پاورپوینت کامل دست‏های کوچک دعا;به مناسبت پانزدهم رمضان سالروز ولادت با سعادت حضرت امام‏حسن مجتبی(ع) ۵۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دست‏های کوچک دعا;به مناسبت پانزدهم رمضان سالروز ولادت با سعادت حضرت امام‏حسن مجتبی(ع) ۵۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دست‏های کوچک دعا;به مناسبت پانزدهم رمضان سالروز ولادت با سعادت حضرت امام‏حسن مجتبی(ع) ۵۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دست‏های کوچک دعا;به مناسبت پانزدهم رمضان سالروز ولادت با سعادت حضرت امام‏حسن مجتبی(ع) ۵۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۲

کبوتری روی زمین می‏نشیند. نگاهش می‏کند. گندم‏ها را با پاهایش پخش می‏کند. به نظر می‏آید دنبال چیزی است. روی سنگ کوچک قبر ام‏البنین می‏نشیند. این سو و آن سو می‏رود. کبوتران دیگری کنارش می‏نشینند. خادم آنجا که چفیه قرمز رنگی به صورتش بسته است با جاروی بلندش آنها را از جا بلند می‏کند. وسط آسمان می‏چرخند.

صدای زمزمه‏ای می‏آید. دستش را به نرده‏ها می‏گیرد. به عقب برمی‏گردد. پیرزنی به سجده رفته است و با امام حسن(ع) حرف می‏زند. آرزویش را می‏گوید: «خدایا فرج امام زمان را برسان.» تنش می‏لرزد. سردش می‏شود. آرزوی همیشگی مادرش. چندین سال پیش مادر پشت همین دیوارهای سنگی، اشک‏هایش را نثار زمین داغ بقیع کرده و آرزوی دیدن امام عصر را کرده بود. وقتی از مادر پرسید: «چرا امام زمان نمی‏آید؟» مادر گفت: «ما بنده‏های ناسپاس خدا هستیم امام دلش از دست همه ما خون است.» و او دلش نمی‏خواست جزو آن بندگان ناشکر باشد. می‏گفت : «نمی‏خواهم امام از دست ما برنجد برویم جایی که بنده ناشکر نباشد.» و مادر دستی روی سرش می‏کشید و می‏گفت: «همه جا حضور خدا را باید حس کنیم.»

باز نگاهش افتاد وسط بقیع، آنجا که چهار امام خوابیده بودند. وقتی با مادر به زیارت امام رضا(ع) می‏رفت، همه جا چراغانی بود، و باز هم مردم می‏گفتند: «امام رضای غریب.» و حالا بقیع را می‏دید و قبر چهار امام که با پاره‏سنگ‏هایی نشان گذاشته بودند و شمع و چراغی هم نداشت. همان روز به مادر گفت: «یک بسته شمع بدهیم خادم‏ها برای آنها روشن کنند.»

مادر اشک‏هایش را با پشت دست پاک می‏کرد و می‏گفت: «امام‏های ما غریب‏اند، غربت خاک بقیع است که این همه عاشق را تا اینجا می‏کشاند.» مادر همیشه هر کجا که روضه می‏رفت به مداح اهل بیت(ع) می‏گفت که برای امام حسن(ع) بخواند. یک روز از مادر پرسید: «امام حسن چرا غریب بود؟» و مادر گفته بود: «دشمن‏های اسلام امام را آزار می‏دادند و حتی سجاده را از زیر پاهایش می‏کشیدند.» پس از آن تا مدت‏ها توی فکر بود. دلش می‏خواست قبر امام حسن(ع) را از نزدیک زیارت کند. یک شب که همه‏اش توی فکر بود خواب دید که نوری در آسمان چرخید و به صورتش خورد، و او بلافاصله دیدن مزار امام حسن را خواسته بود.

در عالم خواب صدایی به او می‏گفت: «دست‏های کوچک دعایت را بالا ببر.» و او دست‏هایش را بالا می‏برد، و صدای آمین از آسمان می‏آمد. فردای آن شب نماز خواند. دعا کرد و خدا را به خاطر همه خوبی‏هایش شکر کرد، و وقتی مادر هر دوشان را برای زیارت خانه خدا ثبت‏نام کرد، باز هم دست‏های دعا را بالا برد و گفت: «خدایا به دست‏های کوچک من نگاه کردی و حالا می‏خواهم که بابا هم برگردد. برای یک شب هم که شده کنارش بنشینم و او را تماشا کنم.» مادر بارها از بابا برایش گفته بود. اینکه به بچه‏هایی که پدر نداشتند محبت می‏کرد. آنها را با خود پارک می‏برد روی کولش سوارشان می‏کرد برایشان قصه می‏گفت. همه اهل محل بابا را دوست داشتند.

آن شب روی تخت چوبی بابا که حالا جیرجیرش هم درآمده بود دراز کشید و از پنجره ستاره‏ها را نگاه کرد. بزرگترین ستاره را که نگاه کرد زیر لب گفت: «تو بابای من هستی می‏خواهم باهات حرف بزنم.» ستاره چشمک زد و او باز هم گفت: «بابا تو بین ستاره‏های دیگر هستی، تنها نیستی، ولی من و مادر خیلی خسته شدیم، می‏خواهیم برگردی.» آسمان را ابر کوچکی گرفت و ستاره رفت و او هر چه نگاه کرد، پیدایش نکرد و آسمان رعد و برقی زد و قطره‏های باران به پنجره کوبید.

مادر سفره افطار را پهن کرده بود و کتاب دعایش را می‏خواند و او لبخند بابا را از توی قاب چوبی نگاه می‏کرد. خوشحال بود که به تکلیف رسیده است و می‏تواند همراه مادر سفره افطار بیاندازد و سحر نیز به او کمک کند. به عکس بابا باز نگاهی انداخته و زیرلب گفته بود: «بابا به جای تو هم روزه می‏گیرم.» و بابا باز لبخند زده بود. صدای ناله یاکریم باز از ایوان می‏آمد. نیمه ماه از توی ابرها نگاهش می‏کرد. صدای اذان از مسجد می‏آمد: «اللّه‏اکبر» با صدای زنگ از جا پرید.

قار قار کلاغ در خانه پیچید و او کلاغ سیاه را از پشت پنجره روی دیوار حیاط نگاه کرد هنوز هم قار قار می‏کرد. قلبش تاپ تاپ می‏کرد. مادر در حیاط را باز کرد. چند دقیقه بعد که وارد اتاق شد رنگ به صورت نداشت. مادر همیشه در انتظار بابا بود؛ و حالا که هشت سال و هشت ماه از اسارت بابا می‏گذشت باید با پیکر بی‏جانش که سختی‏های اسارت را به جان خریده بود، وداع می‏کردند. مادر نگاهی به او انداخت و گفت: «همه چیز تموم شد.» بابا آمده بود ولی … و از توی طاقچه هنوز لبخند می‏زد و آنها را نگاه می‏کرد. مادر اشک‏هایش را پنهان کرده و روی تخت کنارش نشسته بود. صدای مؤذن می‏آمد: «لا اله الا اللّه‏». آن شب تا اذان صبح با مادر نشستند. آلبوم عکس‏های بابا را که توی جبهه‏ها گرفته بود نگاه کردند.

مادر از شهامت‏های بابا برایش گفت، از مهربانی‏هایش. از اینکه هر وقت دلش می‏گرفت به حرم امام رضا(ع) می‏رفت و با او درد دل می‏کرد. مادر از امام حسن(ع) و مظلومیت‏هایش، از حضرت زینب و صبوری‏هایش، برایش حرف‏ها گفت، و او فقط به یک چیز فکر می‏کرد به بابا … به آغوش گرمش که گرمی‏بخش دل‏های ناآرام بچه‏های بی‏پدر بود. به این فکر بود که دلش می‏خواست یک شب در آغوش او می‏خوابید و برایش قصه می‏گفت. حرف‏های مادر را دیگر نمی‏شنید. دست‏های کوچکش را بالا برد و به طرف آسمان و زیر لب آرام گفت: «خدایا کاری کن که صبور باشم.» مادر دست‏هایش را گرفت و فشرد، به آنها بوسه زد. قطره‏های اشک مادر روی دست‏هایش ریخت و گفت: «دخترم، بابا به آرزویش رسید. او توی این دنیا آرام و قرار نداشت و حالا تو باید راهش را ادامه دهی.» دلش می‏خواست مثل بابا به مردم فقیر کمک کند تا بابا خوشحال شود.

نگاهی به دور و برش می‏اندازد. عده‏ای دعا می‏خوانند. عده‏ای اشک می‏ریزند و راز و نیاز می‏کنند. خادم‏ها همچنان زمین داغ بقیع را جارو می‏کشند. چند پسر کوچک عرب، کیسه‏های کوچک گندم را به طرفش می‏گیرند و التماس می‏کنند که بخرند. کیسه‏ای گندم می‏خرد، شمعی روشن می‏کند. کنار دیوار بقیع می‏گذارد. با خودش می‏گوید: «مادر کدام قسمت از این قبرستان خاموش خوابیده است؟» سنگ قبر مادر نیز سنگ سیاه کوچکی است که گاهی کبوتری روی آن می‏نشیند.

آرزوی دیرینه مادر، دفن شدن کنار تربت پاک امام رضا(ع) بود و حالا … مادر خادم حرم امام رضا بود. زمین آن را جارو می‏زد، به زوارها کمک می‏کرد. زندگیش را وقف خدمت به امام هشتم کرده بود. با خود گفت: «دیدن قبر غریب امام حسن را می‏خواستم، ولی ای کاش مادر را هم داشتم.» مادر پس از شهادت بابا، از طپش قلب رنج می‏برد. دکتر فکر و خیال را برای او سم می‏دانست. بیشتر اوقات مادر قلبش می‏گرفت. هر روز باید قرص‏های قلبش را سر ساعت می‏خورد. روزی که مادر لباس احرام برایش دوخت، به او گفت: «تنت کن». وقتی لباس را پوشید مادر خندید و گفت: «مثل فرشته‏ها شدی، حالا برایم دعا کن و از خدا بخواه تنم خاک پای امام رضا(ع) شود.» و او اشکش درآمد. گوشه‏ای نشست و بغض کرد. مادر موهای بلندش را نوازش کرد و گفت: «ما همه امانت خدا هستیم، بابای تو تمام آرزویش شهادت در راه حق بود. هنر مردان بزرگ شهادت است. باید افتخار کنی به اینکه پدرت مرد بزرگی بود.»

آن شب که خبر شهادت بابا را آوردند، باران می‏آمد و یاکریم گوشه ایوان ناله می‏کرد. قارقار کلاغ همسایه‏ها را به کوچه کشانده بود. فردای آن روز همسایه‏ها پرچم سیاه به در حیاط زدند. مردم دسته دسته می‏آمدند و به مادر تبریک و تسلیت می‏گفتند؛ و او عکس بابا را روی سینه می‏فشرد و می‏خواست که مونس شب‏هایش باشد با آن تخت چوبی و سجاده‏ای که بوی تن بابا را می‏داد. در مراسم شب هفت بابا، مداح می‏خواند و مردم به سینه می‏زدند. از غریبی‏های آقا امام حسن می‏گفت و مادر ناله می‏کرد. هر سال روز شهادت امام حسن(ع)، مادر نذری می‏داد. همسایه‏ها کمک می‏کردند و بین خانواده‏های فقیر و بی‏سرپرست پخش می‏کردند.

او هم در دلش دعا می‏کرد که خدا مادر را سلامت نگاه دارد و حالا مادر اینجا کنار شهدای بقیع خوابیده است. دلش می‏خواست برای لحظه‏ای روی مزار مادر می‏نشست و شمعی برایش روشن می‏کرد. نسیم ملایمی می‏آید. شمع خاموش می‏شود. کبریت می‏کشد. نرده‏ها را می‏فشارد و با صدای بلند گریه می‏کند.

صدای پیرزن می‏آید: «دخترم میلاد امام حسن(ع) است گریه نکن. چنین روزی کنار قبر چهار امام سعادت می‏خواهد.» می‏گوید: «ده سال پیش وقتی به محبت مادر نیاز داشتم مادر مرا تنها گذاشت و توی بقیع برای همیشه خوابید.» پیرزن نگاهی به سر تا پای او می‏اندازد و می‏گوید: «پس پدرت؟» نفسی عمیقی می‏کشد و از توی کیف دستی‏اش پلاک و زنجیر بابا را درآورد. نگاه پیرزن برقی می‏زند و سرش را پایین می‏اندازد: «چه سعادتی، آنها پیش خدا خیلی عزیز بودند، دخترم سفیدبخت بشی.» پلک‏هایش را روی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.