پاورپوینت کامل سرباز ۷۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سرباز ۷۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سرباز ۷۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سرباز ۷۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۶

«زمان خان» و «شهبازخان» در یک گردان بودند. دو هم کار و رفیق نظامی که خیلی خوب با هم کنار می آمدند. دوستی شان از آن دوستی ها نبود که از دیدار های اتفاقی در کافه ه ، رستوران ها، می کده ها و یا سالن های رقص حاصل می شد، دوستی آن ها پایدارتر از این نوع آشنایی ها بود. نوعی دوستی که در زیر بال های رعب آور هواپیماهای جنگی، در زیر مسلسل هایی که صدای انفجار گلوله های شان گوش ها را کر می کرد و در زیر سایه های خزنده ی مرگ، شکل یافته و به کمال رسیده بود.

دوستی آن ها با نرمی و ملایمت هم راه نبود، تندخویی و خشونت مثل اغلب حیوانات در رابطه ی آن ها هم به چشم می خورد. دوستی آن ها از نوع یک دوستی محکم و ریشه دار مثل درختان جنگل بود که از خاک سنگلاخ تغذیه کرده و بارور شده بود . احساسات و عواطف در دوستی آن ها جایی نداشت همان گونه که دعوا و ستیزه ی دو جانبه در بین شان به چشم نمی خورد. رفاقت آن ها عاری از خیال بافی ها و فضای شاعرانه بود، اما عنصر شگفت آوری از اعتماد دو طرفه در روابط شان حاکم بود؛ نوعی هم بستگی که به زبان نمی آمد با این وجود، زبان دل هم دیگر را خوب می فهمیدند.

زمان خان و شهبازخان با ناسزا به یک دیگر سلام می کردند. مکرر با هم در مشاجره بودند و پی درپی نزد فرمانده ی گردان از هم بدگویی می کردند. اما هنگامی که با خطری مواجه می شدند ، مثل دو روح در یک جسم بودند و از هیچ گونه ازخودگذشتگی درحق هم دیگر کوتاهی نمی کردند. افسرها و بقیه ی درجه دارها از این موضوع به خوبی آگاه بودند و بی آن که شوخی کرده باشند، سعی می کردند میانه ی آن ها را به هم بزنند، اما موفق نمی شدند.

جنگ تمام شده بود. بعد از پنج سال خدمت فعال، حالا به وطن برمی گشتند. شهبازخان اهل «چاک لا لا» و زمان خان اهل «جلیوم» بود. در قطار روبه روی هم نشسته بودند و از پنجره، درختان «اقاقیا» و بوته های وحشی را تماشا می کردند. صخره های بلند و خاک قهوه ای و سرخ رنگ زمین هایی که جز ارزن چیزی در آن ها نمی رویید و مردانی که با بازوان پولادین در آن زمین ها مشغول به کار بودند، از برابر چشم های حریص و مشتاق شان می گریختند.

قطار در حالی که از میان ردیفی از صخره های بلند، جاده را طی می کرد، وارد سراشیبی دره شد. کمی بالاتر، و در دوردست، راه باریک و پر پیچ خمی بود که در زیر پاهای دختری به عقب حرکت می کرد و دختر که کوره ای را روی سرش می برد، مثل این بود که گام هایش هماهنگ با ضربه های طبل تاب می خورد.

شهباز زیرلب زمزمه کرد: «بیا دلبر من، پاورپوینت کامل سرباز ۷۸ اسلاید در PowerPoint من الهی که صورتت مثل ماه می ماند.» ناگهان زمزمه اش را قطع کرد و لب هایش را گاز گرفت. آن جا، آن بالا، در آن سوی تپه، دهکده ی « عبدالله» قرارگرفته است. پایین رشته کوه ها، دره-ی کوچکی پنهان بود که جویبار باریکی از میانش می گذشت. آن طرف جویبار، یک روستا بود، روستایی که بر فرازش آسمان گسترده بود؛ روستای عبدالله. عبداللهی که هرگز برنگشت. او در یکی از روستاهای «ایتالیا » در جنگ کشته شد و جسدش همان جا در سرزمین دشمن به خاک سپرده شد. زمان خان گفت: «و همین طور« نیسار» و« نیساردادخان» و«بهاتا»

ردیف طولانی از چهره های مختلف، یکی پس از دیگری از مقابل دیدگان شان می گذشتند صورت های سرخ و سفید، صورت های خندان، صورت های غمگین، صورت های نترس، خشن، معصوم، بی رحم و مظلوم . همه ی آن ها چهره های انسان بودند. چهره های برادران شان، چهره هایی که از همان خاک جوانه زده بودند، در همان محیط و در همان حوالی و اطراف زندگی کرده بودند و حالا سرزمین بومی شان را از میان چشم های شهباز و زمان تماشا می کردند.

– رفتند، همه رفتند.

– « نیسار»، «کرم داد» ، « باتا»، «عبد الله»

شهباز گفت: «چرا ما باید بجنگیم ؟»

زمان پاسخ داد: «از فرمانده بپرس.» سپس به مدال هایی که روی سینه ی شهباز ردیف شده بود، نگاه کرد. شهباز پرسید:

– «چرا پاورپوینت کامل سرباز ۷۸ اسلاید در PowerPointها می میرند؟»

زمان خان چیزی نگفت. شهبازخان گفت: «فرض کن همه ی پاورپوینت کامل سرباز ۷۸ اسلاید در PowerPointهای دنیا از جنگیدن خودداری کنند، در آن صورت …»

زمان خان پاسخ داد: «در آن صورت دشمن پیروز می شود.»

– دشمن؟ دشمن کجاست؟

– بهتراست از فرمانده بپرسی .

شهباز سکوت کرد.

قطار سوت کشان از گردنه ی صخره ای پیچید. در این هنگام زمان خان با غرور گفت: «داریم به زادگاه من، جلیوم نزدیک می شیم.»

شهباز با اندکی اندوه گفت: « اما تا زادگاه من چاک لالا هنوز راه زیادی است.»

سپس خنده ی کم رنگی مثل اولین اشعه های آفتاب روی صورتش پخش شد.

– ممکن است همسرم در ایستگاه به دیدنم بیاید.

زمان بی تفاوت گفت: « هان»

او هنوز مجرد بود.

شهباز ادامه داد: «و پسرم. وقتی وارد ارتش شدم، یک سالش هم نمی شد. اما حالا حتماً بزرگ شده و قد کشیده است.»

زمان خان گفت: «آره به بلندی قد لوله ی تفنگت.»

شهباز که گویی در رؤیا حرف می زد گفت: «از خودم می پرسم آیا پسرم مرا خواهد شناخت؟»

زمان خان جواب داد: « اگر حرام زاده باشد نخواهد شناخت!»

شهباز مشتی به سینه ی زمان کوفت و او از فرط خنده به خود پیچید.

شهباز توپید: « پدرسوخته!»

آن ها به جلیوم رسیدند اما هنوز به یک دیگر فحش می دادند. زمان خان که «جاما» صدایش می کردند در حالی که به عصای زیر بغلش تکیه داده بود، برخاست تا از قطار پیاده شود. باربر چمدانش را پایین برد و درکنارش زمین گذاشت. زمان اثاثیه اش را شمرد. یک کیسه ی خواب سنگین و یک چمدان بزرگ. این ها تمام اثاثیه اش بود. بعد از شش سال جنگ این ها همه ی دارایی اش بودند و او در حالی برمی گشت که یک پایش را از دست داده بود. جایی، در جبهه ی جنگ، آن را جا گذاشته بود. سبیل های سیاه و پرپشت اش وز کرده بود. عین لبو سرخ شده بود و چشم های آبی رنگش پر از نفرت بود. چانه اش را خاراند. چرخید و به حالت خبردار در مقابل پنجره ی درشکه ایستاد و گفت: «خدانگهدار باج.»

– خدانگهدارجاما.

– برایم نامه بنویس.

– حتماً.

وقفه ی آزاردهنده ای در گفت وگوشان حاکم شد.

– خودتان می توانید بروید یا این که تا روستا شما را برسانم.

شهباز نگاهی گذرا به چوب دستی های زیر بغل زمان انداخت. زمان احساس کرد شهباز با ترحم آمیخته به تمسخر او را نگاه می کند. از این رو حالت خشک و جدی به خود گرفت و گفت: «نه، خودم می تونم .» او این جمله را با تحکم و در حالی که دستش را برای آخرین بار از دست شهباز بیرون می کشید، ادا کرد و سپس ادامه داد: «در یک چشم به هم زدن به خانه رسیدم.» قطار راه افتاد .

– «جاما» پسرم!

– بله «باج»

– با همه ی این ها، جنگ چندان هم بد نبود. ای کاش سالم برگشته بودی. دوست عزیز برای پای از دست رفته ات واقعاً متأسفم .

زمان با اخم هم چنان به صورت خندان شهباز نگاه می کرد تا این که قطار، سکو را ترک کرد . او با خشم چوب-دستی اش را به سکو کوبید.

باربر گفت: «برادر!»

زمان غرید: «حرام زاده!»

باربر از جا در رفت و گفت « به من می گی حرام زاده ؟! حرام زاده تویی، حرام زاده پدرته، پاورپوینت کامل سرباز ۷۸ اسلاید در PowerPointهایی مثل تو، این جا را به دو سکه می فروشند. بی خود قیافه نگیر و الا با همین چوب دستی می کوبم تو سر چپق ات. من از قبیله ی« بولدایال» هستم. حالیته؟»

زمان با نیش خند حاکی از رضایت گفت: «من خودم یک بولدایال هستم پسره ی کله شق ! بارو بندیلم رو بردار پسر لاف زن! من برادر تو هستم . بچه ی کجایی؟»

– «کوموری»

زمان خان دستش را آهسته به شانه ی باربر کوبید و اصل و نسب او را به چیزهایی مثل خوک رساند: «قبیله ی ما لنگه نداره این چوب دستی را می کنم تو حلقت. به خدا تمام جوان های بولدایال هنگ ما حرام زاده بودند. همه، حرام-زاده های شجاعی بودند، مثل شیر می جنگیدند، تک تک شان نشان شجاعت گرفته بودند.»

باربر چمدان را روی سرش گذاشت و کیسه ی خواب را زیر بغلش گرفت و به زمان خان گفت: «حالا چوب دستی ها را بده من.»

– پس چطور راه برم؟ با پاهای تو پدر سوخته؟!

باربر خندید. آن ها از ایستگاه بیرون آمدند. زمان خان می خواست کرایه ی حمل بارها را بدهد اما باربر گفت: « نه، از شما نه! نه از یک بولدایال که مثل برادرم است. شما از جنگ برگشته اید و … »

او به چوب دستی نگاه کرد و به ناگاه نگاهش را از چهره ی زمان خان دزدید.

– خدا حفظت کنه جوون، انشاالله زنده باشی و مستمری ات رو بگیری!

لبخند کم رنگی روی لب هایش نشست، لبخندی غریب، ملیح و نامحسوس که بیش تر از شادی از گریه، بیش تر از گریه از افسوس و بیش تر از افسوس از عجز و ناتوانی حکایت می کرد. خنده ای که می گفت: «این جا سرزمین من است که دوران کودکی مرا در برگرفته است. آسمان زیبایش هنوز آراسته به ستاره های رؤیاهای من است. هنوز جای رقص پاهای کوچک، نرم و عزیز من روی خاکش به چشم می خورد.»

به آرامی از روی ایستگاه پله های راه آهن پایین آمد و به کمک عصا سوار درشکه شد. درشکه چی پرسید «به شهر می ری جوون؟»

– نه!

– به «گاتالیان» جوون؟

– نه! من عازم روستای کوچکی در این سوی جلیوم هستم. اگر سریع تر برونی قبل از غروب آفتاب اون جا می رسیم.

درشکه چی تابی به دم اسب داد و گفت: «راه بیفت اسب زیبای من!» زنگ های دور گردن اسب به جینگ و جینگ درآمدند و یال سرخ اسب، آهسته آهسته با نسیم می رقصید. زمان خان با یک دست عصایش را چسبیده بود و با نوک پایش به چمدان کناری اش می کوبید.

وقتی که روستا از دور نمایان شد، زمان خان از درشکه چی خواست قدری آهسته تر براند. مقابلش دیوار مرزی روستا بود و آن سوی دیوار، کرانه ی رودخانه ی جلیوم – خط مرزی ایالت کشمیر در آن دست رودخانه – بود. ساختمان عوارضی گاتالین بر روی خط مرزی واقع بود. زمان خان زمزمه ی روان رودخانه را می شنید و رایحه ی ملایم علف های نم ناک لب رودخانه را می بویید. محصول مزارع روی هم تلنبار شده بود و سرساقه های عریان زمین های درو شده، ناگهان زمان را به یاد گورهایی انداخت که هزاران صلیب سفید کوچک روی شان نصب شده بود. جنگ هم خرمن مخوفش را درو کرده بود. خرمنی که تصادفاً بخش مهمی از پای عزیز او را نیز در میان گرفته بود.

نزدیک عصر بود و آخرین گروه از دختران روستا با کوزه های پرشده از آب چاه ، شتابان به سوی روستا درحرکت بودند. یک وقتی زمان خان پشت درخت می ایستاد و مشتاقانه چشم به راه آمدن «زنا» می شد. او در آن جا آن قدر به انتظار زنا می ایستاد که بعد از ظهر جای خود را به غروب می داد. تا جایی که مه خاکستری رنگی سرتاسر دره را فرا می گرفت و سکوتی مطلق بر سر روستا سایه گستر می شد. گویی عشق همه چیز را در لفاف رخوت شیرینش می-پیچید. اما زمان خان چشم به جاده می دوخت؛ جاده ای که در میان مزارع پیچ می خورد. سرانجام زنا را می دید که بی صدا با گام های ریز خود شتابان به سویش می آمد. با هر قدمی که برمی داشت، قلب زمان تندتر می زد. گاهی اوقات که خبری از زنا نمی شد، سکوت سنگین تر و بغض آلود می شد و زمان که حالا با دلی پر به روستا برمی گشت، سازش را به هم راه کیسه ی توتون قدیمی اش برمی داشت و لب رودخانه ی حلوم می نشست؛ همان جا که صدای محزون و روح نواز سازش با صدای آب امواج رودخانه درهم می آمیخت. هر نتی نام زنا را صدا می زد. زنایی که سیمایش به رنگ طلا بود و صدایش به روانی صدای سازش بود و بدنش به نرمی و لطافت شاخه های درخت «بانج» بود. فوجی از فکرهای درهم و برهمی که درباره ی زنا بودند به زمان هجوم می آوردند. بعضی از آن ها واقعی بودند و برخی دیگر را هاله ای خیالی در برگرفته بود . تاریکی غلیظ ترشده بود و حالا دیوار روستا پشت سر مانده بود . درحوالی روستا چشم زمان به میدان کشتی افتاد. همان زمینی که پسرها و جوانان روستا با هم گلاویز می شدند. مثل بقیه او برای تمرین به این جا می آمد و وقتی که از تمرین خسته می شد، می رفت و روی زمین نرم زیر درخت« بنیان» می-خوابید و سپس راهی جلیوم می شد.

زمان، جوانی روستایی و سرزنده بود. کشتی گیری قهرمان و شناگری ماهر بود. با دیدن میدان کشتی، دست زمان مثل دست کشتی گیرها، بی اختیار افتاد و خورد به رانش. از آن جا، دستش روی کپل پای از دست رفته اش سرید اما دردمندانه دست خود

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.