پاورپوینت کامل خانهی عروسکی ۶۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خانهی عروسکی ۶۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خانهی عروسکی ۶۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خانهی عروسکی ۶۳ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۹
خانم «هی» پیرزن مهربان و دوست داشتنی، مدتی نزد خانوادهی «برنل» مانده بود. او وقتی به شهر بازگشت، یک خانهی کوچک عروسکی برای بچهها فرستاد. این خانه آن قدر بزرگ بود که خدمتکار و مرد گاریچی، آن را به حیاط آوردند و کنار در اتاق غذاخوری، روی دو تا جعبهی چوبی جای دادند. تابستان بود و برف و باران خانه را تهدید نمیکرد. خانهی چوبی باید آن قدر در حیاط میماند تا بوی رنگ آن از بین میرفت. خانهی کوچک، هر چند بخشندگی و مهربانی خانم هی را نشان میداد؛ اما به نظر عمه «بریل» بوی رنگ آن، همه را میآزرد. این تازه قبل از آن بود که بستهبندی دور آن را باز کنند … .
خانهی کوچک، حالا با رنگ سبز تیرهی اسفناجی _ که قسمتهایی از آن با زرد روشن مشخصتر شده بود – در مقابل چشمها برق میزد. دو لولهی بخاری خیلی کوچک، به رنگ قرمز و سفید، در بالای بام خانه چسبانده شده بود و در زرد رنگ و براق آن، درست مثل یک تکه شکلات کرهای به نظر میرسید. خانه چهار تا پنجره داشت که همه واقعی بودند و شیشههای کوچک را، تختههای چوبی پهن و سبز رنگ از هم جدا میکرد.
در بالای در ورودی خانه، یک سر در کوچک زرد رنگ ساخته شده بود که قطرههای طلایی از آن شره کرده و روی لبههای آن خشک شده بود.
با تمام اینها، یک خانهی کوچک کامل و بی نقص بود ممکن نبود کسی از بوی تند رنگ آن آزرده شود؛ چون این خود، بخشی از لذتِ داشتن چنین خانهای و تازگی آن بود.
زود باشید! یکی بیاد آن را باز کند!
پارچهی بزرگی، تمام نمای داخل خانه را از نظرها پوشانده بود. خدمتکار با چاقوی جیبی خود، زبانهی چفت کنار در را آزاد کرد و در باز شد. همه در یک لحظه به یکدیگر و به اتاق پذیرایی ، ناهارخوری، آشپزخانه و دواتاق خواب خانهی کوچک خیره ماندند.
راستی که بهترین راه چشمانداز داخل خانه، همین بود. چقدر تماشایی بود و چقدر جالبتر وقتی که دزدانه از لای در به اتاق پذیرایی نه چندان لوکس و کوچکش نگاهی میاندازیم که یک جا لباسی با دو چتر آویخته بر آن، آنجاست. آری چشم انداز داخل خانه چنین بود. درست همان چیزهایی را داشت که بچهها به شوق دیدن آنها توی اتاقها سرک میکشند … .
بچههای خانوادهی برنل، با حیرت آهی کشیدند، برای آنها منظرهی پر هیجان و بسیار جالبی بود. آنها هرگز چنین چیزی در تمام عمرشان ندیده بودند. تمام اتاقها کاغذ دیواری شده بود و تابلوهای نقاشی با قابهای طلایی روی دیوارها دیده میشد.
کف همهی اتاقها، پوشیده از فرش قرمز رنگ بود. مبلهای قرمز رنگ اتاق پذیرایی و صندلیهای سبز رنگ اتاق ناهارخوری، همه از پارچههای ضخیم پرزدار پوشیده شده بود. روی میزها و تختخوابها را رومیزی و روکشهای واقعی کشیده بودند. یک ننوی بچه، یک اجاق، یک قفسهی جا ظرفی با بشقابهای ظریف کوچک و یک تنگ بزرگ آب، از دیگر لوازم خانه بودند. اما در این میان، آنچه را «کیزیا» بیش از همه دوست میداشت، چراغ روشنایی اتاق ناهار خوری بود. این چراغ، در وسط میز ناهار خوری قرا ر داشت؛ یک چراغ رومیزی کوچک و بسیار زیبا با حباب سفید رنگ که مخزن آن پر بود. گرچه نمیشد آن را روشن کرد، ولی مایعی مثل نفت در مخزن آن بود که با تکان دادن چراغ جا به جا میشد.
عروسک پدر و مادر، طوری در اتاق پذیرایی خشک و بیحرکت به حالت درازکش لمیده بودند که انگار از حال رفتهاند. دو بچهی آنها، طبقهی بالا در خواب بودند. این عروسکها، در واقع خیلی بزرگ و خارج از اندازهی خانهی کوچک بودند و اصلاً به نظر نمیرسید که به خانهی کوچک تعلق داشته باشند؛ اما چراغ میز ناهارخوری بینظیر بود. انگار که داشت با لبخند به کیزیا میگفت:
«آهای! من اینجا زندگی میکنم.» آخر آن یک چراغ واقعی بود.
صبح روز بعد بچههای برنل به زحمت توانستند خود را با آن سرعتی که انتظار داشتند به مدرسه برسانند؛ آنها از شوق اینکه پیش از خوردن زنگ، در بارهی خانهی کوچکشان حرف بزنند و برای بچهها پز بدهند در پوست خود نمیگنجیدند.
«ایزابل» گفت: من باید اول تعریف کنم، چون از همهی شما بزرگتر هستم. شما میتوانید بعد از من صحبت کنید.
نمیشد به او ایراد گرفت. آخر ایزابل هر چند خیلی ریاستطلب بود، ولی همیشه هم او درست میگفت. «لاتی» و کیزیا هم، معنی بزرگتر بودن او را به خوبی میفهمیدند. آن دو راه خود را از میان انبوه آلالهی کنار جاده گشودند و چند تا از آنها را لگد کردند ولی در جواب خواهر بزرگتر چیزی نگفتند. ایزابل ادامه داد: و این منم که تصمیم میگیرم کدام یک از بچهها میتواند قبل از بقیه به تماشای پاورپوینت کامل خانهی عروسکی ۶۳ اسلاید در PowerPoint بیاید. مامان خودش گفت که انتخاب با من است.
بچهها اجاز داشتند تا زمانی که خانهی کوچک در حیاط بود هر دفعه دو تا از دخترهای مدرسه را برای تماشای آن به منزل بیاورند؛ البته به شرط اینکه از نوشیدن چای خبری نباشد و توی اتاقها هم سرک نکشند. آنها باید بی سر و صدا در حیاط میایستادند و ضمن تماشای خانهی کوچک به صحبتهای ایزابل در بارهی زیبآیهای آن گوش میدادند. لاتی و کیزیا به همین هم راضی بودن که گوشهای بایستند و هنر نمایی ایزابل را تماشا کنند.
بچهها با اینکه خیلی عجله کرده بودند، ولی همین که به نردههای قیراندود و زمین بازی رسیدند، صدای زنگ مدرسه بلند شد. آنها فقط توانستند به سرعت کلاه از سر بردارند و پیش از این که حضور و غیاب شروع شود، خود را داخل صف جا کنند. هرچند فرصت از دست رفته بود، ایزایل اهمیتی نداد. او بیدرنگ قیافهی آدمهایی که
دارند موضوع مهم و اسرارآمیزی را پنهان میکنند، به خود گرفت؛ بعد دستش را جلوی دهان گذاشت و آهسته به بچههای دور و برش گفت: «هی دخترها! حرف خیلی مهمی دارم که زنگ تفریح به شما میگویم.»
زنگ تفریح خورد و بچهها همه دور ایزابل را گرفتند، هم کلاسیهای او بر سر اینکه دست دور گردن او بیندازند، با او قدم بزنند یا خود را دوست نزدیک او نشان بدهند و با چاپلوسی لبخندی بر لب داشته باشند ، با هم دعوا داشتند. کنار زمین بازی، زیر درخت کاج بزرگ، ایزایل معرکهای راه انداخته بود. دخترها از سر و کول هم بالا میرفتند و خندهکنان یکدیگر را هل میدادند تا به او نزدیک شوند. تنها دخترهای «کلوی» دور از معرکه بودند. آن دو همیشه دور از جمع بچهها میماندند و ترجیح میدادند به بچههای برنل نزدیک نشوند.
در واقع، این مدرسهای نبود که خانوادهی برنل راضی شوند بچههایشان را به آنجا بفرستند؛ ولی چون تا کیلومترها دورتر، مدرسهی دیگری نبود، بچههای آنها هم مثل سایر بچهها، به این مدرسه میرفتند. در نتیجه، همهی بچههای آن ناحیه از دخترهای قاضی و دکتر، بچههای صاحب فروشگاه گرفته تا شیر فروش، همگی مجبور بودند با هم به یک مدرسه بروند و بیایند. باید گفت – هر چند نگفتن آن بهتر است – در این مدرسه تعدادی پسر بچهی خشن و بی ادب هم بودند؛ به خاطر اینها هم که شده، لازم بود یک خط مرزی میان بعضی از بچهها رعآیت میشد. بچههای کلوی در آن سوی این خط قرار داشتند. خیلی از بچهها – از جمله بچههای برنل – حتی اجازهی صحبت کردن با بچههای کلوی را نداشتند. آنها با گردنهای افراشته از کنار بچههای کلوی میگذشتند. بقیهی بچههای مدرسه نیز در حرکات و رفتارشان از اکثریت تقلید میکردند و این باعث شده بود که بچههای کلوی منزوی شوند و همه از آنها دوری کنند. کار به جایی رسیده بود که حتی خانم معلم هم میان بچهها فرق میگذاشت. وقتی «لیل کلوی» با یک دسته گل خیلی معمولی و ساده، پیش معلم میرفت، خانم معلم با لحن خاصی با او صحبت میکرد و در همان حال به بچهها لبخند میزد.
مادر آنها زن رختشوی کوتاه قد و زحمتکشی بود. او تمام روز برای کار، از این خانه به آن خانه میرفت و این به اندازهی کافی برای بچهها ناخوشایند بود. اما آقای کلوی کجا بود؟ کسی به درستی نمیدانست. همه میگفتند او در زندان است. پس آن دو، دختران یک رختشوی و یک زندانی بودند. راستی که چه همنشینهای خوبی برای بچههای مردم بودند!
وضع ظاهر آنها هم قوز بالا قوز بود. معلوم نبود خانم کلوی چرا لباسهای به آن بی ریختی را تن آنها میکرد. در حقیقت او لباس بچهها را از تکه پارچههایی که مردم به او میدادند، میدوخت. برای مثال، لباس مدرسهی لیل کلوی، که دخترکی ساده و درشت اندام با صورتی کک مکی بود، از پارچهی پشمی رومیزی سبز رنگ خانوادهی برنل دوخته شده بود. آستینهای لباس او، از پارچهی پردهای ضخیم و قرمز رنگ خانوادهی «لوگان» بود. کلاه زنانهای که پیشانی بلندش را میپوشاند، زمانی مال خانم «لیکی»، مدیر پستخانه، بود، لبهی این کلاه، از پشت برگشته بود و پر قرمز رنگی آن را زینت میداد؛ چه آدم کوچولوی عجیبی! ممکن نبود کسی او را ببیند و نخندد. «السی ما»، خواهر کوچکتر او، پیراهن سفید بلندی میپوشید که بیشتر شبیه لباس خواب بود. یک جفت پوتین پسرانه هم به پا میکرد. در واقع السی ما هرچه میپوشید، به نظر عجیب و غریب میآمد . از لاغری مثل نی قلیان بود. موهایش کوتاه بود و نگاهی بسیار گرفته و غمگین داشت؛ درست مثل یک جغد! کسی لبخند او را ندیده بود. خیلی هم کم حرف میزد صبح تا شب کنار خواهرش لیل بود و همیشه گوشهی دامن او را محکم در دست نگه میداشت هر جا لیل میرفت، السی ما هم دنبالش بود: در زمین بازی، در راه رفتن به مدرسه و برگشتن. همه جا السی ما چسبیده به لیل، و پشت سرش حرکت میکرد. تنها وقتی که حسابی خسته میشد و یا چیزی از خواهرش میخواست، گوشهی لباس او را محکم میکشید. آن وقت لیل میایستاد و به او نگاه میکرد. بچههای کلوی حرف همدیگر را خوب میفهمیدند.
دو خواهر، کناری گوش ایستاده بودند و نمیشد جلوی شنیدن آنها را گرفت. وقتی دخترها رو برگرداندند و با تحقیر به آن دو پوزخند زدند، لیل مثل همیشه شرمگین و سادهلوحانه لبخند زد و السی ما فقط نگاه خیرهاش را به زمین انداخت.
صدای سرشار از غرور ایزابل که از خانهی کوچک تعریف میکرد، به گوش میرسید. بچههای دیگر مطمئن بودند که با دیدن فرشهای کوچک آن، تختخوابها با آن روتختیهای واقعیاش و
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 