پاورپوینت کامل دشت بیلاله نمیماند ۳۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دشت بیلاله نمیماند ۳۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دشت بیلاله نمیماند ۳۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دشت بیلاله نمیماند ۳۶ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۴

چین دامنش را جمع کرد و خم شد. از سوراخ سیاه چادر نگاهی به بیرون انداخت. اتفاق تازهای نیفتاده بود. کربلایی اصغر بار اسب را خالی میکرد. گلماج مشغول تیار کردن غذای پسرش بود. صدای گوسفندان دشت را برداشته بود. گلماج فریاد زد: «رمضان بیا بقچهی نان را بردار». موقع برگشت دزدانه نگاهی به سیاه چادر صنم کرد. رمضان بقچه را برداشت و به دوش انداخت. همینطور که دور میشد رو به گلماج گفت: «نه، نه صنم از چادرش بیرون نرود.» صنم دوباره به هم ریخت. دلش میخواست دیگر رمضان بازنگردد، گرگ او را بدرد تا دست صنم به خونش آلوده نشود. کربلایی زیر چشمی نگاهی به زنش انداخت و غرغری زیر لب کرد. دهنهی اسب را به چوب میخ سیاه چادر بست. قلوه سنگ-های جلوی چادر را با پاهایش جابه-جا کرد و خودش را درکمرکش آفتاب روی زمین ولو کرد. ستون سیاه چادر را تکیهگاه کرد. گلماج نمیتوانست دلشورهاش را پنهان کند. حتی صنم از این فاصله آن را میفهمید سرش را پایین انداخت. دستانش را به سه پایه مشک گذاشت آن را به سمت خود کشید و به سمت دشت رها کرد.

صنم پا به پاشد و دمی نشست. انگار پرنده در دشت پر نمیزد تا این سکوت سنگین را بشکند. آفتاب بی رمق تا چادر صنم هم رسیده بود. شاید پرتویی از گرمایش سردی چادر صنم را چاره باشد. صدای کربلایی این سکوت را پاره کرد. صنم دوباره از جا پرید و نیمخیز شد. سیاه چادر را کنار زد. کربلایی اصغر با دستان درشت و زمختش پاهایش را میمالید. این وضع فقط صنم را می-آزارد. من هم از این مردک دل خوش نیستم؛ ولی رمضان کار خودش را میکند. از حیدر هم خبری نیست. او اگر مرد صنم بود بی خبرش نمیگذاشت.

صنم صورت گلماج را نمیدید کمی جابهجا شد. انگار گل-ماج سفرهی نان را کنار کربلایی پهن میکرد. کاسهی ماستی روی سفره گذاشت. کربلایی لقمهی نان را به ماست زد و زود به دهان گذاشت. گلماج به سمت آتش جلوی چادر رفت. کربلایی کاسهی ماست را سر کشید دور دهانش را پاک کرد و گفت: «آب و نان برایش ببر، دل به دلش بده. تنها کسی که میتواند صنم را راضی کند تویی گلماج! این ماجرا را ختم کن.»

صنم از این حرف دلخور شد. پر سیاه چادر را رها کرد. هنوز صدای کربلایی شنیده میشد: «راضیاش کن، میدانی حریف رمضان نمیشود. اصلاً چه وصلتی مبارکتر از این. هم داماد به خانه میآوریم و هم بدهی چندین ساله رمضان و ایل با نریمان صاف میشود. جای دوری نمیرود این بار صنم بار ایل را سبک کند.»

پاهایش را جمع کرد و زانوهایش را بغل گرفت. سرش را روی زانوها گذاشت. صنم آرام و بدون اشک میگریست. ناله را به درون میریخت. صدای پریدن شعلههای آتش، دل صنم را میشوراند. انگار گلماج خمیر را روی ساج میکوبید. این صدا برای صنم آشنا بود و دوست داشتنی؛ اما این بار محکمتر از همیشه. سکوت گلماج صنم را به اندیشه وا میداشت. شاید سکوتش جانبداری من است شاید هم …

دوباره صدای کوبیده شدن خمیر روی ساج، آرامش صحرا را بهم ریخت. مثل دفعات قبل محکم و پر طنین.

***

ساعتی است صحرا آرام گرفته. هراز چند گاهی نسیمی ملایم میوزد. انگار کسی به سمت چادر صنم میآمد. صنم از جا میپرد از سوراخ چادر سرک میکشد. گلماج است. صنم نگاهی به چادرهای خاموش ایل میکند. قدمی به سمت چادر صنم برداشته میشد. چشمها در سیاهی چادرها دوخته میشد. به آن کس که به این سو میآمد. گلماج لحظهای سر برگرداند و دور و برش را برانداز کرد. شاید او هم سنگینی نگاه مردان ایل را حس کرده بود. گلماج که پا بلند کرد و از روی طنابی که رمضان دور چادر کشیده بود گذشت، صنم جستی زد و گوشهی چادر خودش را مشغول کاری نشان داد. صدا نزدیکتر میشد، صنم سر برگرداند. گلماج را دید، بلند شد و جلوی چادر آمد. نان و غذا را از گلماج گرفت. گلماج دامنش را مشت کرد و روی زمین نشست و صنم کنار گل-ماج. نگاهی به دستان گلماج کرد از لرزش دستهایش میتوانست بفهمد حرف دل گلماج را. همان که از گفتنش هراس داشت. صنم دست روی دستهای گلماج گذاشت. با صدایی پر از بغض و کینه گفت: من اینجا نمیمانم. این وضعیت به درازا نمیکشد.

گلماج دستش را به سمت گونهی کبود شدهی صنم برد. انگشتانش زخم صورتش را لمس کرد: «تا کی از این مردینهها زخم بخوری، هر قدر هم جان سخت باشی تاب نمیآوری. اراده کردی زندانی بند و حصار برادرت باشی؟ حیدر برای تو مرد زندگی نمیشود. قرار باشد دائم پناه کوه و کمر باشد و حبس حکومت، سر سالم زمین نمیگذارد. خون دل قاتق نان کردن و یتیم بزرگ کردن زندگی نیست. حیدر اگر برگشتنی بود … صنم دلم گواهی بد میدهد. نه گمانم حیدر این بار برگردد.»

صنم صورتش را درهم کشید و از جا بلند شد؛ ولی گل-ماج هنوز حرف میزد: «نریمان مرد بدی نیست. اول و آخر باید زیر سایه مردی باشی. دختر ایلیاتی که بی-مرد نمیشود. حالا آن مرد نریمان باشد قرار نیست کنیزش باشی، زن نریمان شدن آرزوی هر دختر این صحراست.

طاقت صنم سرآمد و گفت: «تو هم آتش رمضان را میدمی. ماجرای حیدر به کنار، چرا صنم باید مال التجارهی رمضان و نریمان باشد. صنم بسوزد تا رمضان از دین نریمان رها شود. نه، گلماج بختیاری زیر بار زور نمی-رود حتی اگر بختیاری ظلمش کند.» گلماج میان حرف صنم آمد و گفت: «کینهی رمضان زندگیات را به آتش میکشد. رمضان از حیدر هم دلخوش نبود کاری نکن انتقام او را هم از تو بگیرد!»

از جا بلند شد و خاک دامنش را تکاند. دست به ستون چادر گذاشت رو به آسمان گفت: «خدای تو هم بزرگ است ولی چاره کن دختر. فردا مردان پشم میزنند نریمان برای خرید پشمها که بیاید جواب میخواهد تا صبح دم فکرت را بکن.»

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.