پاورپوینت کامل ۶۰ ثانیه ۵۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ۶۰ ثانیه ۵۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ۶۰ ثانیه ۵۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ۶۰ ثانیه ۵۳ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۲
دستش را دراز کرد و کورمال کورمال دنبال ساعت گشت. محکم توی سرش کوبید و صدای ساعت افتاد. آرامش به وجودش برگشت و دوباره چشمانش گرم شد. تازه داشت از شیرینی خوابش لذت می برد که تصویر رئیس، لحظه ای گذرا جلوی چشمانش آمد. نفهمید خوابش را دیده یا افکار مغشوشش او را جلوی چشمانش متجلی ساخته فقط هر چه بود شیرینی خوابش را زهر مارش کرد و ناگهان نشست و چشمانش را باز کرد، ساعت را دستش گرفت و با التماس نگاهش کرد اما فایده ای نداشت. ساعت با کمال بی رحمی ۷:۴۵ دقیقه را نشانش داد و یادش آورد که امروز رئیس چه پوستی از سرش خواهد کند.
۸:۳۰ بود که در دفتر مجله را باز کرد و ابتدا نگاهی پنهانی به اتاق رئیس انداخت، که البته از چشمان تیز و خلق تنگ رئیس پنهان نماند. وارد که شد، خانم محبّی در حالی که سرش را با یأس تکان می داد کنارش آمد و گفت: «شما همیشه این قدر به موقع سرقرارتون حاضر می شید؟» رضا سرش را زیر انداخت وگفت: «نه مثلاً اگه با شما…» خانم محبی وسط حرفش پرید: «هنوز نشناختی اخلاقِشو؟ نمی-دونی فقط منتظره تا بهونه دستش بدی؟» رضا که این حرف ها نمکی بود روی زخمش با استیصال گفت: «کی اومده؟» خانم محبّی گفت: «ما که اومدیم توی دفتر نشسته بود. باور کن امروز از کله ی سحر اومده وزل زده به ساعتش تا فقط چند دقیقه دیرتر از ۷:۳۰ برسی و آتو دستش بدی، اونوقت شما نه یک دقیقه نه ده دقیقه یک ساعت دیر می کنی»؟!!
رضا که نمی خواست بیش تر از این دیر کند به سمت اتاق رئیس راه افتاد و گفت: «خواب موندم چاره-ای نیست باید حساب پس بدم» و داخل اتاق شد.
۱۰ دقیقه بعد با یک بغل کاغذ از اتاق بیرون آمد و سر میزش رفت. «خانم محبی که دل توی دلش نبود آرام پرسید «چی شد؟» کاغذها را روی میزش پخش کرد و گفت: هیچی برام ضرب العجل تعیین کرد، باید تا ساعت ۳ یه گزارش مخصوص بذارم رو میزش و اگر نه، اون، برگه ی اخراجمو می ذاره رومیز.»
محبی نگاهی پرسان به برگه های پخش شده روی میز انداخت و گفت: «حالا اینا چی ان؟!»
رضا در حالی که از میان کاغذها دنبال چیزی می گشت گفت: «اینا بهونه های جناب رئیس، یعنی اسباب اخراج بنده ست. گفته باید تا ساعت ۱۲ این کارا رو تحویل بدم بعدشم برم دنبال گزارش فردا، اونم چه گزارشی کم کم، سه روز وقت می بره. اما امروز اگه از سه ساعت، سه ثانیه هم گذشته باشه، بنده سه سوت اخراجم.»
ساعت ۱۱ بود که وظایف محوله را آن هم با کمک و دلسوزی های خانم محبی به پایان رساند و آن ها را با احترامات فائقه، روی میز رئیس نهاد و دست به تلفن شد و یک ساعت از وقتش را هم صرف توضیح و التماس به دوستانش کرد تا اگر گزارشی در بساط دارند او را مهمان کنند و بعداً حتماً از خجالت شان در می آید.
البته این تلاش ها بی پاسخ نماند و دست آخر یک گزارش نیمه کاره ی دوستش همایون، دستش را گرفت که باید خودش سر وته اش را طوری هم می آورد و نجات می یافت.
پس به راه افتاد. هم چنان غرق افکارش بود که چراغ قرمز شد و ثانیه شمار، با دهن کجی به او می گفت که باید ۶۰ ثاینه از وقت طلایش را به او بدهد تا مجوز عبور دریافت کند.
نگاهش را با دل خوری از ثانیه شمار گرفت و از شیشه بیرون را نگاه کرد. اولین چیزی که نظرش را جلب کرد صدای موسیقی بلند ماشینی بود که سمت راستش ایستاده بود. با دیدن حرکات جوان هایی که داخل ماشین بودند ناخواسته خنده اش گرفت و سرش را به سمت چپش چرخاند. این بار راننده ی جوانی را دید که مشتی محکم به فرمان کوبید و سرش را با ناراحتی روی فرمان گذاشت. ناخواسته خنده اش محو شد و با خودش گفت: «بعضی ها آن قدر بی غم، بعضی ها هم این قدر درگیر.» چند ثانیه نگذشته بود که جمله ای که از دهانش خارج شده بود توجه اش را جلب کرد و فکری ناگهانی به سرش خطور کرد. عقب را نگاه کرد. جلو را نگاه کرد. سرش را از ماشین بیرون برد و با چشمانی ریز کرده به ماشین ها و مردم اطرافش نگاه کرد.
نگاه های متعجب مردم را دید و در میان صدای بوق ماشین های پشت سرش، صدایی را شنید که می-گفت: یارو دیوانست!!!
سرش را داخل برد و نگاهش به چراغ سبز افتاد، پایش را روی گاز فشار داد و با خنده فریاد زد: «یوهو و… خدایا شکرت، آره همینه باید از مردم نوشت، فهمیدم، فهمیدم!!»
در پوستش نمی گنجید، گوشه ای پارک کرد و همین طور که از داخل کیفش کاغذ و قلم در می آورد به همایون هم تلفن کرد. همایون گوشی را برداشت و قبل از سلام گفت: کجایی پس؟
یه وقت گرفتم از رئیس ارتباطات، تلفنی، به زور برات گرفتم. صدای خنده ی رضا را که شنید گفت: «چیه خوشحالی؟ آره واقعاً شانس آوردی.» دوباره جوابی نشنید غیر از خنده.
گفت: «می خندی؟! بایدم بخندی التماسشو من کردم، خنده هاشو تو دیگه!!»
صدای رضا را آن ور خط شنید که گفت: «آفرین پیدات کردم.» همایون گفت: «چی رو پیدا کردی؟»
«خود کارمو افتاده بود ته کیفم، تازه یه چیز دیگه هم پیدا کردم.»
همایون گفت: «تو هم این وسط پرت و پلا می گی ها! دارم بهت می گم اگه نیای از دستت می ره زود خودتو برسون، اون وقت تو هی می گی اورِکا اورِکا!!؟»
دوباره صدای خنده اش بلند شد و گفت: «همایون جون دیگه نمی خواد، گزارشم ردیف شد. قرارو کنسل کن.» همایون که سر در نمی آورد با عصبانیت گفت: «تو مثل این که حالت خوب نیست دیونه شدی!» و گوشی را قطع کرد. رضا لب هایش را کج کرد و گفت:
«چرا امروز همه به من می گن دیوونه؟!» و بی تفاوت مشغول نوشتن شد.
ساعت یک ربع به سه بود که در دفتر روزنامه را فاتحانه باز کرد و نگاه نگران خانم محبی را با لبخند پاسخ داد. نوشته ها را دسته کرد و مقابل رییس نهاد. رییس بدون این که نگاهش کند گفت:
«پس حاضر شد! می خوام امروز گزارشو در حضور بچه ها بخونم و نظراتشونو جویا بشم. می خوام همشون بفهمن که چه هم کار قابلی دارن. به خصوص خانم محبی که باید به شناخت عمیق تری برسه.»
با فراخوان رئیس بچه ها همه منتظر شنیدن شدند و رئیس در میان آن نگاه های کنجاوانه و منتظر، آغاز به خواندن کرد:
«هوای دل انگیزی است عطر گل ها و شکوفه های درختان به مشام می رسد، فقط کافی است کمی عمیق نفس بکشی. ظهر است وقت اذان، آفتاب به گرمی می تابد و مؤذن ندای الله اکبرش را به گوش همگان می رساند. ساعت شلوغی است. همه بر می گردند، از کار، مدرسه، دانش گاه، خرید و عده ای نیز می-روند. چراغ قرمز می شود. ۶۰ ثانیه؛ و ماشین ها پشت سر هم قطار می شوند با کوپه های رنگارنگ. شهر نسبتاً آرام است و منظم، انسان ها نیز ظاهرشان همین گونه است. اما چه کسی از درونشان خبر دارد؟
آخ داره دیرم می شه، دِ پراید برو کنار دیگه. وای خدایا چراغ قرمز شد حالا چی کار کنم؟ اگه امروزم دیر برسم سر تمرین، مربی حسابی کفری می شه. دفعه ی پیش که دیر رسیدم گفت: مثل اینکه تو دوست نداری جزء نفرات انتخابی باشی. اما خودشم می دونه که من از بین بچه ها بازیم از همه بهتره خوب تقصیر من چیه؟ تقصیر این ترافیک لعنتیه… اما اشکال نداره بذار برم تو زمین، یه بازی ای براش بکنم که کیف کنه. یه کاری می کنم که بفهمه من الکی به این جا نرسیدم، من هدف دارم، من باید انتخاب بشم، ۷ سال بی خودی توپ نزدم که … بالاخره به آرزوم می رسم…
***
زن در کیفش را باز کرد، کرایه تاکسی را در آورد و در دستش گرفت. وسایل را در زیر پایش جابه جا کرد و رو به دختر گفت: دیگه باید بریم سراغ وسایل برقیت. دختر لبخند زد. زن نگاهش را به بیرون انداخت و به فکر فرو رفت: ماشین لباسشویی رو چی کار کنم؟ تمام اتوماتیک بگیرم یا ساده؟ نمیشه که هم گازش ساده باشه، هم یخچال، هم ماشین لباسشویی. مردم چی می گن؟
خواهر شوهرش که از همه چیز بهترینش رو گرفته، نمی شه این بچه همه وسایلش ساده باشه. پس فردا می زنن تو سرش که تو جهاز درست و حسابی نیاوردی. حالا به جواد آقا بگم ببینم چی می گه… چی می خواد بگه اون بنده ی خدا! اونم دوست داره دخترش سربلند باشه. باید قسطی ور داریم، حالا بعداً یه کاریش می کنیم، خدا بزرگه…
***
صدای زنگ گوشیه؟ کجا گذاشتمش؟ آهان… الو… سلام خانوم… شما خوبی؟ بعله دیگه اینم از امروز… بالاخره تموم شد، از این به بعد منم میام خونه ورِ دل خودت… حالا میام خونه برات تعریف می کنم… آره بیست دقیقه دیگه خونه ام. خداحافظ… ای خدا شکرِت، سلامتی دادی بازنش
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 