پاورپوینت کامل تیرهای علی(ع) ۴۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل تیرهای علی(ع) ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تیرهای علی(ع) ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل تیرهای علی(ع) ۴۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۰

ابا جعفر و پسرش مسافت طولانی تا دمشق را پیمودند. هشام می­خواست طلاها و نقره­هایش را به رخ آنان بکشد. سه روز بود به دمشق رسیده بودند، اما هشام به آنها اجازه ورود به کاخ را نمی­داد. موذیانه لبخند می­زد و نقشه می­کشید.

چهار زانو روی تخت پادشاهی نشسته بود. بزرگان و فرماندهان حضور داشتند. در دستان هر کدام کمانی بود که تیرهای خود را به سوی هدفشان در منتهی­الیه کاخ پرتاب می­کردند.

پنجمین پیشوا وارد شد و پسرش به دنبالش. هشام با صدایی که اندکی ادب در آن حس می­شد بانگ برآورد:

– محمد! با بزرگان تیر بیفکن.

ابا جعفر آگاهانه پاسخ داد: سنّم بالا رفته است، مرا معاف بدار. لحظه انتقام فرا رسیده بود. اینک پیر علویان به حکآیتی مضحک تبدیل می­شد؛ هنگامی که تیرهایش این طرف و آن طرف به خطا می­رفت و همه قهقهه می­زدند.

هشام با بدمستی فریاد برآورد:

– نمی­شود! باید با خویشانت تیراندازی کنی.

هشام با خشم بر سر یکی از تیراندازان فریاد کشید: کمانت را به او بده. ابا جعفر کمان را گرفت. تیر را در میانش نهاد و با نگاهی ثابت هدف را نشانه رفت. لحظه­هایی فرا رسید. پیکان، در دلِ هدف نشست. کسی حیرت زده فریادی برآورد. ابا جعفر تیری دیگر بر گرفت به سوی هدف نشانه رفت. تیر دوم بر تیر اول نشست! نُه تیرِ آسمانی پی در پی بر هدف نشستند.

هشام، همه کینه­ها را در این حیرتکده به فراموشی سپرد. می­دید همه چیز در برابر تیرهای این مرد علوی فرو می­ریزد. ناباورانه گفت:

ای ابا جعفر! تو را ماهرترین تیرافکن عرب و عجم یافتم.

ناگهان به هوش آمد؛ چه می­کرد؟ امام و پسرش را تا اینجا کشانده بود تا از ارجشان بکاهد و آنان را دستاویز ریشخند دیگران قرار دهد، اینک خود به ستایش آنان می­پرداخت. پشیمان شد. سرش را فرو افکند و به زمین می­نگریست. خاموشی به درازا کشید. امام از این وضعیت خشمگین بود. سرش را بلند کرد و به آسمان نگریست. هر بار که خشمگین می­شد، به بیکرانگی آسمان می­نگریست.

هشام در جستجوی جبران برآمد. از روی تخت گسترده­اش برخاست. امام را به آنجا فرا خواند و به احترامش پرداخت و گفت:

– ای محمد! تا زمانی که فردی مانند شما در میان قریش به سر می­برد، آنان بر عرب و عجم فرمانروایی خواهند کرد. چه کسی این گونه تیراندازی را به تو آموخت؟ در چه مدتی آن را فراگرفتی؟

– ابا جعفر با ادب پیامبران پاسخ داد: در نوجوانی آموختم سپس رهایش کردم.

هشام نگاهش به فرزند امام افتاد و گفت: گمان نمی­کنم در جهان چنین تیرافکن چیره­دستی یافت شود.

لحظه­ای خاموش ماند تا بپرسد: ایا جعفر نیز مانند تو تیر می­افکند؟ ابا جعفر تیری دیگر را گرفت و گفت: ما، خاندانی هستیم که «کمال» و «تمام» را – که بر پیامبر فرود آمد- به ارث می­بردیم؛ جایی که خداوند فرمود: الیومَ اکملتُ لکم دینَکم و اَتممتُ علیکم نعمتی و رضیتُ لکم الاسلام دیناً.

هشام گزیده شد. با خشمی پنهان پرسید: در حالی که پیامبر نیستید، از چه کسی این دانش را به ارث بردید؟

امام با لحنی مبارزه جویانه پاسخ داد: از نیایمان به ارث بردیم؛ همو که گفت: رسول خدا به من هزار در از دانش آموخت که از هر دری هزار در [به سوی شهر دانش] گشوده می­شود.

هشام با نارضآیتی ساکت شد. کاملاً بی سلاح شده بود. هزاران تردید و دغدغه او را در برگرفته بودند. با خود می­اندیشید بر خلاف تصور پیشینش، برابر مردی منزوی قرار ندارد؛ در ذهنش گزارش­هایی زنده شدند که او را از حرکت مسلحانه برادر امام – زید- بیم می­دادند.

هنگامی که مرغ سکوت بر مجلس نشست، امام برخاست و به دنبالش هشام نیز برخاست تا او را بدرقه کند. بزرگان دربار بر گرد هدفی جمع شده بودند که از هر تیر، تیری روییده بود!

زید

هنگامی که زید چشم به جهان گشود، امام باقر(ع) در دهه دوم عمرش بود. به خوبی یادش می­اید که وقتی خبر تولدش را به پدر دادند، قرآن را گشود. سوره توبه و آیه یکصد و یازده آمد؛ آیه­ای مژده­آور و آرامش­دهنده: «همانا خداوند از مؤمنان، خودشان و دارایی­هاشان را خریده است. در برابر اینکه بهشت از آنِ آنها باشد.» امام قرآن را بست تا بار دیگر بگشاید. این بار آیه یکصد و شصت و نه از سوره آل عمران آمد: « و کسانی را که در راه خداوند کشته شده­اند، مرده مپندارید که زنده­اند (و) نزد پروردگارشان روزی می­برند.» قرآن را بست و بار سوم آیه نود و پنج از سوره نساء آمد؛ آیه جهاد و انقلاب: «مؤمنان جهاد گریز که آسیب دیده نباشند با جهادگران در راه خداوند به جان و مال برابر نیستند.» در این هنگام، پدر با لحنی شادمان و اندوهگین گفت: از این نوزاد آرامش یافتم؛ او از شهیدان است.

مدینه، زید را هم­پیمان قرآن می­شناخت. در روزگاری که جوانان مدینه در جستجوی لذت­ها بودند، زید با مسئولیت به جهان پیرامونش می­نگریست؛ جهانی لبالب از تبهکاری­ها. برادرش باقر، او را بسیار دوست می­داشت و ارجش می­نهاد.

زید، اینه پدر بود. چرا چنین نمی­بود در حالی که او از قرآن سیراب شده بود؟ روزی به زید فرمود: زید، تو [گر چه] فرزند کنیز هستی، [اما] خداوندا مرا [در مبارزه با ستم] با زید تقویت کن.

امام باقر(ع) می­دانست زید دغدغه نبرد با ستم را دارد؛ کربلا هنوز در خاطره این نسل زنده بود. از همین روی در مجلسی خصوصی دست بر شانه زید نهاد و فرمود:

– او، سرور هاشمیان است؛ اگر شما را [به چیزی] دعوت کرد بپذیرید و از شما یاری طلبید، یاری­اش کنید.

آنان که زید را می­شناختند، از رنج­های او آگاه بودند؛ رنج همه پاک­نهادان در روزگاری آهنین که بی­رحمانه بینوایان را له می­کرد. آنها که او را به خوبی می­شناختند، ورای خطوط آرام چهره­اش، برکه­های خشم علیه ستمگران را می­دیدند. چیزی که باعث تفاوت زید با دیگران می­شد این بود که او زندگی ذلیلانه را بی­معنا می­دانست. در زمانه­ای که آزادگان به صلیب کشیده می­شدند، می­خواست آزاده بماند.

در فصل زمستانِ استخوان سوز، در جستجوی گرما بود. آنانی که هم زید و هم هشام را می­شناختند، می­دانستند دیر یا زود آنها با یکدیگر درگیر می­شوند. او را می­دیدند که وقتی دید پیرزنی مسافت زیادی پشت سر شتری رفت تا خرماهایی را که گاهی بر زمین می­افتند برای کودکان گرسنه­اش جمع کند، چگونه اشک می­ریخت؛ کودکانی که جنگ­طلبی عباسیان، پدرشان را ربوده بود. دیگران شنیدند که او به پیرزن گفت: تو و امثال تو به زودی مرا به شورش وا می­دارید و خون مرا می­ریزید.

ایا زن، این سخن را شنیده بود؟ مقصودش را فهمیده بود؟ ایا خبر اسب­های عربی را می­دانست که بر سواحل طبرستان تا ارمنستان هجوم می­بردند و به کشورهای ماوراءالنهر نفوذ می­کنند تا به «فرغانه» برسند؟ ایا شنیده بود که کشتی­های جنگی مسلمانان جزیره «سیسیل» را فتح کرده­اند و سیل غنائم به سوی کاخ دمشق سرازیر شده است؟ کاخی که بر آن، مردِ لوچ چشم حکم می­راند.

اگر پیرزن از اینها خبری نداشت، سخنانی را از بر بود که کوفیان از مردی شنیده بودند که روزی بر خاورمیانه فرمان می­راند، اما دارایی­اش به اندازه دارایی بینوایان بود؛ آنان از علی(ع) شنیده بودند که گفته بود: گرسنه، جز به خاطر بهره­مندی [بیش از حد و حقِ] ثروتمند، گرسنه نماند.

بهای ارجمندی

سرانجام رخدادی که بسیاری انتظارش را می­کشیدند اتفاق افتاد؛ هشام از فرمانروای مدینه و مکه خواست تا زید را دستگیر کنند و نزد او بفرستند.

هشام که اخباری از نارضآیتی و زمزمه شورش او دریافته بود، در صدد کاستن از ارج زید و شکست دادنش برآمد. هنگامی که زید را به دمشق آوردند، با اینکه روز دیدار عمومی هشام با مردم بود، اما او را به کاخ راه ندادند.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.