پاورپوینت کامل از جنس آتش ۲۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل از جنس آتش ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از جنس آتش ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل از جنس آتش ۲۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۹۴

صحرا گفت: «آتش نزن به زندگیمان.»

بهرام گفت: «بدهکارم، از کجا بیاورم، میخواهی بیفتم پشت میلههای زندان.» و صدف آرام نخوابید. کابوس دید و عرق کرد و صحرا تا صبح بالای سرش نشست. صبح ِسحر، صدف بیقرار و بیتاب برای صحرا گفت که خواب دیده آتش افتاده توی خانه و همه چی را سوزانده، و حتی دستهای پدر تا مچ سوخته بود و سفیدی استخوانها معلوم بود. بعد هقهق زد و ناباورانه به همه چیز نگاه کرد و نگاه کرد.

همان صبح سحر، صحرا لباس پوشید و راه افتاد. محل کار طلبکار، ته خیابانی بود پر ترافیک و پر دود و پر همهمه، و در طبقهی چهارم از برجی بیست و چهار طبقه. وقتی دکمهی آسانسور را فشرد. بهرام به تلفن همراهش زنگ زد؛ مانده بود جواب بدهد یا نه، که اس ام اس صدف رسید. «مامان، بابا کارت دارد، یک کار واجب، میگوید چرا مامان در دسترس نیست؟»

صحرا جواب تلفن را داد: «باید کاری بکنم. یعنی چه که به من مربوط نیست؟

و تلفن را قطع کرد. پا به طبقهی چهارم که گذاشت، مدیر مدرسه زنگ زد: «معلوم هست کجائید شما؟»

خانم سلماسی، واقعاً عذر میخواهم، مشکلی پیش آمده، حتماً خودم را میرسانم.

لااقل زنگی، تماسی، بچهها یک ساعت معطلّاند.

بگوئید خانم شریفی کلاسشان را با من جابهجا کنند.

نمیشود، خانم شریفی آن ساعت جائی کلاس دارند.

خانم سلماسی، فقط دو ساعت، متوجه هستید فقط دو ساعت.

و تلفن را جلوی اتاق شماره ۱۸ قطع کرد و دو تقّه به در زد. مجموعهی عریض و طویلی بود و چند کارمند با کت و شلوار و کفش یکدست عنابی. اولی گفت: «خانم، سرتان انداختید پایین و همینطوری…، کجا؟»

دومی گفت: «خانم کارتان را بگوئید، اینطوری که نمیشود.»

سومی گفت: «جلسه دارند، مزاحم نشوید.»

چهارمی تا خواست چیزی بگوید، صحرا دیگر دستش به دستگیرهی در اتاق رئیس رسیده بود. محکم و مقاوم و با صلابت، تلاش کرد تا صدایش نلرزد و خودش را نبازد و خیلی مختصر و مفید و جمع و جور بگوید که بهرام فقط یک فرصت کوتاه میخواهد و گفت.

رئیس در مقابل پیشنهاد و صحرا روی صندلی چرخان، چرخ خورد و پوزخندی زد. چرخ خورد و قهقهه زد، چرخ خورد و کبریت کشید، چرخ خورد و کبریت کشید و خاموش کرد، با دو انگشتش؛ و صحرا دید که دستهای بهرام تا مچ سوخت و صدای جزجز سوختن پوست و گوشت را شنید؛ و بوی تعفن و چرک و زخم …، با کراهت نگاه کرد، به رئیس و در و دیوار و همه چیز. و بعد تخم چشمهایش سوخت، و سوزش عجیبی در تمام عضلات بدنش سُرید. برگشت، ذره ذره. و دستهایش هنوز به دستگیرهی در نرسیده، رئیس با لحنی تمسخرآمیز همراه با تهدید گفت: «به او بگوئید کار هرکس نیست خرمن کوفتن. تو این هفته پول را جور میکند و گرنه خودتان بهتر میدانید که چه میشود.»

دست صحرا داغ شد. دستگیرهی در، یک گلولهی آتش شد و او سوخت. اما وقتی پشتش به رئیس بود، ندید که او سیگاری گیراند و با ولع پک زد و دودش را ول کرد تو هوا و دستهایش تو لآیهی دود، پولها را شمرد؛ چک پولهای درشت؛ و صحرا فقط صدا شنید. صدای جزجز سوختن، آتش، التهاب، گرما، داغ شد صحرا، داغِ داغ؛ و گریخت.

شب سرد بود، هم تو اتاق، هم تو پذیرائی، هم آشپزخانه. صحرا دستهایش را گرفته بود روی بخار کتری و داشت فکرهایش را با تقلا از هم جدا میکرد که صدف آمد و گفت: «مامان مدیر گفته یک فرمی هست که باید مادرت پر کنه، توی مدرسه.» فکر شام، فکر بدهی بهرام، فکر کلاسهای فردا صبح، فکر صدف، مثل یک استیک رولشدهی خشک و نپخته، لآیهلآیه به هم چسبیده بود و جدا نمیشد.

کی؟

صدف چاقو را برداشت و شروع کرد به سالاد درست کردن: «تو همین هفته.» صحرا داغی دستهایش را زیر بغل سُراند و نرمنرم گرمای مطبوعی تو بدنش احساس کرد و از انجماد درآمد. از پشت بخار کتری، زل زد به صدف: «تو همین هفته.» و باز حرف صدف را تکرار کرد. صدف چاقو را گذاشت وسط چند پر کاهو و فشار داد: «مدیر گفته چون مادرت معلم است باید همین هفته بیاید فرم را پر کند.»

صحرا سرش را جلوتر برد. صورتش رفت تو بخار کتری. عرق کرد، داغ شد. همانطور زلزل رو به صدف گفت: «من، تو همین هفته جلوی یک آتشسوزی رو میگیرم.» صدف مضطرب و کنجکاو و نگاهش کرد و چاقو را فشار داد: «آتش سوزی؟»

صحرا گرم و داغ داد کشید: «ویرانی، تباهی.»

چشمهای صدف دودو زد، عضلات صورتش منقبض شد. دهانش باز شد که چیزی بگوید، نگفت، چاقو را فشار داد. صحرا تکرار کرد بلندت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.