پاورپوینت کامل به مناسبت شهادت امام رضا(ع);بر بال مخملین تلاوت ۶۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل به مناسبت شهادت امام رضا(ع);بر بال مخملین تلاوت ۶۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل به مناسبت شهادت امام رضا(ع);بر بال مخملین تلاوت ۶۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل به مناسبت شهادت امام رضا(ع);بر بال مخملین تلاوت ۶۴ اسلاید در PowerPoint :
>
۶۴
سال جدید هجری فرا رسید. دویست و سه سال از هجرت آخرین پیامآور وحی میگذشت. آفتاب تیرماه میتابید و نور و آتش میپراکند. سرزمین خراسان، با آن بیابانها، تپهها، رملها و نمکزار، در زیر آفتاب خفته بود. کاخ «حمیدبن قحطبه» در میان باغ بزرگی میدرخشید. درختان انار در قسمت شرقی، پرچینی ساخته بودند. آن روز، امام (ع) به عادت همیشه، به مناسبت آغاز محرم، روزه بود. ابری از اندوه عاشورایی بر چهری گندمگونش نشسته بود. درونش از یادآوری صحنههای کربلا آرامش نداشت. صحنههایی همچون لحظهای که حسین(ع) تشنه از اسب بر کرانهی فرات، میان نواویس و کربلا بر زمین غلطید. امام (ع) به همنشینش – که اشعری قمی بود – فرمود: «ای سعد! از ما نزد شما قبری هست؟»
_ فدآیت شوم، منظورتان قبر خواهرتان است؟
ابرهای بارانخیز در چشمان امام(ع) حلقه بستند. امام(ع) گفت: «آری! کسی که با آگاهی از مقام او به زیارتش رود، از بهشتیان خواهد بود. از پدرم شنیدم که او از پدرش نقل کرد: خداوند را حرمی به نام مکه است. پیامبر(ص) را حرمی به نام مدینه است. حرم امیرالمؤمنان(ع) کوفه و حرم ما قم نام دارد. به زودی بانویی از تبار من در آنجا به خاک سپرده میشود که نامش «فاطمه» است. هر که وی را زیارت کند (با رعآیت شرایط دیگر) بهشت برایش لازم است.»
خیلی زود در تکه زمینی پاک، گنبدها، گلدستهها و مسجدها بر پا شد. اتاقی که در طوس به امام داده بودند، کنار اتاق بزرگ مأمون بود. مأمون وارد شد و امام(ع) برخاست. سعد اجازهی رفتن گرفت و بیرون رفت. مأمون جابهجا شد و سپس گفت: «ای اباالحسن! امروز جمعه است. برایم خطبهای بنویس تا برای مردم در نمازجمعه بخوانم.»
_ باشد.
_ ساعتی دیگر، پسر بشیر را نزدت میفرستم تا آن را بگیرد.
مأمون این را گفت و پس از لحظاتی از جا برخاست. امام برایش خطبهای نوشت که اگر دل زندهای میداشت، بسی سودمند میبود. خطبه چنین بود:
«… سپاس خداوندی را سزاست که نه از چیزی آفریده شد و نه برای ساختن چیزی، از نیرویی یاری گرفت. پدیدهها را از چیزی نیافرید؛ بلکه به آنها گفت: «بشو» و آنها پدید آمدند.
گواهی میدهم پروردگاری جز خداوند نیست. او یگانهای بیهمتاست؛ فراتر از رقابت رقیبان. او را نه همنشینانی است و نه فرزندانی. گواهی میدهم که محمد(ص) بندهی برگزیده و امین او است. قرآن آشکار و وحی گویا و کتاب آسمانی را که در دستان ماست، با او فرستاد. با کتابش، مردم را به ثواب مژده و از مجازاتش بیم داد. درود آفریدگار بر محمد و خاندانش باد!
ای بندگان خدا! شما را به پرهیزگاری اندرز میدهم؛ به تقوا از خداوندی که پنهان و آشکار شما را میداند. پروردگار نه شما را بیهوده آفریده و نه رهآیتان کرده است.
زنهار! زنهار ای بندگان خدا! خداوند خود شما را [از انجام کارهای زشت] بیم داد؛ پس از انجام کاری که پشیمان میشوید و شوربختی به کف میآورید و به شکنجهی دوزخ رهسپار می شوید، دوری کنید. از دوزخی که عذاب آن سخت و سنگین است. آن، بد جایگاه و منزلگاهی است.
آتشی که خاموش نمی شود؛ و چشم (دوزخیان) به خواب نمیرود و پیکرهایی که [از سختی شکنجه] نه زندهاند و نه مرده؛ در بند کشیده؛ کیفر و شکنجه داده. هر چه پوستهایشان پخته [و فرسوده] شود، به جای آنها، پوستهای دیگر آوریم تا عذاب را بچشند؛ خداوند پیروزمند فرزانه است.
ما برای ستمکاران [مشرک] آتشی فراهم آوردهایم که سراپردههای آن، آنان را فراخواهد گرفت.
پس ای بندگان خدا! با این پیکرهای نابود شدنی از فریادهای مرگ آفرین پیش از رستاخیز به آفریدگار پناه ببرید؛ قبل از آنکه مرگتان فرا رسد و جانتان گرفته شود …
دریغا! مرگتان فرا رسیده و کارهآیتان به پایان آمده و دیگر تمام شده است.
نه راهی برای بازگشت وجود دارد و نه راهی برای پیمودن به بهشت …
خداوند ما و شما را آنگونه حفظ کند که نیکان خودش را حفظ کرده است. ما و شما را چنان رهنمون باشد که بندگان برگزیدهاش را راهنمایی کرده است.»
ابن بشیر در زیر درخت اکالیپتوس بالا بلندی نشسته بود که مامون او را طلبید. او با حالت پیروی کامل حضور یافت. مأمون چند لحظه ای به او خیره ماند وسپس گفت: «دستانت را به من نشان بده!»
پسر بشیر درحالیکه نشانههای پرسش در چشمان نگرانش موج میزد، کف دستانش را گشود. مأمون با تکیه بر تک تک حروف گفت: «ناخنهآیت را نچین و بلندشان کن!» منصور حیرتزده بود؛ اما بانگ برآورد: «بهچشم ای امیرمؤمنان.»
_ اینک نزد رضا برو. او خطبهای به تو میدهد، آن را بیاور و در مسجد به من بده.
صفها برای نماز مهیا بودند. خورشید بر فراز شهر می تابید. مأمون خطبه را آغاز کرد. نمی توانست تأثیر آن کلام مقدس و مؤثر را نادیده انگارد … دلها فروتنی کردند و چشمها گریستند. حتی دل و پیکر مأمون نیز لرزیدند.
پس از نماز، وارد اتاقش شد و چشمش به صندوق چوبین افتاد، صندوقی از چوب درخت آبنوس بود. جام شراب با ته ماندهای از شراب در آن، از شب قبل روی میز مانده بود. تا چشمش به آن افتاد، همه چیز را فراموش کرد و تنها به تخت، تاج و برگشتن به بغداد اندیشید. بغداد تنها رؤیای وی بود. سرزمین خاطراتش بود؛ با آن نوای موسیقی کنارههای رودش و خنیاگریهای موصلی و شبهای لذتبخشاش.
خورشید رخ نهان میکرد. اندک اندک تاریکی میآمد تا همه چیز را رنگ هراس و ابهام زند. امام به محراب پناه برد. به دریای آرامش. مأمون کف بر کف کوبید و به لحظهای، گزمهای خم شد.
_ بگویید پسر بشیر بیاید.
مأمون صنوق چوبین را گشود؛ صندوقی آراسته به نقوش و رنگها.
تکهای مربع از پوست آهو را از آن بیرون آورد؛ صفحهی شطرنج بود. بعد فیل، سربازان، قلعهها و اسبها را بیرون آورد. نسیم از پنجرههای گشودهی باغ به درون میوزید. مأمون شادمانه زمزمه کرد:
«سرزمینی چهار گوشه وسرخ از پوست
میان دو دست مهمانپرور قرار دارد
یادآور نبرد است، اما نه، همانند آن است
بی آنکه در آن خونی بر زمین ریخته شود
این به آن حملهور میشود و آن به این
و پلک جنگ بسته نمی شود
بنگر به اسب که درگیر مصاف است
در دو جبهه، بی آنکه طبلی کوفته و یا بیرقی افراشته شود.»
یکی از خدمتکاران، برای مأمون در جام، شراب ریخت؛ در جامی که امپراتور هندوستان به وی هدیه کرده بود. پسر بشیر نفسزنان وارد شد و گفت: «مژده ای امیر مؤمنان!»
_ … ؟!
_ بغدادیان ابن شکله را از خلافت خلع کردند.
_خبر دارم!
_ سرورم از کجا میدانی؟ پیک هنوز به طوس نرسیده است.
مأمون به او نگریست و با پوزخندی بر لب، گفت: «در سرخس، هنگامی که «فضل» کشته شد، این مطلب را فهمیدم!»
لحظاتی خاموش ماند و سپس با لحنی تمسخرآمیز گفت: «بیچاره عمویم! جز آوازخوانی چیزی نمی دانست. البته صدایش از صدای اسحاق موصلی لطیفتر بود.»
ابن بشیر جرئت یافت و پرسید: «از عمهات علّیه چه خبر امیرمؤمنان؟»
_شیطنت و بدجنسی نکن! بیا سربازها و اسبهآیت را ردیف کن. جنگ آغاز شده است.
مأمون برای وزیرش اهمیتی قائل نبود. او نقشهی مهمتری در سر داشت.
وزیر در گرداب افتاد. خود را در محاصرهی چهار سرباز دید. مأمون، قلعهها، سربازان و فیل را جابهجا میکرد … وزیر سقوط کرد. ابن بشیر فریاد زد: «سرورم! بی وزیر شدهای!»
_ مهم نیست!
مأمون از پیروزی خویش آسوده دل بود. سربازها را هوشمندانه حرکت میداد؛ چنانکه ابن بشیر خویش را کاملاً ناتوان یافت. بازی پایان یافت و جنگ به نفع مأمون تمام شد. مأمون با انگشت به طرف شمال اشاره کرد و گفت: «حتی اگر کسی که در این قبر خفته است، برخیزد، هرگز نمی تواند مرا شکست دهد.»
و سپس به همنشینش اشاره کرد و ادامه داد: «حالا برو! اما سفارشی را که دربارهی ناخنهآیت کردم، فراموش نکن.»
_تا کی ناخنهایم را نچینم؟
_ تا وقتی که انارها برسند. فهمیدی؟
مرد برخاست. به احترام خم شد. از کاخ بیرون رفت. سرش جولانگاه دغدغهها شده بود.
در دل شب، مأمون به بستر رفت؛ اما آوایی شنید. آوایی که به آرامی در جوبیار حیات جاری بود. رضا(ع) قرآن میخواند.
خوشههای مرگ، چشمههای اشک
روزها گذشتند و محرّم با خاطرات اندوهگینش رخت بربست. اینک پایان صفر و پاییز غم آفرین بود. پاییزی که دغدغهها را در دل غریبان برمیانگیخت.
انارها رسیدند و ناخنهای پسر بشیر آن قدر بلند شدند که از مردم شرم می کرد.
صبح بود و مأمون تنها نشسته بود. عنکبوت دسیسه درحال تنیدن تاری دیگر بود. بقچهی کوچک را گشود. در آن پودری سپید رنگ بهسان آرد ذرت بود. سیمی که به نازکی سوزن بود، به آن سم آغشت و در دانه دانههای خوشهی انگور ظرف بلورین تزریق کرد. کار ترزیق با دقت و احتیاط و با انگورهای یک طرف ظرف انجام شد.
نیم روز بود که به دنبال امام(ع) فرستاد. برای وانمود کردن به دینداری، مشغول گرفتن وضو شد که امام به درون آمد. خدمتکاری بر دستان او آب میریخت. حضرت(ع) فرمود: «ای امیرمؤمنان! کسی را شریک عبادت پروردگارت قرار نده.»
مأمون آنچه را که در دل می گذراند، پنهان داشت و با خشونت به خدمتکارش گفت: «ابریق را به من بده!»
وضو به پایان رسید. مأمون از گوشهی چشم به امام(ع) نگریست. امام(ع) بر قالیچهی زیبای ایرانی نشسته بود. آفتاب پاییزی ، درختان انار را از نور و گرما سرشار می کرد. سآیه روشنها، تابلویی با رنگهای همآهنگ پدید آورده بودند.
مأمون خوشهای انگور برداشت و به امام (ع) تعارف کرد: «ای اباالحسن! انگوری زیباتر از این دیدهای؟»
حضرت بیمناک پاسخ داد: «شاید انگور بهشتی زیباتر از این باشد.»
_ بخور ای اباالحسن!
_ میل ندارم.
مأمون با خشمی پنهان گفت: « شما انگور دوست داشتید. چه چیز باعث می شود که حالا نخورید؟! نکند مرا متهم به چیزی میکنید؟»
و خود، دانهای انگور را که به سم آغشته نشده بود، در دهان گذاشت. امام دریافت که به پایان ره رسیده است و این، تن به تروری ناگزیر است. پس، خوشهی مرگ را گرفت و سه دانه از آن را به دهان گذاشت؛ اما ناگاه خوشه را پرتاب کرد و برخاست؛ آنگاه با نگاهی آتشین به مأمون نگریست. مأمون دستپاچه پرسید: «کجا؟»
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 