پاورپوینت کامل اگر امام بیاید… ۳۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل اگر امام بیاید… ۳۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل اگر امام بیاید… ۳۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل اگر امام بیاید… ۳۸ اسلاید در PowerPoint :
>
۹۲
باد شمعها را خاموش میکند و من کبریت میکشم. صدای نوحه میاید. دستههای عزاداری حرکت میکنند. سردم میشود. قطرههای باران روی صورتم میریزد. دستم را زیر باران میگیرم، خیس میشوم. بوی خاک باران خورده به مشامم میخورد. کلمهی شهید زیر نور شمع سرختر میشود. کلاغی کنارم مینشیند. یاد آن روز که کلاغ روی دیوار خانهمان قارقار میکرد، میافتم. مامان همانطور که شیلنگ آب را روی درخت انار گرفته بود، گفت: «غبار نشسته روی برگها» بعد رو به کلاغ کرد و گفت: «این زبون بسته هم میخواد یه چیزهایی بگه.» خندهام گرفت. مامان زبان پرندهها را خوب میدانست. بابا هم در گوشهی تخت چوبی کنار حیاط نشسته بود و قرآن میخواند. انگشتر عقیق، همان انگشتر یادگار بابا بزرگ، هنوز توی انگشتش بود. بابا میگفت، بابا بزرگ همیشه سر نماز از دست مزدوران شاه توی زندان کتک میخورد. من هیچوقت او را ندیدم؛ ولی عکسش توی قاب چوبی روی دیوار همیشه نگاهم میکرد. آن روزها که امام میخواست بیاید، توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم که امام میاید. خندید و گفت: «میدونم.»
بابا راست میگفت که شهدا همه چیز را میدانند. گفتم: «بابا بزرگ دشمنها میگذارند امام بیاید؟» گفت: «مردم حمآیتش میکنند.» گفتم: «یعنی چکار میکنند؟» گفت: « یعنی اینکه او رهبر ما میشود و هر چه بگوید ما اطاعت میکنیم.» بابا بزرگ همه چیز را میدانست. آن روز توی بهشت زهرا وقتی امام گفتند که من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین میکنم. مردم همه «الله اکبر» گفتند. نشستم کنار بابا و گفتم: «برای بابا بزرگ قرآن میخونی؟» خندید و گفت: « آدمها گاهی دلشان میخواهند با خدا حرف بزنند.»
کلاغ باز هم قارقار میکرد. بابا زیر لب گفت: «خوش خبر باشی!» مامان نشست لب تخت آهی کشید و گفت: «آن روز هم که بابا بزرگ زیر شکنجه شهید شد، کلاغ قارقار میکرد!» پریدم وسط حرف مامان: «این هم خبر خوشه، چون رفته بود پیش خدا.» نگاه بابا به عکس امام که کنار قرآن بود افتاد و گفت: «کلاغها همیشه هم بد خبر نیستند.» بابا راست میگفت، چند روز بعد که قرار شد امام بیاید همه جا چراغانی شد. همه درختها تر و تازه شدند. گلهای تو باغچه هم میخندیدند. بچهها لباسهای نو به تن کرده بودند.
آن روز وقتی که بابا یک پیراهن آبی برایم خرید، گفت: « آبی رنگ آسمونه، آسمون هم وقتی آبیه که همهی بچهها خوشحال باشن.» وقتی پیراهنم را تنم کردم بابا یک گل لالهی قرمز روی سینهام گذاشت و گفت: «این لالهی قرمز همون شهیده که وسط آسمون به همه بچههای خوب لبخند میزنه.» حرفهای بابا چقدر قشنگ بود. دلم میخواست با امام میگفتم دعا کند که بابا همیشه زنده باشد.
وقتی امام آمد، مامان کوچه رو آب پاشی کرد. اسپند دود کرد. شکلات بین بچههای محل تقسیم کرد. حتی برای کلاغ روی دیوار هم کمی پنیر گذاشت. میگفت: «این کلاغ خوش خبر بوده.»
وقتی به بهشت زهرا میرفتیم به بابا گفتم: «امام چه شکلیه؟» بابا خندید و گفت: «حالا میبینی.» گفتم: «امام تا حالا کجا بوده؟ چرا زودتر نیومد؟» بابا سکوت کرد. مامان آهی کشید و گفت: «دشمنها نمیگذاشتند بیاید؟» نمیدانستم دشمنها چه کسانی هستند. فقط یواشکی از خدا خواستم که آنها را به جهنم ببرد. بابا همیشه میگفت اگر از خدا چیزی بخواهی، کمکت میکند.
و حالا که کنار سنگ قبر بابا نشستهام، دلم میخواهد از خدا بخواهم که مامان را همیشه کنارم داشته باشم. چه شبها که مامان قصههای جور واجور از او برایم میگفت. از روزهای انقلاب، از حکومت نظامیها، از راهپیمایی، از تلاشهای بابا و همهی همرزمهای بابا که شب و روز برای آمدن امام مبارزه کردند. از روز هفده شهریور که بابا، زخمی شد و تا صبحِ فردا نیامد. وقتی که مامان قصهی جنگ و جبههها را برایم گفت، بابا توی خوابم میآمد و میگفت امام بهترین بابای دنیاست. وقتی بابا جبهه بود کلاغ قارقار میکرد و دلم تاپتاپ. درست مثل همان روزی که امام میخواست بیاید و دلم تاپتاپ میکرد. هر چه میرفتیم نمیرسیدیم. پرسیدم: «بابا امام چرا بهشت زهرا میاد. خیلی دوره؟» بابا دستی لا به لای موهایم کشید و گفت: «اینجا مکان مقدسی است. کسانی اینجا خوابیدند که برای آمدن امام روز شماری کردند ولی امام را ندیدند. حالا امام آمده تا آنها را ببیند.»
و حالا بابا اینجا کنار شهدا خوابیده است، ولی او امام را دید. همیشه دلم میخواست شهدا را میدیدم. همهی آنهایی که امام به خاطرشان این همه راه را آمده است.
آن روز توی بهشت زهرا شلوغ بود. تا به حال این همه جمعیت ندیده بودم. همه لباس نو به تن کرده بودند. یاد روز عید افتادم. نگاهی به لباس تنم کردم. روزهای عید، مامان قشنگترین لباسها را به تنم میکرد و میگفت: «عید برای بچههاست.»
همه جا غرق شادی بود. بوی اسپند و گلاب توی فضا پخش بود. کبوترها توی آسمان میچرخیدند. صدای تاپتاپ قلبم را شنیدم. لابهلای جمعیت گیر افتاده بودم. التماس کردم به بابا که بغلم کند. بابا مرا روی شانههایش نشاند. چقدر بالا رفته بودم. بچههای کوچک هر کدام یک شاخه گل دستشان بود. همه میخندیدند. چشمانم دنبال امام میگشت امام را دیدم. باورم نمیشد. همان مرد خدایی که بابا بزرگ سالهای عمرش را به یاد او توی زندان گذراند و بالاخره همان جا شهید شد. به قول بابا :«مرد بزرگی که دنیا را تکان داد.» چقدر دلم پر میزد. برای دیدن او، برای دیدن او که همه چشم به راهش بودند. صورتش نورانی بود. دلم میخواست صورتم را به عبای مشکیاش میچسباندم. حتماً بوی شهدا را میداد.
اشکهایم سرازیر شد. گفتم: «بابا من امام رو میشناسم. همونی که شبها توی خوابم میآمد و از بابابزرگ برایم میگفت.» اشکهای مامان هم سرازیر شد. لابهلای جمعیت پیش رفتیم. نزدیکتر شدیم. چهرهی امام چقدر مهربان بود. برای مردم دست تکان میداد. همان دستهایی که شبها توی خواب نوازشم میکرد. دستهای او، بوی حرم حضرت معصومه(س) را میداد. یک روز که با بابا برای زیارت به حرم رفتیم، همان طور که روی شانههای بابا نشسته بودم. دستم را به ضریح گرفتم و ا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 