پاورپوینت کامل چشم های میشی براساس خاطرهای از شهید محمد اسدی مزینانی از مزینان ۱۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل چشم های میشی براساس خاطرهای از شهید محمد اسدی مزینانی از مزینان ۱۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چشم های میشی براساس خاطرهای از شهید محمد اسدی مزینانی از مزینان ۱۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل چشم های میشی براساس خاطرهای از شهید محمد اسدی مزینانی از مزینان ۱۷ اسلاید در PowerPoint :
>
مینشینیم کنار سینی بزرگ پر از برنج. شروع میکنم به پس و پیش کردن آنها. سنگریزههای کوچک بین برنجها را برمیدارم و میریزم توی باغچه. ربابه میگوید: خاله، برای مراسم عروسی، برنج خریدین؟
– عموت چند کیسه خریده.
– خودتونو به زحمت انداختین. مثل همهی مردم، آبگوشت میدادین!
– نه خاله جان! دوستای محمد، از شهر مییان! باید آبروداری کنیم!
– اگه محمد نیاد چی؟ همهی زحمتامون به هدر میره!
– بیخود خودتو ناراحت نکن! به زور هم که شده، عروسیتونو میگیریم، بعد، هر جا خواست بره!
بلندبلند میخندیدیم. از پشت سر، صدای مردانهای میگوید: خوب عروس و مادر شوهر نشستین و غیبت منو میکنین!
هر دو از جا میپریم و …
علفها را میریزیم گوشهی طویله گاوها. به طرف علفها هجوم میآورند. در چوبی طویله، صدایی میکند. محمد، سرش را از لای در تو میآورد و میگوید: با من کاری نداری مادر؟ میگویم: کجا؟ میگوید: کردستان. فرماندهام زنگ زده، باید زود برگردم. به طرفش میدوم، رو به رویش میایستم و میگویم: پس عروسیت چی؟ میگوید: باشه یه وقت دیگه. میگویم: نه مادرجان! نمیبینی پونصد تا مهمون دعوت کردیم؟ نمیشه که بذاری و بری! امروز عید قربونه. میخوایم برا مجلست، گوسفند بکشیم! تا فردا که طوری نمیشه. صبر کن … حرفم را قطع میکند و میگوید: باید برم مادر! باید برم! بچهها منتظرن … سرش را میاندازد پایین، راهش را میکشد و میرود …
به مردمی که جلوی شرکت تعاونی صف کشیدهاند، نزدیک میشوم و بلند سلام میکنم. چند نفر جوابم را میدهند، بقیه هم سرهایشان را به هم نزدیک میکنند و پچپچ میکنند. یکی میپرسد: بی بی! چیزی لازم داری اومدی شرکت؟ میگویم: اومدم ببینم شکر آوردن یا نه؟ میگوید: نه نیاوردن. میگویم: حیف شد! میخواستم برا محمدم مربا درست کنم. چند روز دیگه بچهم از جبهه برمیگرده!
کسی حرف نمیزند. خداحافظی میکنم و راهی خانهی خواهرم میشوم. توی راه، چند نفر آشنا را میبینم. اما همین که چشمشان به من میافتد، سرشان را میاندازند پایین و راهشان را کج میکنند!
از توی کوچه، صدای هقهق گریهی خواهرم را میشنوم. وارد حیاط خانه میشوم. او را میبینم که روی لبهی سیمانی حوض، نشسته و لباس میشوید. میپرسم: چی شده که اینقدر داد و بیداد راه انداختی؟
تکانی میخورد، بلند میشود و میگوید: هیچی! میپرسد: از کجا میای؟ میگویم: رفته بودم شکر بخرم تا برای محمد مربا درست کنم! دوباره میزند زیر گریه. لباسی را که دستش است، رها میکند توی آب حوض و میگوید: دیگه منتظرش نباش، میگن محمد اسیر شده! زل میزنم به موجهای کوچک
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 