پاورپوینت کامل دختران بهار; سلول های خاکستری حسود ۲۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل دختران بهار; سلول های خاکستری حسود ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دختران بهار; سلول های خاکستری حسود ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل دختران بهار; سلول های خاکستری حسود ۲۹ اسلاید در PowerPoint :
>
۱۱۲
رفیع افتخار
بعد که از خواب بلند می شدم می دیدم به حسابم رسیده اند و دودمانم را دود داده و هر چه رشته ام پنبه کرده اند.
برای همین، آن شب خودم را با یک قوری کامل چای و دو فنجان قهوه تلخ ساختم و دردسرهای بعدیش را هم که دست کم هفت هشت ده بار پریدن از جا و دستشویی رفتن بود، به جان خریدم تا خوابم نبرد. خدایی اش، خیلی از دست شان شاکی و کلافه بودم و برایم افت داشت دست روی دست بگذارم و ببینم به من پیک پیک می خندند و من سرجایم عینهو ماهیتابه بی روغن روی آتش جیز بکشم.
نیم ساعتی گذشته بود و علی رغم همه تدارکات و تفکرات و تصمیمات لالای عزیز و دوست داشتنی، طاقتش نگرفت و نت های لا …لا… یی… یی… را در گوشم به صدا درآورد و در کمال بدبختی متوجه شدم پلک هایم دارند روی هم می افتند. اما من هم بیدی نبودم که از آن بادها بترسم و بلافاصله تسلیم بشوم. با حرکتی برق آسا و خزنده زدم توی صورتم و لبه های سوراخی پتو را محکم تر کشیدم و چشم هایم را با استفاده از غفلت حدقه، در حدقه چرخاندم و فراخ شان کردم. اما همه اش آب در هاون کوبیدن بود.
سرود دل انگیز خواب نواخته شده بود و چشم هایم، زبان بسته ها، در فراق خواب بی تاب بودند و جلیز و ویلیز می کردند از اینکه آن همه چای خورده بودم و دوست خوب و مهربانم، خواب را از خودم رنجانده و به نتیجه ای هم نرسیده بودم از دست خودم عصبانی بودم. در این لحظات مرگ و زندگی یکهو به سرم زد بروم بالای سرشان و داد بزنم: «خناق گرفته ها! می دانم خودتان را زده اید به خواب، کار هر کدام تان است دستش را بگیرد بالا و خودش، و البته مرا، خلاص کند.»
اما بعد به خودم مسلط شدم و چقدر هم خوب شد چون در همین هیرو ویر یکی شان آرام تکان خورد. چشم هایم را به زحمت باز نگه داشته بودم. ملیحه بود. پتو را کنار زد و بلند شد توی جایش نشست. با خودم گفتم امیدوارم نخواسته باشد برود دستشویی، سرش را برگرداند و نگاهم کرد. از فکر اینکه تیرم به هدف نشسته بی اختیار لبخندی روی لبم سبز شد که کورش کردم. نفس را توی سینه ام حبس کردم و مثل ساقه شنبلیله خشک شدم. با این مهارت مثال زدنی اگر نمی خواستم نویسنده بشوم به مشاغلی همچون دیده بانی و احیانا شکار سوسک و گراز در جنگل و مرتع، و رصد مجرمان از طریق مطبخ فکر می کردم.
ملیحه بلند شد و پاورچین پاورچین روی پنجه پا راه افتاد. ای خیانتکار! کارش را چشم بسته بلد بود. دفتر نوشته هایم را هر کجا قایمش کرده بودم پیدا می کرد. انگار بو می کشید و رد دفتر را می گرفت. دفتر جلد مقوای سبزرنگ را که آن شب عمدا در دسترس گذاشته بودم، توی باریکه نور آورد و بی صدا ورقش زد. به نوشته جدید و مورد نظر که رسید برق آسا دستش رفت زیر قالی و لبه اش را بالا زد و آن خودکار قرمز منحوس را که سند جنایتش بود و خدا رنگش را تمام بکند، و هیچ وقت نفهمیدم کجا قایمش می کند تا بگیرم از وسط دو نصفش بکنم، از زیر قالی کشید بیرون. برق خودکار را که وسط زمین و آسمان دیدم پیش خودم بهش توپیدم «خدا خفه ات بکند با این خودکار قرمز کوفتی ات که آن را مثل کارت قرمز داورهای فوتبال جلوی چشم نوشته هایم می گیری و تن و بدنشان توی دفتر می لرزانی.»
ملیحه دستش را همراه خودکار بالا برد. آماده یورش به نوشته ها می شد اما قبل از آن شروع کرد به خواندن. چند خطی که جلو می رفت سرش را به طرفم برمی گرداند و با اخم و تخم و اخ و پیف نگاهم می کرد. ای شلغم خانوم مارمولک!
نوشته را که خواند و تمام کرد عینهو قصابی که ساطور را فرود می آورد، خودکار را به قلب کلمات نشانه گرفت در این موقع با جستی محیرالعقول جستم و دستش را توی هوا قاپیدم، اگر نمی خواستم نویسنده بشوم، حتما اکروباتیک کاری، بندبازی، چیزی توی همین مایه ها می شدم.
مچش را گرفتم و درست مثل یوزپلنگ نادر ایرانی در حال انقراض خشمگین موزه حیات وحش چشم در چشمش دوختم و مثل ماری مارگزیده برایش فش کردم. قیافه اش دیدنی شده بود. بدجوری خفتش کرده بودم. اصلاً فکر نمی کرد گیر بیفتد. خواب از سرم پریده بود توی باریکه نور چشم هایش را دیدم. گرد و قلنبه شده بودند. نمی دانم از خجالت بود یا ترس؟
من می نوشتم. زیاد می نوشتم. خوب هم می نوشتم. اطرافیان می خواستند برایشان و یا به جایشان بنویسم. انشایم بیست بود. زیاد هم می خواندم. بهم می گفتند مینو مطالعه. بهم می گفتند استاد بعد از آن. به نظرم منظورشان نامفهوم و نامربوط بود اما یک راههای ارتباطی با قلمم داشت.
می توانستم ساعت ها بنشینم و بنویسم و ساعت ها مطالعه کنم و ا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 