پاورپوینت کامل باور کنید اینجا کربلاست… ۲۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل باور کنید اینجا کربلاست… ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل باور کنید اینجا کربلاست… ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل باور کنید اینجا کربلاست… ۲۷ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۰
آنچه می خوانید، گوشه هایی است از شور حسینی در صحنه های حماسه ساز دفاع مقدس و در دل های بی قرار رزمندگان در روز و شب جبهه های نبرد؛ به روآیت مردانی که نظاره گر لحظه های ناب و کربلایی دلیرمردان سال های دلدادگی بوده اند.
جنازه ای که هرگز نپوسید …
راوی: حسین علی کاجی
روزی چند نوبت باید برای سیدالشهدا گریه می کرد؛ محمدرضا شفیعی را می گویم … . صبح ها زیارت عاشورا که می خواندیم،گریه و ناله هایش، جانسوز و شنیدنی بود. ساعت نه که کلاس عقیدتی داشتیم، استاد، بعد از درس روضه می خواند و او باز هم می گریست. نماز جماعت هر نوبت هم با ذکر مصیبت حسین(ع) شروع می شد و خاتمه می یافت و محمدرضا همچنان دوشادوش دیگران گریه می کرد.
غروب که می شد، کتابچه زیارت عاشورایش را برمی داشت و می رفت «موقعیت صفا» قبری که با دستان خودش کنده بود، بچه ها این اسم را رویش گذاشته بودند. روضه خوان خودش بود.
بعد از هر گریه، اشک هایش را پاک می کرد و به صورت و بدنش می مالید! سرّ این عملش را نمیدانستم، اما سال ها بعد فهمیدم. محمدرضا جزء نیروهای تخریب بود و در عملیات کربلای چهار مجروح شد و به دست عراقی ها افتاد. پیکر مجروحش را به بیمارستان بغداد منتقل کردند و آنجا به فیض شهادت رسید. همانجا دفنش کردند. پودرهایی روی بدنش ریخته بودند که متلاشی شود و از بین برود، اما اثر نکرده بود. پیکر مطهرش را سه روز در معرض نور شدید آفتاب قراردادند تا بپوسد، اما بعد از شانزده سال، خاک را که کنار زدند، هنوز جنازه محمدرضا مثل روز اول بود… او را با دیگر همرزمانش در قالب «کاروان شهدا» به ایران برمی گردانند. نامش در میان هفت شهیدی که پیکرشان سالم است، ثبت شده. توفیق دفن جسم از سفر برگشته اش، نصیب من می شود. راستی که فیض عظیمی است … .
مادر محمدرضا، عقیقی به من می دهد و سفارش می کند آن را زیر زبانش بگذارم، لب، زبان و دندان هایش هیچ تغییر نکرده اند!
شانه هایش را که برای تلقین خواندن، در دست می گیرم، تمام گوشت هایش را حس می کنم. بعد از شانزده سال! گویی تازه، روح از بدنش جدا شده است.
محمدرضا از «موقعیت صفا» و اشک هایی که بعد از هر گریه برای سیدالشهدا به صورت و بدنش می مالید، ارث زیبا و ماندگاری برد.
زیارتی با پیکر خونین
راوی: محمد علی ابراهیمی
دیدن گلدسته ها و گنبد طلایی حرم سیدالشهدا و بوسه زدن به ضریح شش گوشه، آرزوی مردان جنگ بود و تنها راه رسیدن به آن، پیروزی عملیاتها.
در عملیات والفجر مقدماتی، دو کانال سخت منطقه فکه و رقابیه را که پشت سر گذاشتیم، به میدان مین رسیدیم. تخریب چی ها یا شهید شده بودند و یا مجروح. برای باز شدن معبر هم راهی جز خنثی کردن مین ها نبود. مسافت طولانی، تاب از کف بچه ها ربوده بود. همه در فکر یافتن راهی بودند.
ناگهان لبخندی بر روی لب های محسن طالبی نقش بست. گویی برای یارانش خبر خوشی داشت. بی درنگ و مصمم جلو آمد و فریاد زد: تنها راه زیارت سیدالشهدا(ع) همین است!
همه مات و مبهوت، نگاهش می کردند. هیچ کس نمی دانست چه خیالی در سر دارد. محسن چند قدمی حرکت کرد و آهسته روی مین ها دراز کشید. گویی قصد خوابی طولانی داشت.
باید پا روی او می گذاشتیم و رد می شدیم! این تنها راه پیروزی بود.
اولین نفر که پایش را روی محسن گذاشت، مین ها منفجر شدند و او با پیکری خونین، به زیارت حرم ابی عبدالله(ع) مشرف شد و راه را برای دیگران هم باز کرد.
کاش سرم را برایش می دادم …
راوی: علی مالکی نژاد
در عملیات بدر، ترکشی به بدن عظیم زینعلی اصابت کرد، و روی زمین افتاد. خون زیادی از بدنش می رفت و دائم دست و پا می زد. رد خون عظیم به چاله ای می رسید که انگار تمام خون بدنش آنجا جمع شده بود.
به بالینش رفتم. نمی توانست صحبت کند. نگاهش که به من افتاد، کلمات را به سختی سرهم کرد:
– علی خودتی؟
– خودمم عظیم جان. کاری داری؟ حرف بزن…
– علی! خیلی خون از بدنم رفته. می بینی؟ باید برم.
دلداریش می دادم که «کی گفته تو میری؟… باید بمونی.»
دستش را زد زیر خون هایی که داخل چاله جمع شده بود. نشانم داد و گفت: «این خون منه. همه را واسه امام حسین دادم …»
بغض گلویش را می فشرد. غم بزرگی مانع حرف هایش بود. از فرط
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 