پاورپوینت کامل سومین عامل ۶۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سومین عامل ۶۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سومین عامل ۶۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سومین عامل ۶۵ اسلاید در PowerPoint :
>
۹۲
«جان دیگبی» پسر ریزه میزه ای بود. او کوچولو، لاغر و کمی هم ضعیف بود.
دوازده سالی داشت. عینک می زد و لباس هایش پر از وصله پینه بود. صورتش رنگ پریده و پر از جوش بود. یک بینی بزرگ داشت با موهایی که همیشه ی خدا ژولیده بود. چون زیاد اهل بازی نبود، دوستی نداشت. عضو هیچ تیمی نبود و به هیچ کدام از سرگرمی هایی که بچه های مدرسه دوست داشتند، علاقه ای نشان نمی داد. به اردو، ماهی گیری و تماشای پرندگان نمی رفت. دوچرخه و ضبط صوت نداشت. هیچ وقت چیزی برای عوض کردن با بچه های دیگر نداشت. هیچ کلک و حقه ای هم بلد نبود و هرگز توی مدرسه و یا بیرون آن، دچار زحمت و دردسر نمی شد.
«مایک موآکس» که کلاس سوم بود، همیشه می گفت او یک فسقلی است. مایک موآکس فرصتی برای سر به سر گذاشتن با فسقلی ها نداشت. این موضوع را، همه ی فسقلی های مدرسه-ی «کوئین رود» به خوبی می دانستند و برای همین، همیشه خود را از مایک و دار و دسته اش دور نگه می داشتند.
موآکس، بزرگ ترین لاف زن مدرسه بود. او گروه کوچکی داشت که دستورهایش را گوش می کردند و همیشه به او هدیه می دادند. البته اگر این کار را نمی کردند، مایک، کسان دیگری را به جای آن ها انتخاب می کرد. موآکس پسری پانزده ساله، بزرگ، تنومند، و بی تربیت بود. همیشه با مشت و لگد به جان پسرهای کوچک تر می افتاد و آن ها را زیر سلطه ی خودش درمی آورد. حتی بچه های خیلی خوب مدرسه هم از او می ترسیدند.
موآکس تا مدت زیادی توجهی به جان دیگبی نداشت. جان پسرکی بی آزار به نظر می آمد. کسی به او اهمیتی نمی داد. جان همان طور که دوست داشت به مدرسه می آمد و می رفت، کاری هم به کار کسی نداشت.
یک روز، جان توی زمین بازی نشسته بود و ناهارش را می خورد که یک سایه ی بزرگ بالای سرش افتاد. سرش را بلند کرد و دید مایک موآکس با دقت او را برانداز می کند.
پشت سر او هم، دو نفر از دارو دسته اش، یعنی سام گرین و جو برادی، ایستاده بودند و پوزخند می زدند. جان احساس کرد الان اتفاقی می افتد.
موآکس کنار جان نشست و گفت: «سلام، چهار چشمی! توی کیفت چی داری؟ باید چیز خوش مزه ای باشد.»
سام گرین و جو برادی هم نزدیک تر آمدند. جان ترسید. موآکس هم چنان به ساندویچ های او خیره مانده بود.
مایک در حالی که ساندویچی برمی داشت، رو به دوستانش کرد و گفت: «به این همه خوراکی نگاه کنید. سام ساندویچ می خواهی؟ جو، تو هم می خواهی؟» بعد به هر کدام از دوستانش ساندویچی داد و هر سه نفر شروع کردند به خوردن.
چیز دیگری نداری؟ کیک چطور؟ من کیک خیلی دوست دارم. سام و جو هم کیک خیلی دوست دارند. دیگبی! فردا حتماً باید کیک بیاوری.
و صورتش را نزدیک صورت جان برد و نیش خندی زد. پسرک از ترس خودش را جمع و جور کرد. به امید این که شاید معلمی او را ببیند نگاهی به اطراف انداخت. اما سام و جو جلوی او را گرفتند و موآکس نزدیک تر آمد.
ما از فسقلی هایی که می روند و برای معلم ها داستان سرایی می کنند، اصلاً خوش مان نمی آید؛ این طور نیست بچه ها؟ می دانی برای آن ها چه اتفاقی می افتد؟ ما حساب آن ها را می رسیم!
سام گرین پوزخندی زد و گفت: «درست است! آن ها را بیرون مدرسه گیر می آوریم و بعد توی پارک خدمت شان می رسیم.»
آن وقت سه تایی از پیش جان رفتند تا ساندویچ بچه ی دیگری را هم بگیرند.
جان حسابی وحشت کرده بود. بقیه ی روز، مات و مبهوت روی نیمکت کلاس نشسته بود و نمی دانست که چه کار کند. دلش می خواست درباره ی این موضوع با کسی حرف بزند؛ اما یادش آمد موآکس و دارو دسته اش درباره ی کتک مفصل خوردن او، چه چیزهایی گفته اند.
بعد از ظهر، جان جریان را برای پدرش تعریف کرد. پدر به حرف های او گوش داد و گفت: « ببین جان … تو باید روی پاهایت بایستی و خودت با آن ها مبارزه کنی. درست نیست برای هر موضوع کوچکی، پیش من بیایی. باید خودت با آن ها مقابله کنی. همیشه یک لاف زن قلدر، وقتی کسی را در مقابل خودش ببیند، فرار را بر قرار ترجیح می دهد.»
روز بعد جان دیگبی با کیف پر از ساندویچ، توی زمین بازی منتظر بود. طولی نکشید که سر و کله ی موآکس و دوستانش پیدا شد. در حالی که موآکس کیف او را می قاپید، سام گرین و جو برادی رو به روی جان ایستادند.
جان گفت: «پدرم می گوید …»
موآکس به او نگاهی کرد. دهانش پر از نان بود. دیدن موآکس با آن دهان پر – که ساندویچ-های او را گاز می زد – جان را عصبانی کرد. مشت کوچک خود را عقب برد و تا آن جا که می-توانست خیلی محکم به دماغ موآکس کوبید.
مواکس تکانی خورد و روی نیمکت افتاد. از دماغش خون آمد و چنان نعره ای کشید که جان از ترس لرزید..
سام روی جان پرید و با مشت به پهلوهایش کوبید. جو برادی هم با مشت و لگد به جان او افتاد. موآکس با دستمال دماغش را پاک کرد. عده ای از بچه ها دور آن ها جمع شدند و آقای ویلسون هم به طرف آن ها آمد.
یکی از بچه ها همین که آقای ویلسون را دید به بقیه خبر داد. موآکس و دارو دسته اش فرار کردند؛ اما قبل از رفتن، جو برادی به جان هشدار داد اگر جریان را به آقای ویلسون بگوید، باید منتظر هر اتفاقی باشد. بدن جان، از ضربه های مشت های جو درد می کرد؛ اما به آقای ویلسون گفت آن ها با هم شوخی می کردند.
وقتی مدرسه بعد از ظهر تعطیل شد، جان قبل از بیرون رفتن از مدرسه، با دقت به بالا و پایین خیابان نگاهی انداخت. هیچ نشانی از موآکس و دارو دسته اش نبود. جان به سمت خانه-اش به راه افتاد. درست کمی آن طرف تر، کوچه ای بود که به پارک می رسید. همین که می-خواست از کنار آن کوچه بگذرد، ناگهان موآکس از کوچه بیرون آمد و دست او را گرفت. سام گرین و جو برادی هم دست دیگرش را گرفتند و کشان کشان او را به طرف پارک بردند. آن ها جان را به قسمت خلوت پارک بردند و او را با موآکس تنها گذاشتند خودشان از دور مراقب بودند.
جان هیچ امیدی نداشت. جوانک پانزده ساله، با مشت و لگد به جان او افتاد. وقتی جان نقش زمین شد. موآکس با لگد به دنده های او کوبید. بعد او را روی پاهایش کشید. بعد کنار یک درخت او را سرپا نگه داشت و همین که مشت بزرگش را عقب برد تا آن را حواله ی صورت جان کند، جان از ترس غش کرد. موآکس او را میان خاک و خل رها کرد و با دوستانش در حالی که پچ پچ می کردند و زیر لب می خندیدند، از آن جا دور شد.
از آن روز به بعد، زندگی جان دیگبی در مدرسه تیره و تار شد. روزی نبود که موآکس سراغ او نیاید و اذیتش نکند. سام گرین هم در هر فرصتی، او را هل می داد. جو برادی هم عینکش را برمی داشت و قاب آن را می پیچاند.
موآکس مدام به او طعنه می زد و او را «چهار چشمی» می خواند. خیلی سریع همه ی پسرهای مدرسه، جان را با این اسم صدا کردند.
موآکس و دوستانش، جریان غش کردن جان در پارک را با آب و تاب برای بچه های مدرسه تعریف می کردند و می خندیدند: «فقط مشتم را جلوی او تکان دادم و او بلافاصله غش کرد.»
خیلی زود، بقیه ی بچه های مدرسه هم همین که جان را می دیدند، ادای او را در می آوردند و تظاهر می کردند غش کرده اند؛ وقتی دوستان شان، مشت شان را به طرف آن ها نشانه می گرفتند، روی زمین می افتادند. کم کم جان، از مدرسه نفرت پیدا کرد و بی صبرانه منتظر روزی بود که برای همیشه مدرسه را ترک کند.
او واقعاً از موآکس و دارو دسته اش می ترسید. هر وقت می دید دارند می آیند، دنبال جایی می گشت تا خود را پنهان کند، آن ها هم او را پیدا می کردند. و دوباره شکنجه اش می دادند. طولی نکشید که موآکس فهمید می تواند از این راه، کلی تفریح کند. این بهتر از اذیت کردن پسرهای کوچک تر دیگر بود. تنها کافی بود تظاهر کند می خواهد او را بزند که جان شروع می-کرد به گریه و زاری و التماس. آن ها او را وادار می کردند تا التماس کند و از آن ها بخواهد او را ببخشند. پسرها هم دور بچه ها جمع می شدند تا ببینند چطور جان دیگبی، در برابر مایک موآکس زانو زده است و التماس می کند.
موآکس فریاد می کشید: «چهار چشمی می خواهد او را ببخشم.»
جان هم همیشه این کار را می کرد؛ درحالی که دست هایش را بالا می برد، اشک از چشم-هایش سرازیر می شد.
بی چاره جان! هر روز وحشت عجیبی داشت. هرگز نمی دانست مواکس و افرادش چه نقشه ی تازه ای برایش کشیده اند. آن ها پولش را می گرفتند؛ غذایش را می خوردند؛ کتاب هایش را می-دزدیدند؛ مدادهایش را می شکستند؛ ژاکتش را پاره می کردند و همیشه هم او را مسخره می-کردند.
آن ها فهمیده بودند روز تولد جان، هفتم جولای است و برای اذیت کردنش، یک مهمانی ترتیب داده بودند. تمام آن روز، کاری به کار او نداشتند و هیچ حقه و کلکی هم سوار نکردند. کسی موی او را نکشید و او را از پشت سر نترساند. گذاشتند ناهارش را در آرامش بخورد. وقتی که مدرسه داشت تعطیل می شد، جان با خود فکر کرد: «شاید دیگر روزهای ترس و وحشت تمام شده است.»
جان بی خیال در خیابان به راه افتاد و از کنار کوچه ای که به پارک می رسید، گذشت. ناگهان آن ها رویش پریدند و کشان کشان او را به طرف پارک بردند. در آن جا، موآکس منتظرش بود.
موآکس در حالی که دست های جان را می کشید، آواز می خواند: «تولدت مبارک. تولدت مبارک.»
سام گرین هم که پاهایش را می کشید همین آواز را می خواند. جو برادی هم درحالی که به کمک دیگران او را به هوا می انداخت، آواز می خواند: «چهارچشمی عزیز، تولدت مبارک …»
همین که نزدیک بود روی زمین بیفتد، او را می گرفتند و دوباره بالا می انداختند و تمام مدت آواز می خواندند. موآکس فریاد زد: «حالا ما تو را سیزده بار زمین می اندازیم.» و چندین بار، بدن لاغر جان را به زمین سخت انداختند. عینکش افتاد و جو هم روی آن بالا و پایین پرید و با تمسخر گفت: «متأسفم. من عینکت را شکستم!»
موآکس میان بوته های پارک رفت و با یک دسته ی گزنه برگشت و گفت: «چهارچشمی! این هدیه ی ما به تو است.»
سام یقه ی لباس جان را باز کرد و دسته ی گزنه ها را توی یقه اش فرو کرد. آن ها خودنویسی را که او تازه خریده بود، گرفتند. آن قدر جان را تکان دادند تا این که گزنه ها حسابی توی لباسش ریخت و بعد در حا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 