پاورپوینت کامل ۰۰۰ و ما از خاک آفریده شده ایم ۱۰۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ۰۰۰ و ما از خاک آفریده شده ایم ۱۰۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ۰۰۰ و ما از خاک آفریده شده ایم ۱۰۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ۰۰۰ و ما از خاک آفریده شده ایم ۱۰۶ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۲
ناگهان سر دختر را دیدند که از توی گل بیرون زده بود، چشم هایش گشاد شده بود و بی صدا کمک می خواست. اسم کوچکش «آسوسینا لیلی» بود. در آن گورستان وسیع، جایی که بوی مرگ لاشخورها را از دور دست ها به سوی خود می کشید، آن جا که ناله کودکان یتیم و شیون زخمی ها فضا را پر کرده بود، دخترک که با سماجت تمام به زندگی چسبیده بود، نمادی از این فاجعه غم انگیز بود. دوربین های تلویزیون تصویر غیر قابل تحمل آن سه را، که مثال کدویی سیاه از توی خاک و خل، جوانه زده بود، مخابره کردند، حالا کسی نبود که او را نشناسد و اسمش را نداند.
ما هربار که او را در تلویزیون می دیدیم رلف کارل هم درست پشت سرش بود. در واقع او در آن جا انجام وظیفه می کرد و هرگز گمان نمی کرد که روزی خرده ریزه ها و تکه پاره های گذشته خود را که سی سال پیش گم شده بود، در آنجا پیدا کند.
در ابتدا آب های زیرزمینی، مزارع پنبه را درنوردید و همانند امواجی از کف، آن ها را در هم پیچید. زمین شناسان از چند هفته قبل زلزله سنج ها را کار گذاشته بودند و می دانستند که کوه دوباره از خواب بیدار شده است. مدتی بود که پیش بینی می کردند گرمای حاصل از انفجار مواد مذاب می تواند یخ های دائمی را از دامنه کوه کنده و جدا کند، اما هیچ کس به هشدارهای آن ها اعتنا نمی کرد. این پیش بینی ها در نظرشان همانند قصه های پیرزن های ترسو بود. شهرهای داخل دره زندگی عادی خود را سپری می کردند و گوش های سکنه آن ها فریادهای زمین را نمی شنید تا این که آن چهارشنبه شب سرنوشت ساز ماه نوامبر فرا رسید و غرشی ممتد و طولانی پایان دنیا را اعلام کرد و کوهی از برف ها ریزان و غلتان در بهمنی از سنگ و خاک و آب شروع به ریزش کرد و بر سر روستاها فرو ریخت و آنها در زیر خروارها استفراغ زمین مدفون شدند.
به محض این که زنده ها از وحشت اولیه که سراپای وجودشان را فرا گرفته بود، بیرون آمدند، دیدند که خانه ها، میدان های شهر، کلیساها، مزارع سفید پنبه، جنگل های سیاه قهوه، مراتع و چراگاه های گله همگی ناپدید شده اند. ساعت ها بعد که سربازان و داوطلبان امداد رسیدند تا کسانی را که هنوز زنده بودند نجات دهند و شدت خرابی زلزله را تخمین بزنند، این طور برآورد کردند که بیشتر از بیست هزار نفر انسان در زیر خاک است و تعداد بی شمار و نامعلومی از حیوانات در داخل سوپ غلیظی از گل و سنگ در حال گندیدن بود. جنگل ها و رودخانه ها از روی زمین محو شده بودند. اثری از آن ها در روی زمین نبود و به غیر از یک دشت وسیع از گل و لای چیز دیگری دیده نمی شد.
قبل از سپیده دم، هنگامی که خبر مربوط به این حادثه هولناک از ایستگاه پخش می شد، من و رلف با هم بودیم. من از رخت خواب بیرون خزیدم و خواب آلود به اطراف نگاه کردم و رفتم تا قهوه را آماده کنم. در این هنگام رلف با عجله لباس می پوشید. او اثاث و وسائل خودش را در کوله پشتی سبز رنگ که همیشه با خود حمل می کرد، گذاشت. ما از هم خداحافظی کردیم، همان طور که قبلاً بارها این کار را کرده بودیم. من نگران نبودم و هیچ دلهره ای نداشتم. در آشپزخانه نشستم و در حالی که قهوه ام را مزمزه می کردم برای ساعت های طولانی که باید بدون رلف سر می کردم نقشه می کشیدم و مطمئن بودم که فردا برمی گردد.
او یکی از اولین کسانی بود که به منطقه حادثه رسید. زیرا در حالی که خبرنگاران دیگر با جیپ یا دوچرخه و یا پیاده طی طریق می کردند تا خود را به آنجا برسانند، رلف کارل از این مزیت برخوردار بود که توانست با استفاده از هلیکوپتر تلویزیون خود را به منطقه برساند؛ مه بر صفحه تلویزیون هایمان فیلم کوتاهی را مشاهده کردیم که دستیارش آن را گرفته بود. رلف در این فیلم تا بالای زانو درون گل و کثافت و لجن فرو رفته بود. میکروفونی به دست داشت و در میان اطفال گمشده، زخمی ها، اجساد و اجسامی که همه ویران گشته و از بین رفته بودند، ایستاده بود. با صدای آرام خود به ما گزارش می داد. سال ها بود که در واحد پخش خبر از چهره های سرشناس محسوب می شد. او اخبار مربوط به صحنه های جنگ، رویدادهای وحشتناک و فجایع دلخراش را گزارش می داد. هیچ چیز مانع او از انجام کارش نبود. من همیشه از خودداری و آرامش او در مواجهه با خطرات و دشواری ها تعجب می کردم به نظر می رسید که هیچ چیز قادر به درهم شکستن نیروی اراده و ثبات عزم او نبود. هیچ چیز نمی توانست او را از کنجکاوی اش باز دارد. گرچه بارها نزد من اعتراف کرده بود مرد شجاعی نیست و بین او و جسارت فاصله زیادی وجود دارد. با این همه، این طور به نظر می رسید که از هیچ چیزی نمی ترسید. من مطمئن بودم که لنزهای دوربین تأثیر زیادی روی او داشتند. انگار دوربین او را به زمانی دیگر در دنیای دیگری برده بود که از آن جا می توانست تمام وقایع را ببیند بدون این که حقیقتاً به دنیای دیگری راه یافته باشد. وقتی او را بهتر شناختم به این نتیجه رسیدم که ظاهراً این فاصله مجازی او را در برابر هیجانات خودش حفظ می کرد.
رلف کارل از همان ابتدا با ماجرای آسوسینا همراه بود. او از داوطلبین امداد که به وجود دخترک در گودال پی برده بودند، فیلم برداری می کرد و اولین کسی که سعی داشت تا خود را به او برساند، دوربین رلف بود که عدسی آن به سوی دخترک دوخته شده بود و از صورت تیره، چشم های گشاده و اندوهگین و از موهای گلی و ژولیده او فیلم برداری می کرد. گل همانند ریگ روان اطراف دخترک را در برگرفته بود و هرکس که سعی داشت خود را به او برساند در خطر فرو رفتن بود. آن ها طنابی را به اطراف دخترک پرتاب کردند، اما او هیچ تلاشی در گرفتن طناب نکرد تا این که با فریاد از او خواستند که سر طناب را بگیرد؛ سپس دخترک دستش را از میان گل و لای بیرون کشید و سعی کرد کمی حرکت کند اما بلافاصله بیشتر از پیش در گل فرو رفت. رلف کوله بار و بقیه وسایل و تجهیزاتی را که همراهش بود، به زمین انداخت و شروع به راه رفتن در درون باتلاق کرد. او با میکروفونی که همراهش بود، توضیح می داد که درون باتلاق سرد است و بوی زننده ای اجساد متعفن به مشام می رسد.
رلف وقتی به دخترک نزدیک شد اسمش را پرسید و او اسمش را که نام گُلی نیز هست به رلف گفت. رلف کارل به او گفت: «آسوسینا! سعی کن تا زیاد تکان نخوری» او در حالی که به آرامی جلو می رفت و تا کمر درون باتلاق فرو رفته بود، بی آن که در این فکر باشد چه می گوید به صحبت با او ادامه داد تا سرش را گرم کند.
هوای اطراف اش همانند گل و لای درون باتلاق تیره و تاریک بود. او سعی کرد تا از روبه رو خود را به دخترک برساند، اما این امر برایش غیرممکن بود. از این رو به عقب برگشت و محوطه را دور زد و به سمتی رفت که به نظر می رسید زیر پایش در آن جا محکم تر است. بالاخره، وقتی که به قدر کافی به دخترک نزدیک شد، طناب را برداشت و آن را زیر بازوی دخترک محکم کرد، طوری که امدادگران بتوانند او را بیرون بکشند. او همانند پسربچه کوچکی به دخترک لبخند زد و به وی گفت که همه چیز خوب پیش می رود و این که حالا او در کنارش است و آن ها به زودی او را از آن جا بیرون می کشند. رلف به بقیه علامت داد که طناب را بکشند، اما به محض کشیدن طناب فریاد دخترک که به هوا برخاست. آن ها دوباره طناب را امتحان کردند و این بار کتف ها و بازوهای او را بیرون کشیدند اما بیشتر از آن نمی توانستند تکانش بدهند. او گیر افتاده بود یکی از افراد گروه نجات گفت که احتمالاً آوار دیوارهای خانه گیر کرده است اما دخترک گفت که پاهایش در زیر تخته سنگ بزرگی گیر کرده و اجساد برادرها و خواهرهایش او را در میان گرفته و به پاهای او تکیه داده اند. رلف به دخترک قول داد که نگران نباش ما تو را از این جا بیرون می آوریم. علی رغم این که کیفیت انتقال صدا خوب بود، اما می توانستم صدایش را بشنوم که ناگهان قطع شد و من حالا بیشتر از همیشه او را دوست داشتم. آسوسینا به رلف نگاه کرد، اما چیزی نگفت.
در طول چند ساعت اولیه، رلف کارل تمام شگردها و نیروی خود را به کار گرفت تا شاید بتواند دختر را نجات دهد، او با استفاده از طناب ها و چوب ها همه زور خود را زد، اما هر تقلایی برای آسوسینا به منزله یک شکنجه غیر قابل تحمل بود. به فکرش رسید یکی از چوب ها را به جای اهرم به کار ببرد، اما باز این نتیجه ای نبخشید و ناچار شد که از فکر خود منصرف شود. با دو نفر از سربازانی که با وی همکاری می کردند، موضوع را در میان نهاد. اما آن ها ناچار بودند که آن جا را ترک کنند، چون هنوز قربانیان بی شماری بودند که از آن ها طلب کمک می کردند. دخترک نمی توانست حرکت کند. او به سختی نفس می کشید اما به نظر نمی آمد که ناامید شده باشد. گویی همانند والدین اش او هم تسلیم سرنوشت شده بود. از طرف دیگر رلف مصمم بود که دختر را از چنگال مرگ رها سازد. یک نفر تایری برایش آورد و او آن را زیر بازوهای دختر قرارداد. درست مثل لاستیک شناور بر روی آب که برای نجات از غرق شدن از آن استفاده می شود. سپس تخته ای نزدیک سوراخ قرار داد تا وزن او را تحمل کند و به او این امکان را بدهد که به دخترک نزدیک تر شود. از آن جا که تکان دادن تخته سنگی که روی پای دخترک افتاده بود برایش غیر ممکن بود و به آن دسترسی نداشت، یکی دو بار سعی کرد به طرف پاهای دخترک شیرجه برود، اما در حالی که تا فرق سرش در گل فرو رفته بود و شن ها و سنگریزه ها را از دهانش به بیرون تف می کرد، بی نتیجه از درون باتلاق بیرون آمد. بالاخره، به این نتیجه رسید که باید از یک پمپ استفاده کند تا آب را از آن جا بیرون بکشد. از این رو به کمک بی سیم تقاضای یک پمپ کرد. اما در عوض درخواستی که کرده بود، این پیام را دریافت داشت که هیچ وسیله نقلیه ای در دسترس نیست و آن ها نمی توانند تا فردا صبح پمپ را بفرستند.
رلف کارل فریاد کشید ما این همه مدت نمی توانیم منتظر شویم! اما در میان آن همه آشوب و هرج و مرج کسی به حال آن ها دلسوزی نمی کرد. ساعت های بی شماری باید سپری می شد تا او بپذیرد که باید مدت مدیدی را هم چنان عاطل و باطل صبر کند. حقیقتاً رلف مأیوس و درمانده شده بود.
پزشکی از طرف ارتش آمد که دختر را معاینه کند. او پس از معاینه، گفت قلب دختر خوب کار می کند و گفت که اگر بتواند این سرما را تحمل کند، می تواند شب را زنده بماند. رلف کارل سعی کرد او را دلداری دهد. از این رو به دخترک گفت: «طاقت بیار آسوسینا! فردا پمپ می رسد.» دختر به التماس گفت: «مرا تنها نگذار.»
– «البته که تنهایت نمی گذارم.»
یک نفر برای رلف یک فنجان قهوه آورد و او به دخترک کمک کرد تا آن را جرعه جرعه بنوشد. این نوشیدنی گرم جان دوباره به دخترک بخشید و سپس او شروع به تعریف از زندگی کوتاه خودش کرد. درباره خانواده اش، مدرسه و این که قبل از انفجار آتشفشان، زندگی در دنیای کوچک مدرسه چگونه بود، سخن گفت. او گفت که سیزده سال دارد و هرگز پایش را از روستایشان بیرون نگذاشته است. رلف کارل که هنوز در افکار خوش بینانه خود غوطه ور بود، متقاعد شده بود که همه چیز به خوبی و خوشی به پایان خواهد رسید. به زودی پمپ خواهد رسید و آن ها آب را بیرون خواهند کشید. قطعه سنگ را از جای خود تکان می دهند و آسوسینا را با هلیکوپتر به بیمارستان منتقل خواهند کرد و او در آنجا به زودی بهبود خواهد یافت و بعد او در بیمارستان به ملاقاتش رفته و برایش هدیه خواهد برد. فکر کرد آسوسینا دیگر بزرگ شده است و عروسک به درد او نمی خورد. نمی دانست چه چیز خوشحالش می کند. شاید اگر یک پیراهن برایش می خرید، با این کار او را بیشتر خوشحال می کرد. به این نتیجه رسید که چیز زیادی در مورد زن ها نمی داند. برای این که کندی گذشتِ زمان را کمتر احساس کند، شروع کرد برای آسوسینا در مورد سفرهایش و از ماجراهایی که به عنوان یک خبرنگار در طول این سفرها برایش اتفاق افتاده بود، تعریف کند. وقتی خاطراتش را بازگو می کرد به ذهنش خطور کرد که چیزهایی هم از خودش ساخته و به دخترک بگوید که شاید به این وسیله بتواند او را سرگرم کند. دخترک گاه گاهی چرت می زد، اما رلف هم چنان به صحبت با او در تاریکی ادامه می داد تا به وی اطمینان دهد که هنوز آن جا در کنارش است. شب خیلی طولانی ای بود آن شب.
چندین مایل دورتر از آنجا، من رلف کارل و دخترک را روی صفحه تلویزیون تماشا می کردم. نمی توانستم در خانه منتظر بمانم، از این رو به مرکز تلویزیون رفتم. همان جایی که اغلب شب ها با رلف برنامه ها را تنظیم می کردیم. در آن جا به دنیای رلف نزدیک شده بودم و می توانستم احساس او را در این سه روز اخیر تا اندازه ای درک کنم. من با تمام شخصیت های مهم از قبیل سناتورها، فرماندهان نیروهای مسلح، سفیر امریکای شمالی و رئیس شرکت ملی نفت تماس گرفتم و از آن ها درخواست کردم یک پمپ بفرستند تا بلکه بتوانیم گل و لای و لجن را با کمک آن بیرون بکشیم. اما آن ها فقط وعده های بی اساس به من دادند. بعد، از رادیو و تلویزیون درخواست کمک اضطراری کردم تا ببینم آیا کسی پیدا می شود ما را در این امر یاری کند. در بین این درخواست ها گاه گاهی به اتاق خبر می دویدم تا به جزئیات مربوط به حادثه که فرستنده های ماهواره ای هر از چند گاه می فرستادند، گوش کنم و در حالی که گزارشگران به دنبال انتخاب صحنه های سخت و تأثر برانگیز برای ارسال خبر بودند، در میان آن صحنه ها، من در جستجوی تصویر گودالی بودم که آسوسینا در آن گیر کرده بود. تصاویر مرتب عوض می شدند و بعد از آن صحنه های متأثرکننده، تلویزیون صحنه ای از دشت خالی را نشان می داد و بیشتر روی صحنه هایی تأکید داشت که مرا از رلف کارل جدا می کرد. با این حال من آن جا با او بودم. هر دردی که این کودک می کشید مرا آزار می داد همان طور که رلف را آزار می داد. من اندوه و عجز او را احساس می کردم، اما به هیچ نحو قادر به ارتباط با او نبودم. حال که تماس با رلف برایم ممکن نبود، این فکر جالب به ذهنم رسید که اگر سعی ام را بکنم، می توانم به کمک نیروی ذهن و اندیشه، خودم را به او برسانم و به این ترتیب تشویقش کنم. افکارم را متمرکز کردم تا آن جا که دچار سرگیجه شدم؛ کاری بیهوده و از سر دیوانگی. بارها تحت تأثیر حس ترحم زدم زیر گریه و گاهی چنان اشک در چشم هایم خشکیده بود که احساس می کردم گویی از میان یک تلسکوپ به نور ستاره ای که میلیون ها سال پیش خاموش شده است، خیره شده ام.
اولین روزی که خبر این حادثه وحشتناک در همه جا پیچید، من از تلویزیون به تماشا نشسته بودم. اجساد انسان ها و لاشه های حیوانات بر روی رودخانه های جدید که یک شبه از ذوب برف ها تشکیل شده بود، شناور بودند. عده زیادی به سرشاخه های درختان و برج های زنگ کلیسا پناه آورده بودند و صبورانه در انتظار گروه های نجات به سر می بردند. صدها تن از مدافعان شهری از قبیل سربازها و داوطلبان امداد با دست خاک ها و سنگ ها را کنار می زدند و در میان آن ها در جستجوی زنده ها بودند. در این میان زخمی ها و مجروحین در صف های طولانی به انتظار ایستاده بودند تا به نوبت، جیره غذایی شان را دریافت کنند. شبکه های خبری رادیو اعلام کردند که تعداد زیادی از خانواده ها پیشنهاد کرده اند که به کودکان یتیم پناه بدهند. ذخایر غذایی و سوخت کمیاب بود و در عین حال ذخیره آب نوشیدنی رو به کاهش گذاشته بود. پزشکان از بریدن دست ها و پاها و قطع اندام ها بدون بی هوش کردن مریض ها دست کشیدند و تقاضا کردند که حداقل سرم، داروهای مسکن و آنتی بیوتیک برایشان بفرستند. با وجود این، بیشتر جاده ها غیر قابل رفت و آمد بود و از همه بدتر این که کاغذبازی و تشریفات اداری سد راه کارهایشان بود. بالاتر از همه این مشکلات، وجود خاکِ آلوده به اجساد متلاشی شده ای بود که افراد زنده را به شیوع بیماری های مسری تهدید می کرد.
آسوسینا درون لاستیکی که او را روی سطح زمین نگه داشته بود، از سرما می لرزید. ثابت ایستادن در یک جا و فشاری که به وی وارد می شد، تا حد زیادی او را ضعیف کرده و توانش را از او گرفته بود. اما هنوز به هوش بود و می توانست صدای میکروفن را به طرفش نگاه داشته شده بود، بشنود. لحن صدایش خیلی ضعیف و متواضعانه بود. مثل این بود که می خواست از تمام نق زدن ها و شکایت هایش عذرخواهی کند.
ریش های رلف شده بود. زیر چشم هایش گود شده و به کبودی می زد. انگار می خواست از فرط عصبانیت منفجر شود. حتی از آن فاصله زیاد می توانستم نگرانی او را درک کنم. این مورد با سایر ماجراهایی که تا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 