پاورپوینت کامل شفاعتم کن ۵۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شفاعتم کن ۵۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شفاعتم کن ۵۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شفاعتم کن ۵۵ اسلاید در PowerPoint :
>
۱۱۷
گفتوگو با خانم فضّه داروغه (مادر سردار شهید محمد بهاری)
وقتی گفتند: «پسرِ شهیدش از فرماندهان جنگ بوده»، مشتاق شدم بروم و ببینمش زیرا تا به حال اسمش را به عنوان یکی از سرداران دلیر جنگ نشنیده بودم. وقتی با مادر بزرگوارشان به صحبت نشستم تازه فهمیدم سردار محمد بهاری، فرماندهی تخریب تیپ ویژهی شهدا و همرزم سردار بزرگ اسلام، شهید محمود کاوه بوده است.
***
از بچگی همیشه کارهای خوبش را از ما پنهان میکرد. شبها میدیدم، قبل ازخواب وضو میگیرد و میخوابد! بعضی وقتها هم، بیدار میشدم و به اذان صبح گوش میدادم. بعد از اذان، سر و کلّهاش پیدا میشد، میپرسیدم: ” باز رفتی مسجد، اذان گفتی؟”
خودش را میزد به بیخبری. میگفت: “کی؟ من؟ “
شوخ طبعیاش هم ورد زبان تمام آشنایان بود. وقتی ماه رمضان، برای خوردن سحری دور هم مینشستیم. آن-قدر ما را میخنداند که چیزی از مزهی غذای سحریمان نمیفهمیدیم. بعد هم آنقدر سربهسر ما و بچّهها میگذاشت و میخنداندمان که حاج آقا میرفت سراغش و میگفت: آشیخ! من نوکرتم، چاکرتم! اینقدر مارو نخندون! بذار بخوابیم که فردا صبح زود باید بریم سرکار!
خودم ۱۳ ساله بودم که ازدواج کرده بودم و خیلی زود محمّد را دنیا آوردم. به دلیل کم بودن فاصلهی سنیمان ، هر گاه کنار هم بودیم کسی باورش نمیشد، مادر و پسر هستیم! قدبلند بودن و درشت هیکلی او این حقیقت را غیر قابل قبولتر میکرد. این جریان برایمان عادی شده بود به همین دلیل محمّد، همیشه قبل از اینکه دیگران اظهار تعجب و شگفتی کنند، میخندید و میگفت: ” این خانوم، زن بابامه برا همین اینقدر جوونه! “
من هم به خاطر دین و ایمانش همیشه صدایش میزدم: “شیخ محمّد! “
q
۱۴-۱۳ ساله بود که جنگ شروع شد. یک ماه نگذشته بود که سراغم آمد و گفت: “مامان! به من اجازه بدین تا به فرمان امامم برم جبهه و تکلیفم رو انجام بدم! “
اسم امام را که گفت، بدون هیچ حرفی اجازه دادم برود. ازطریق بسیج ثبت نام کرد و به کردستان اعزام شد.
رفت بانه و سنندج و …
فقط برای دو ماه اجازه گرفته بود امّا دیگر کسی جلودارش نبود. هفت سال تمام میرفت و میآمد.
q
یکی از دوستانش برایم نامه نوشته بود که: “حاج خانم! وقتی محمّد مرخصی میآید شما این قدر تحویلش نگیرید و بهش نرسید. خبر ندارید وقتی میآید اینجا، پیش ما، نون خشک توی آب میزنید و میخورید! نیازی نیست لوسش کنید! همهی ما به این اوضاع عادت داریم.”
نامهی دوستش خیلی برای من جالب بود. به محض اینکه محمّد مرخصی آمد، گفتم: ” میری اونجا بهت نون خشک میدن و به ما میگی رو پرِ قو میخوابی؟! “
جا خورد. وقتی فهمید قضیه از چه قرار بوده است، متحیّر ماند که به چه دلیل دوستش این کار رو کرده است! امّا از آن زمان به بعد، هر وقت میپرسیدم چه غذایی بپزم؟ راستش را میگفت که: من دیگه اون آدم قدیم نیستم، هر چی جلوم بذارین، میخورم! “
راست میگفت دیگر آن آدم قدیم نبود. دو تا پیراهن داشت. یکی را در میآورد و میشست دیگری را میپوشید و میگفت: “من اون دنیا جواب همین دو تا پیرهن رو نمیتونم بدم چه برسه به چند تا پیرهن! شما میتونین جواب بدین، بپوشین! “
وقتی هم که چیزی به او هدیه میدادند، به دیگران میبخشید.
q
خبردار شدیم توی بیمارستان اختر تهران بستری شده است. حاج آقا رفت تهران، عیادتش.
وقتی برگشت گفت: ” رگبار، یکی از پاهاشو آش و لاش کرده، مثل اینکه دکترا تصمیم گرفتن پاشو از زانو قطع کنن امّا محمّد به خاطر کارش، اجازه نداده. حالا پاشو از بالا تا پایین مچ دوختن. به اصطلاح پیوند زدن. حالش خوبه، امّا اگه دلت شور میزنه با محسن برو دیدنش! “
محسن، پسر کوچکمان بود که به خاطر طولانی شدن جنگ، او هم از قافلهی رزمندگان عقب نیفتاد و مدتی به جبهه رفت. با هم رفتیم تهران. بیمارستان اختر، بالای کوه بود. با پای پیاده و کلّی مشقت رفتیم آن جا. به قدری مجروحان عملیّاتهای مختلف زیاد بود که اجازه نمیدادند ملاقات کنندگان وارد شوند. مجروحان را با هلیکوپتر، میآوردند آنجا. جلوی چشمهایم مجروحان بدحال که اکثرشان دست و پا نداشتند را پیاده میکردند و به داخل بیمارستان میبردند. آن قدر اصرار و التماس کردم تا اجازهی ورود دادند. به تک تک اتاقها سرکشی کردم تا بالاخره پیدایش کردم. محمّد، روی تخت دراز کشیده بود. پایش بانداژ بود و با چند وزنه از میلهی بالای تخت آویزان کرده بودند. رنگ صورتش مثل گچ دیوار، سفید شده بود. همین که چشمش به من افتاد روکرد به همرزمان مجروحش و گفت: “ای بابا! این حاج خانومو میبینین؟! زن بابامه. میبینین اصلاً گریه نمیکنه. منو که اینجوری دیده، خوشحاله، آخه خیلی زرنگه. به دور و برش نگاه کرده، دیده همه یا دست و پاشون قطع شده یا شهید شدن، منم که چیزیم نشده فقط چند تا خراش برداشتم که دو روز دیگه از بیمارستان میندازنم بیرون! “
میدانستم با آن حرفها میخواهد دلگرمم کند گفتم: ” آشیخ! چرا دروغ میگی؟! پشت تلفن بهم گفتی پام خراش برداشته امّا حالا که اومدم با این حال و روز میبینمت! “
مادر بودم و دلم میسوخت. دست خودم نبود، اشکهایم قطره قطره روی صورتم میریخت. با این وجود جلو رویش میخندیدم. به بهانهای از اتاق خارج شدم و رفتم یک گوشه پیدا کردم و بعد ازیک دلِ سیر، گریه کردن برگشتم توی اتاق. دوباره که چشمش به من افتاد، گفت: “میبینید؟ مادر من، مثل مادر وهب، صبوره و شجاع و دلیره! نگاش کنین، نه گریه میکنه نه بیقراری! “
آنقدر گفت و گفت که همهمان را به خنده انداخت.
q
مرخصش کردند. برای استراحت آوردیمش خانه. با آن وضع، هر از گاهی که نیمهی شبها بیدار میشدم، میدیدم روی سجاده نشسته و نماز شب میخواند. خیلی وقتها چیزی نمانده به اذان صبح، مچش را میگرفتم و میگفتم: “نمازشب میخونی؟! “
میگفت: ” من تازه بیدار شدم! “
دوباره زمزمههایش برای رفتن به جبهه شروع شده بود. پدرش شیرینیپزی داشت و کار زیاد را بهانه کرد و به او گفت: ” این همه رفتی جبهه، حالا یه کمی هم بمون و کمک دست من باش.”
محمّد به خاطر اینکه پدرش را برای رفتن به جبهه راضی کند شب تا صبح، شیرینی میپخت. صبح که بیدار میشدیم روی پلهها و حیاط پر بود از سینیهای مملو از شیرینی!
چه میشد کرد؟ عاشق جبهه و جنگ بود. خودش پیش ما بود اما دلش آن جا پیش دوستانش. همیشه اسم بچّههای جبهه و همرزمانش روی زبانش بود و به حال آنها غبطه میخورد. دوست داشت برود به فرمان امامش لبیک بگوید. آخر و عاقبت راهی شد و رفت.
q
دوباره آمده بود مرخصی. بهتر از قبل راه میرفت اما هر وقت مینشست باید پای آسیب دیدهاش را دراز میکرد. یکبار گفتم: ” محمّد! میخوای بری جبهه؟”
گفت: «بله.»
گفتم: “من راضی نیستم! “
مات و متحیّر نگاهم کرد و گفت: ” باورم نمیشه شما این حرفو بزنین! از شما که همیشه نمازتونو توی صف اول نماز جماعت مسجد میخونین، بعیده! “
وقتی برای اعزام آماده شد، کاسهی آب و قرآن را آماده کردم. از زیر قرآن رد شد، خداحافظی کرد و رفت. چند قدم جلوتر برگشت و نگاهم کرد. راه رفته را بازگشت. گفتم: “چیه؟! … چی میخوای بگی؟”
سرش را انداخت پایین و گفت: “میخوام بگم براتون مفید نبودم، امّا ازم راضی باشین! “
گفتم: ” نه مادر! چرا این حرفو میگی؟ خدارو شکر بچّهی اهل و صالحی هستی و میخوای به قول خودت دِینت رو به اسلام ادا کنی. کی گفته مفید نیستی؟! “
زانو زد و افتاد روی پاهای من! شروع کرد به بوسیدن پاهایم! و گفت: “از من راضی باش تا اگه شهید شدم خدای نکرده با نارضایتی شما از دنیا نرفته باشم! “
دستپاچه شده بودم و تند تند میگفتم: ” برو عقب بچه! برو عقب! این چه کاریه؟! “
q
دوباره آمده بود مرخصی. چیزی به من نگفت. از نوع غذا خوردنش متوجه شدم چه بلایی سرش آمده است. توی فاو شیمیایی شده بود. زن عمویش، خانهی ما بود. گفت: ” محمّدجان! اگه دِینی بود، اداکردی! اگه تکلیفی بود، انجام دادی! چقدر میخوای بری جبهه؟”
محمّد جواب داد: ” امام فرمودن، جبهه رفتن به هر فردی که توانایی داره، واجب کفاییه! تا هر وقت صلاح بدونن، منم توی جبهه میمونم! فعلاً جبهه به من و امثال من نیاز داره. زن عمو! من تخریبچیام. این لطف خداوند بوده که من، توی این گروه قرار بگیرم و با هنر دستام، از مرگ و شهادت دوستام جلوگیری کنم.”
q
دوباره مجروح شده بود. این بار پای دیگرش مصدوم بود. وقتی آمد خانه، هردو پایش را دراز میکرد. خودش میخندید و میگفت: “حالا این یکی هم شبیه این شد.”
یک روز آمد سراغم و گفت: مامان! خیلی دوست دارم دینمو تکمیل کنم.”
نمیفهمیدم منظورش چیست. زبان گویایی داشت. وقتی تصمیم میگرف
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 