پاورپوینت کامل حاجی خسّت ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل حاجی خسّت ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حاجی خسّت ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل حاجی خسّت ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
>
۸۸
در بازار پارچهفروشها اسمش را گذاشته بودند مشت(مشهدی) خست. از همان وقتها که در بازار چو افتاد «عبدالصنم» عصر به عصر به مغازهی طباخی سر بازار میرود و میگوید: ته ماندهی آب کلهپاچه را که میخواهی بریزی دور، برای من نگهدار.
بعد میخندد و ادامه میدهد: «هم مقوی است هم کم خرج. یعنی خرجی ندارد. میخواهی بریزی دور، بده من بخورم.»
او عصرها قابلمه به دست میرفت درِ مغازهی طباخی و ته ماندهی دیگ را میگرفت و میخورد تا بدون خرج سرش را بگذارد زمین و فردا صبح دوباره برود سرکار.
خرج زیادی که نداشت، معلوم نبود این همه کار و آن همه پول را برای چه کسی و چه وقتی میخواهد!
این سؤال برای همه پیش میآمد و هر وقت دربارهی او بحث میکردند همین سؤال را از همدیگر میپرسیدند. میگفتند لباسهایش را هم از دستفروش میخرد کهنه و رنگ و رو رفته. هر وقت هم کسی به او میگفت چرا اینطور؟
اخم میکرد و لب برمیچید که: «مگر دزدی کردهام؟ از دیوار کسی که بالا نرفتهام، حساب جیبم را دارم، بد است؟!
این لقب را از همان روزها برایش گذاشتند. بعد از آن بودکه زن گرفت. زنش بعد از زایمان دو قلوهایش نیاز به جراحی پیدا کرد و به مشتی گفت ولی جواب شنید که: «خوب میشوی. تنت را به تیغ جراح نسپار زن! این دکترها همه درد پول را دارند بی خود نظر میدهند.»
منیره سه روز بعد خفه شد و دوقلوها را گذاشت روی دست دآیه و عبدالصنم. و بعد فهمیدند که انگار جفت در بدن او مانده بود و عامل مرگش شده بود. قابلهی زنش هم – همان دآیه بود- که موقع گرفتن بچهها نفهمیده بود باید جفت را درآورد. دآیه گفته بود: «حاج آقا دکتر صدا کنیم بهتر است.»
مبادا که بخواهد شیرینی و یا دستمزدی بدهد، قبول نکرده بود.
بچه به اندازهی کف دست زاییدن که این همه زلم زیمبو ندارد. مادر من هفت شکم زایید هرکدام دو برابر نوازد معمولی وزن داشتند. یک بار هم دکتر بالای سرش نیامد. خودش میزایید و خودش ناف بچه را میبرید و سالم و سرحال بلند میشد به کارهایش میرسید. نه خرجی نه دردسری … .
او میگفت و جگر منیره را میسوزاند منیره مرد و عبدالصنم را تنها گذاشت، با یک دنیا مشکلاتی که فریده و فرید برایش داشتند و او هر روز سختترین راهها را برای کمخرجتر زندگی کردن به آنها یاد میداد و اسکناسهایش را از روی جیبهای ورم کرده به رخ آنها میکشید.
میبینید؟ اینها مال شماست به شرطی که آدم باشید بگذارید برآیتان بماند. اینطوری که میخواهید جیبم را خالی کنید، هیچی ته توبرهام نمیماند که برآیتان ارث بگذارم.
توی بازار با کسانی که جرئت میکردند و شوخی شوخی به او چیزهایی میگفتند، نشست و برخاست میکرد. میپرسیدند : « عبدالصنم این همه کار میکنی، چرا درست زندگی نمیکنی؟ پول را برای کی میخواهی؟ میگفت: «برای میراث خورها.»
و قهقهه میزد. دیوانهوار و به صدای بلند. بعد سریع اخمش تو هم میرفت؛ انگار ناراحت میشد از اینکه حتی بعد از مرگش کسی بخواهد از ثروتش استفاده کند. دروغ میگفت به هیچ کس فکر نمیکرد فقط از دیدن پول لذت میبرد و فقط یک کار را خوب بلد بود: کار کند و پول درآورد.
سالی یک بار برای بچهها لباس میخرید و کمی بزرگتر که تا آخر سال برایشان کوچک نشود کفشها همیشه تو پاهاشان لخ لخ میکرد دو شماره بزرگتر میگرفت که تا اخرسال اندازهشان باشد. فریده میخندید و به پاهای فرید اشاره میکرد.
قبر بچه
هر دو میخندیدند و دآیه دست رو دست میگذاشت و از پس پردهی اشک، خیره به آن دو نگاه میکرد و گاه که نگاهش میکردند لبخندی اجباری تحویل میداد که غم عالم را به دلشان مینشاند. بعدها که فریده بزرگتر شد برای او تعریف کرده بود که شب عروسی منیره با عبدالصنم خواب دیده بود که مار از همه جای خانه بیرون میاید و صبح که برای نماز رفته بود مسجد، از پیش نماز تعبیر خواسته بود. او گفته بود دشمن است همشیره صدقه بده و بپرهیز.»
و او نگفته بود که پدر منیره میخواهد دخترش را به خسیسترین مرد بازار بدهد و عروسی را به هیچ وجه برهم نخواهد زد. میدانست که او پس از آتش سوزی مغازهاش، برای اجارهی مغازه جدید از عبدالصنم پول نزول کرده بود و آن قدر بهرهی پولها را نداده بود که او کسی را فرستاد تا طاقهی پارچهها را بردارد و به مغازه برگرداند و حاج اسماعیل فقط توانسته بود بگوید: «باشد قبول دخترم را میفرستم که کنیزیتان را بکند. من هفت سرعائله دارم زندگیام را تارو مار نکنید آقا!»
عبدالصنم پیشتر منیره را سرِ گذر دیده و پسندیده بود اما حاج اسماعیل جواب رد داده و گفته بود: « یک دانهام را بدهم که تو خانهی این مردک خسیس نان نخورده، گرسنگی بکشد؟!»
و حالا تاجر ورشکسته و بد اقبال پارچه ناچار بود جگر گوشهاش را بفرستد به کنیزی مردیکه معروف به خست بود و همه مشخست صدایش میزدند، در خفا و در ظاهر! عبدالصنم شاگردش را فرستاد که بگو مشتی به وعدهاش عمل کند و عمل هم کرد. منیر با گریه و نارضآیتی شد عروس عبدالصنم که منفورترین پارچه فروش بازار بود و همهی مالش را از نزولخوری به دست آورده بود. منیره دلش را خاک کرد تا نان را از سفرهی عیالوار خانهی پدری نبرند و برادرهای کوچکش بتوانند زندگی کنند. تنها شرطی که گذاشت این بود: «دآیهام هم با من به خانهی عبدالصنم بیاید».
آمد. دآیه هم با او آمد و روزهایی را که نباید میدید، دید. دردانهی حاج اسماعیل هر چه میخواست و دست رو هر چیز که میگذاشت عبدالصنم بهانهای میآورد و به ترفندی به او میفهماند که نمیتواند آن را تهیه کند. در دورهی حاملگی ویار داشت و کسی نبود به دادش برسد. محبت میخواست و نمیدید. دآیه وقتی حیاط را آب و جارو میکرد زیرلب غر میزد:«چه افتضاحی است این مرد، حتی تو محبت خشک و خالی هم خست میکند! نوبرش را آورده انگار من که جانوری مثل این به عمرم ندیدهام.»
ندیده بود. راست میگفت، عبدالصنم یکی بود و لنگه نداشت. دآیه بارها به او گفته بود: «آقا تو را به خدا بیشتر مراقب خانم باشید این روزها ضعیف شدهاند».
سر را بیخ گوش او برده و گفته بود: «حالا ما هیچی ولی خانم به غذای خوب نیاز دارند تا بتوانند به سلامتی بارشان را زمین بگذارند.»
و عبدالصنم با غیظ نگاهش کرده و زیرلب غریده و رفته بود. شاید بدین معنا که به تو مربوط نیست. دآیه میگفت اما یک گوش عبدالصنم در و گوش دیگرش دروازه بود. انگار نمیشنید یا اگر هم میشنید به روی خود نمیآورد. وقتی به صرفش نبود از بیخ و بن کر میشد. منیره اواخر بارداریاش آنقدر زرد و زار شده بود که دآیه از عاقبتش میترسید. یک چشمش اشک بود و آن یکی خون.
منیره جانم از بین میروی مادرجان یک چیزی بخور، حالا همینها که هست …
و منیره انگار با خود و دنیای اطرافش میجنگید و دنیا برایش قفس شده بود؛ قفسی که عرصه را بر او تنگ میکرد.
– میل ندارم اصلاً از گلویم پایین نمیرود دآیه جان.
روز زایمانش حال و نای فریاد کردن نداشت. قطرات درشت عرق سرد روی پیشانی و گونههایش نشسته بود. رخسار زردش خبر از درون ویرانش میداد. گاه دستش را مشت میکرد و چین که روی پیشانهاش میافتاد دآیه میفهمید که دوباره درد به سراغش آمده است.
تحمل کن ما
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 