زمین گِلی چیز دیگری می گفت. با حقیقت تلخی روبه رو بودم که راه گریز از آن را نمی دانستم.» (صفحه ۱۰۲)
او که به قصد کمک به غسالخانه آمده بود با مشاهده جنازه های کف غسالخانه متحیر می شود با خودش کلنجار می رود ای کاش اینجا نمی آمدم از طرف دیگر می گوید خوب شد آمدم و در پاسخ به نگاه غساله که گویا کمک می خواهد جواب می دهد:
«من برای کمک اومدم، هرکاری دارین بگین … کارم را کم کم شروع کردم. سر شیر آب ایستادم و بنا به خواست غساله ها، شیر آب را باز و بسته می کردم. گوش به فرمانشان بودم. به محض اینکه می گفتند، برو از کمد کافور یا پنبه بیار، یا با کاسه آب بریز یا شلنگ آب را نگه دار، می دویدم و کاری را که خواسته بودند انجام می دادم.» (صفحه ۸۵)
صحنه های فراوانی از غسل و کفن شهدا با تحلیل های جسورانه راوی بخصوص در ریزترین مسائل، خواننده را جذب این اثر می کند و بهت و حیرت انسان را برمی انگیزد و اشک شادی و غم را برگونه جاری می سازد. روایت خاطرات خیلی دهشتناک و هیجان انگیز است، حتی برای اشخاصی که در جریان حمله به خرمشهر بوده اند. یک حادثه تاریخی، حماسی و ملّی را مجسم می کند تا در همیشه زمان زنده و جاوید بماند.
«زینب مرا صدا زد و گفت: بیا سر اینو بگیر. منظورش جنازه دختر جوانی بود. از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابه جا کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم. ولی حالا باید به خود جنازه دست می زدم. نگاهش کردم. تقریبا هم سن و سال خودم بود. با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم و او سفید و توپُر … می خواستم بگویم
نمی توانم، ولی نمی شد. به موهای پرپشت و حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود، یا لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخ، سر و بدن خونی و پرترکشش که نگاه کردم، نتوانستم خودم را متقاعد کنم بلندش کنم. ولی زینب روی جنازه خم شد و گفت: زود باش. دیر شد. مجبور بودم برای آنجا ماندن حرفش را گوش کنم. چادرم را دور کمرم بستم. چون احساس می کردم دختر مرا نگاه می کند، گفتم: من سرش رو نمی گیرم. زینب گفت: چه فرقی می کند. گفتم فرقی نمی کند. من این طرف راحت ترم و رفتم پایین پای دختر ایستادم.» (صفحه ۹۵)
خانم «اعظم حسینی» در تدوین کتاب، روابط عاطفی خانواده «حسینی» را بسیار موجز و مفید بیان می کند و به خواننده بهترین شناخت را در این زمینه می دهد. از جمله اینکه زهرا پس از ساعت ها حضور در غسالخانه و بی خبری از خانواده دچار تشویش و اضطراب می گردد. به خانه می رود و بعد از گرفتن اجازه پدر، لیلا خواهرش را نیز به غسالخانه می آورد.
«خیلی زود رسیدیم جنت آباد، چون اول صبح بود چندان شلوغ نبود … من حواسم به لیلا بود از همان لحظه که چشمش به جنازه ها افتاد، چشمهایش گرد شده بودند. با بهت و نگرانی آنها را نگاه می کرد. انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده … گاه به من نگاه می کرد، انگار با نگاهش می گفت، این چیزی که من می بینم، چیزی نیست که تو می گفتی.» (صفحه ۱۰۳)
در دنیای خاطرات «زهرا حسینی» خیلی چیزها قابل رؤیت است، نگرانی از حمله هواپیماهای دشمن و زدن پل که تنها راه رسیدن به آبادان بود. دربدری مردم، خانواده اش، کشته هایی که هر بار بیشتر از قبل به غسالخانه می آوردند و دست زدن به جنازه بچه های معصوم … .
در کنار شهیدان
« … به بعضی چیزها نمی توانستم دست بزنم. جنین های سقط شده ای که موج انفجار باعث شده بود، قیافه های وحشتناکی داشته باشند، بدجور مرا می ترساندند. بچه های کوچک را دلم نمی آمد بردارم. آنها وجودم را می سوزاندند موقع شستشوی دختربچه ها و پسربچه ها فقط به بقیه کمک می کردم. نوزاد شش، هفت ماهه ای خیلی دلم را سوزاند. می رفتم و می آمدم، نگاهم به او می افتاد. معلوم بود او را از بیمارستان آورده اند. زیر گلویش گاز گذاشته چسب زده بودند. دور سینه اش را هم بانداژ کرده بودند. بچه با وجود پوست تیره رنگش خیلی قشنگ بود مژه های بلند و موهای حلقه حلقه سرش، قیافه اش را دوست داشتنی کرده بود. وقتی گفتند: اونو بذار بالا، گریه ام گرفت. گفتم نمی تونم. دستی به ساق پایش کشیدم. زبر بود. معلوم بود چهار دست و پا راه می رفته که این طور پوستش خشن شده. صدای غرش هواپیماها که در ارتفاع پایین پرواز می کردند و دیوار صوتی را می شکستند قلبم را تکان داد. همه دست از کار کشیدند و زیر لب دعا خواندند. من نگاهم روی بچه مانده بود یاد زینب و سعید(۴) و حسن افتادم. دلم بدجور هوایشان را کرد نگرانشان شدم، توی دلم به خدا التماس کردم. خودت بچه ها را حفظ کن. خودت نگه دار خانواده ام باش. صدای انفجارها که آمد. همه گفتند خدا کند پل را نزده باشن، چون پل تنها راه رسیدن ما به آبادان بود.» (صفحه ۱۰۶)
انجام بعضی کارها در حد توان یک دختر در سن و سال زهرا نیست، اما او مقاومت و انرژی در مقابل سختی کار، گرسنگی، تشنگی، خستگی و از همه مهم تر دل به هم خوردگی ها و فشار روحی را از خدا و سپس نفوذ کلام پدرش که مرد خدمت و عمل بود فراگرفته بود. نمونه ای از کارهایش را مرور می کنیم.
«بعضی اوقات که از غسالخانه بیرون می آمدم، می دیدم از طرف شهرداری با وانت سنگ لحد و تابلوهای فلزی سیاهی آورده اند و گوشه و کنار غسالخانه می ریزند. به محض دفن جنازه ای، یکی، دو نفر از کارکنان شهرداری اسم و فامیل شهید را با قلم مو و رنگ روی تابلوی فلزی می نوشتند و بالای قبر فرو می بردند. خیلی وقت ها که این آدم ها را پیدا نمی کردم، خودم تابلوها را می نوشتم. اگر تابلوها تمام شده بود، روی سنگ های سیمانی شکسته که دیگر نمی شد از آن برای سنگ لحد استفاده کرد اسم شهید را می نوشتم و بالای قبر می گذاشتم.» (صفحه ۱۱۰)
«چندین بار آمدیم و رفتیم تا همه شهدا را آوردیم و شروع کردیم به دفن، چندتایی را که به خاک سپردیم، دیدم دیگر قبری خالی نیست. به مردی که از شدت خستگی بیل و گلنگ به دست روی خاک نشسته بود، گفتم کلنگ را بدید به من. با یک حالتی گفت مگه بچه بازیه؟ شما که نمی تونید قبر بکنید. عصبانی شدم و گفتم: برای چی من نمی تونم قبر بکنم؟ شما مردها فکر کردید چون ما زنیم توان و قدرت نداریم. کلنگ را گرفتم و شروع کردم به کندن زمین، کار آسانی نبود. عرق می ریختم و کلنگ می زدم.» (صفحه ۱۱۸)
«با اینکه ظهر یکسری لباس هایی که از تن شهدا بیرون آورده بودند، تخلیه کرده بودیم، باز گوشه اتاق غسالخانه یک کپه لباس های پاره جمع شده بود رفتم فرغون را از کنار باغچه آوردم و با بیل لباس ها را توی آن ریختم. دلم نمی آمد لباس ها را آتش بزنم. فرغون را بردم روبه روی غسالخانه. نرسیده به قبرهای قدیمی تکه زمینی خالی وجود داشت. یک گوشه زمین را بیل زدم چون رمل بود، راحت کنده می شد. نیم متری که زمین گود شد لباس ها را توی آن خالی کردم. البته دیگر اسمشان را نمی شد لباس گذاشت یکبار که در تن صاحبانشان با ترکش و انفجار پاره شده بودند، یک بار هم ما توی غسالخانه قیچی شان زده بودیم و … وقتی آنها را توی گودال ریختم با بیل رویشان کوبیدم و بعد از کیسه آهک کنار غسالخانه آهک آوردم و رویشان پاشیدم. خاک که رویشان ریختم با بیل آن قسمت را کوبیدم تا محکم شود و سگ ها سراغ شان نیایند.» (صفحه ۱۱۳)
شب هنگام در جنت آباد و ماندن کنار اجساد شهدایی که هنوز دفن نشده بودند و دفاع از آنها در مقابل حمله احتمالی سگ های گرسنه ای که به دنبال خون، بو می کشند کار آسانی نبود. و اتفاقی که برای نویسنده خاطرات می افتد بر حیرت خواننده می افزاید.
«در همان حال به آسمان هم نگاه می کردم. ماه بالای سرم بود. راه که می رفتم احساس می کردم با من می آید … همان طور که بین شهدا چرخ می زدم، یکهو احساس کردم پایم در چیزی فرو رفت موهای تنم سیخ شد. جرئت نداشتم، تکان بخورم یا دستم را به طرف پایم ببرم. لیزی و رطوبتی توی پایم حس می کردم که لحظه به لحظه بیشتر می شد. یک دفعه یخ کردم. با این حال دانه های عرق از پیشانیم می ریخت. آرام دستم را پایین بردم و به پایم کشیدم. وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. تیره پشتم تا سرم تیر کشید و چهار ستون بدنم لرزید. پایم در شکم جنازه ای که امعاء و احشایش بیرون ریخته بود فرو رفته بود. به زحمت پایم را بالا آوردم. سنگین و کرخت شده بود. انگار مال خودم نبود. کشان کشان تا دم تکه زمین خاکی آمدم. پایم را از کفش درآوردم و روی ز
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 