پاورپوینت کامل سگ بزرگ و سیاه جان لیبادی ۴۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سگ بزرگ و سیاه جان لیبادی ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سگ بزرگ و سیاه جان لیبادی ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سگ بزرگ و سیاه جان لیبادی ۴۳ اسلاید در PowerPoint :

>

۸۷

روزگاری، «جان لیبادی» محبوب ترین قصه گوی محله بود. موقع گفتن هر داستان، چنان حالتی به خودش می-گرفت که آن داستان به نظر واقعی می آمد.

وقتی درباره ی آبشار بزرگ نیاگارا صحبت می کرد، صدای غرشی از ته گلویش در می آورد و مشت هایش را در هوا می چرخاند؛ طوری که هر شنونده ای می توانست صدای آبشار را بشنود. انگار که آبشار، روی سر و صورت خودش می ریخت. اما جان لیبادی دیگر نمی توانست داستان «لوپ گارو» را بگوید. لوپ گارو الماسی بود که به شکل یک حیوان وحشتناک در می آمد و به مردم احمقی که شب ها تنهایی از خانه بیرون می رفتند، حمله می کرد. هر وقت جان لیبادی مانند لوپ گارو، روی چهار دست و پا راه می رفت، چشم هایش را می گرداند، خرناسه می کشید و بر کف اتاق پنجول می کشید، همه ی شنوندگان داستانش از ترس و وحشت فرار می کردند. برای همین دیگر این داستان را تعریف نمی کرد. البته فقط در شب های بلند زمستان، جان فرصت گفتن چنین قصه هایی را داشت، در بقیه ی روزهای سال، به گاوها و خوک ها و مرغ و خرس هایش می رسید و حسابی کار می کرد.

یک روز، جان لیبادی فهمید تعداد مرغ هایش کم و کم تر می شود. به همسایه اش، آندره بدگمان شد و حدس زد او مرغ هایش را می دزدد، هر چند که هنوز او را موقع دزدی ندیده بود.

جان سه شب پشت سر هم، تفنگش را از روی دیوار برداشت و کنار مرغ هایش در مرغدانی خوابید؛ اما با این کارش فقط مرغ ها را ناراحت کرد و نگذاشت آن ها خوب بخوابند. بعد آهی کشید، تفنگش را برداشت و به رختخواب خودش برگشت.

یک روز بعد از ظهر، وقتی برای چیدن علف های هرز اطراف انبار همسایه اش به کمک او رفته بود، نزدیک پرچین، مقداری پر خاکستری رنگ پیدا کرد. دیگر مطمئن شد آندره مرغ های او را می دزدد؛ چون تمام مرغ های آندره، سفید رنگ و استخوانی بودند. جان نمی دانست چطور موضوع را با او در میان بگذارد، بدون این که برای خودش دشمن بتراشد. وقتی آدم بیرون شهر زندگی می کند و برای انبوه کارهایش احتیاج به کمک دارد، دشمن تراشی، آن هم از یک همسایه ی نزدیک، اشتباه بزرگی است.

جان همان طور که داسش را میان علف های هرزه ی بلند، بالا و پایین می برد، به فکر فرو رفت و عاقبت راه حلی به خاطرش رسید. از همسایه اش پرسید: «آندره! تو سگ بزرگ و سیاه من را دیده ای؟»

آندره گفت: «کدام سگ بزرگ سیاه؟ من نمی دانستم تو یک سگ داری!»

جان گفت: «همین چند وقت پیش آن را از سرخ پوست ها خریدم. یک نفر مرغ هایم را می دزدد برای همین آن را خریدم تا مواظب مرغ هایم باشد. او یک سگ درنده است؛ بزرگ تر از یک گرگ و دو برابر وحشی تر از آن!»

جان، با دست به جالیز پشت انبار اشاره کرد و فریاد زد: «الان آن جاست؛ با یک زبان بزرگ و قرمز که از دهانش آویزان است. نگاهش کن!»

آندره نگاه کرد؛ اما چیزی ندید.

– تو باید حتماً آن را ببینی. خیلی سریع می دود. یک پنجه اش را این طور برمی دارد و پنجه ی دیگرش را آن طور.

جان همین طور که حرف می زد داس را به زمین انداخت و اول یک دستش را – که دستکش سیاه رنگی داشت – بلند کرد و بعد، دست دیگرش را بالا برد.

آندره به دستکش های سیاه جان که مثل پنجه های یک سگ بزرگ و سیاه، بالا و پایین می رفتند، چشم دوخته بود. بعد به طرف جالیز نگاه کرد و هیجان زده فریاد زد: «بله، بله. حالا آن سگ را می بینم دارد کنار پرچین می دود و یک پنجه اش را این طور و پنجه ی دیگرش را آن طور بلند می کند، درست همان طوری که تو می گویی.»

جان از مهارت خودش در بازیگری خیلی خوش حال شد. او توانست آندره را وادار کند سگی را ببیند که اصلاً وجود خارجی ندارد.

جان گفت: «حالا که آن سگ را دیدی و شناختی دیگر جلوی راه او سبز نشو و کاری نکن که به تو بدگمان شود. او یک سگ نگهبان و فوق العاده درنده است.»

آندره قول داد همیشه از آن سگ سیاه و بزرگ دوری کند. جان از این که حقه اش گرفته بود به خود می بالید. از آن روز به بعد، دیگر مرغ هایش ناپدید نشدند و به نظر می رسید مشکلش حل شده است.

چند روز بعد، آندره به جان گفت: « امروز سگ بزرگ و سیاهت را کنار جاده دیدم در حالی که یک پنجه اش را این طور بالا برده بود و پنجه ی دیگرش را هم به این شکل، به سرعت می دوید من از سر راهش کنار رفتم و از این بابت زندگیم را مدیون تو هستم.»

جان هم خوش حال شد و هم عصبانی. از این که آندره، وجود آن سگ بزرگ و سیاه را تا این حد باور کرده بود که فکر می کرد واقعاً آن را دیده است، خوش حال بود. از طرفی هم عصبانی شد چون آن سگ بزرگ و سیاه به جای آن-که توی مزرعه باشد رفته بود کنار جاده!

یک روز دیگر، آندره که به پرچین تکیه داده بود به جان گفت: « روز به خیر. من سگ سیاه و بزرگ تو را آن طرف دهکده دیدم. داشت از روی پرچین ها و بوته ها می پرید. اشکالی ندارد او این قدر از خانه دور می شود؟ ممکن است یک نفر او را بگیرد و برای لوپ گارو ببرد؟»

جان که دیگر از خیال بافی همسایه اش بی زار شده بود، برگشت و به آندره گفت: « چطور ممکن است سگ من آن طرف دهکده باشد، او همین الان توی خانه است ببین! دارد توی حیاط راه می رود و یک پنجه اش را این طور بلند می کند و پنجه ی دیگرش را آن طور؟»

آندره با تعجب به حیاط خانه ی جان نگاهی انداخت و گفت: «درست است! خدای من! این سگ حیوان عجیبی است باید مثل برق دویده باشد که بتواند این قدر سریع خودش را به خانه رسانده باشد شاید لازم است این سگ را با زنجیر ببندی. حتماً یک نفر چنین سگ تیزپایی را با لوپ گارو عوضی می گیرد.»

جان با ناامیدی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «شاید حق با تو باشد من او را نزدیک مرغ دانی زنجیر می کنم.»

آندره گفت: «مردم دهکده از شنیدن این خبر خیلی خوش حال می شوند. همه از آن سگ می ترسند. من به آن ها گفته ام که این سگ چقدر بزرگ و درنده است و چطور زبان بزرگ و قرمزش آویزان است و چگونه یک پنجه اش را این طور و پنجه ی دیگرش را آن طور بلند می کند.»

جان عصبانی شد و با تلخی گفت: «آندره! ممنون می شوم اگر با سگ من کاری نداشته باشی.»

آندره گفت: «اوه، اوه! من با او کاری ندارم؛ اما امروز صبح، سگ تو کنار جاده به طرف من پارس کرد و اگر من روی درخت افرا نپریده بودم، الان این جا نبودم که جریان را برای تو تعریف کنم.»

جان لب هایش را به هم فشرد سوت بلندی کشید و گفت: «پس همین الان او را با زنجیر می بندم بیا رفیق، بیا این جا!» آندره روی پاشنه ی پاهایش به عقب برگشت. جان تصمیم گرفت دیگر این بحث را تمام کند اما یک روز، وقتی به دهکده رفته بود تا برای پشت بامش مقداری میخ بخرد، خانم «ویلینو» رو به جان کرد و فریاد زد: «جان لیبادی! تو باید از خودت خجالت بکشی که اجازه می دهی آن سگ درنده، این

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.