پاورپوینت کامل چند پنی پول ۴۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل چند پنی پول ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چند پنی پول ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل چند پنی پول ۴۴ اسلاید در PowerPoint :

>

۸۸

هر روز وقتی ساعت پنج دقیقه به ده صبح، صدای زنگ مدرسه بلند میشد، موجی از سکوت هیاهوی میدان بازی را در خود فرو میبرد.

بچهها با بیمیلی دست از بازی کریکت و قایم باشک میکشیدند. آنهایی که از درخت کهنسال تمر هندی حیاط مدرسه بالا رفته بودند و یا از شاخههای آن آویزان بودند، به سرعت پایین میآمدند و دهانشان را از تمر هندی سبز و ترش مزهای که میخوردند، پاک میکردند.

چهار صد پسر بچهی عجیب و غریب در میدان بازی پر از سنگریزهی مدرسه، صف می-کشیدند. قبل از آن که بتوانند پشت سر هم وارد حیاط مدرسه بشوند، باید منتظر بازرسی می-شدند. بعضی از بچهها با نگرانی به پاهای خاکی و برهنهی خود نگاه میکردند و تعدادی دیگر هم با عجله سعی میکردند ناخنها و دستهایشان را تمیز کنند.

معلمها، دسته دسته سست و بی حال از دفتر مدرسه بیرون میآمدند. همانطور که به طرف صف بچهها میرفتند، برای هم لطیفه تعریف میکردند و میخندیدند.

مدیر مغرور و تنومند مدرسه که زیادی با زنگ ور میرفت و بی خودی صدای جیرینگ جیرینگ آن را در میآورد، کنار پنجره میآمد و عبوس و اخمو به صف بچهها نگاه میکرد. بچه-های کوچکتر، زیر نگاههای سرد او، راست و شق و رق میایستادند. معلمها آرام از کنار صفها میگذشتند و بچهها پشت و کف دستشان را به آنها نشان میدادند و نیشهای خود را باز می-کردند تا دندانهایشان هم پیدا شود. آنهایی که نامرتب بودند از صف بیرون میآمدند تا پیش آقای مدیر بروند. آقای مدیر هم با عصای خود که از ساقهی گیس باف درخت تمر هندی ساخته شده بود به بچههایی که دستهایشان کثیف بود سه ضربه، آنهایی که دندانهایشان را مسواک نزده بودند، چهار ضربه و کسانی که موهایشان را شانه نکرده بودند شش ضربه میزد.

پس از بازرسی، دانشآموزان آرام و به صورت صف به کلاسهای خود میرفتند.

به آنها گفته بودند هر وقت مدیر با صدای بلند میگوید «خبردار» باید دستهایشان را تا پیشانی بالا ببرند و همه یکصدا بگویند: «صبح به خیر معلم.»

بعد مدیر مدرسه اعلام میکرد نوبت خواندن سرود است و شعری بیربط را بین بچهها پخش میکرد. بچهها هم خودشان را آماده میکردند. وقتی مدیر دستش را بالا میبرد و پاهایش را به زمین میکوبید، بچهها با صدای بلند شروع به خواندن میکردند. در پایان، دانشآموزان مثل نمازگزاران دستهایشان را تا صورتهیشان بالا میبردند و میگفتند: «آمین.»

وقتی آمین دوم را میگفتند، مدیر مدرسه یک سخنرانی طولانی میکرد و یک سری حرف-های نامربوط و پرت و پلا میزد و دوباره دستور میداد: «خبردار» و پسر بچهها هم خبردار می-ایستادند و مدرسه کار خود را شروع میکرد.

اما امروز صبح، مدیر مدرسه دستورهای هر روز را نداد. بلکه نگاه سردش را به بچهها دوخت و گفت: «کسانی که برای آقای مگاهی پول آوردهاند، آن را به معلمهای خود بدهند.»

دستها توی جیبها رفت. بچههای کلاسهای پایینتر پولهایی را که توی کاغذ پیچیده شده بود، محکم توی دستهای کوچک و عرق کردهی خود فشار میدادند.

معلمها صندلی و چهارپایهها را به طرف میزهای خود کشیدند و روی آنها نشستند. هر کدام یک ورق کاغذ بزرگ در دست داشتند تا روی آن اسم شاگردانی را که برای مدیر بازنشسته پول میپرداختند، بنویسند. دادن سه پنی چندان تشویق و ستایشی نداشت؛ اما وقتی کسی سکهی ۶ پنی میداد، معلم سکه را به تمام کلاس نشان میداد و اسم دانشآموزی که سکه را داده بود، چندین بار در کلاس تکرار میکرد. اما اگر کسی یک شیلینگ میداد، هیاهوی بیشتری بلند می-شد. معلم کلاس روی شانهی او دست میکشید و نوازشش میکرد و بقیهی بچهها حسابی حسودیشان میشد و تازه برای تشکر و قدردانی او را پیش مدیر مدرسه میفرستادند. مدیر هم دست آن دانشآموز را به گرمی میفشرد و دندانهای طلای براقش را نشان میداد. بعد با ژست خاصی به او پس ماندهی یک تکه گچ را میداد و توصیه میکرد توی کلاس از آن استفاده نکند.

کار گرفتن پولها تمام شد و آخرین پسر سر جایش نشست. مدیر که روی سکو ایستاده بود، به خاطر جلب توجه بچهها، گلویش را صاف کرد و گفت: «تمام کسانی که برای مدیر بازنشسته پول دادهاند، میتوانند بنشینند؛ اما کسانی که چیزی ندادهاند، باید همان طور سر پا بایستند.»

وقتی هیاهوی بچهها بر سر نشستن روی صندلیها فرو نشست، تنها چند نفر این گوشه و آن گوشهی کلاس در حالی که سرشان را زیر انداخته بودند، همچنان سرپا ماندند.

مدیر مدرسه مثل یک کوزهی چاق و کوتاه بود. چشمانی بیرحم و لبانی بدون لبخند داشت. کنار سکو شروع به قدم زدن کرد و با نگاهی تحقیرکننده به پسر بچهها ، یکی پس از دیگری چشم دوخت، بعد ابرویش را بالا انداخت و به آنهایی که پول نیاورده بودند، دستور داد جلو بیایند و روی سکو کنار بچههای دیگر بایستند.

مدیر با تکه گچی که در دست داشت، به خاطر خنداندن بقیهی بچههای کلاس، روی پیشانی آنها علامت ضربدر گذاشت. وقتی این علامت را روی پیشانی و ابروی بچههای بدبخت می-کشید، به طرف بچههای دیگر که هنوز میخندیدند، برمیگشت و دستهایش را بالا میبرد تا به ابراز احساسات آنها جواب دهد. بعد گفت: «نگاه کنید! این بچهها نشان ناسپاسی روی پیشانی خود دارند!»

شلیک خندهی بی رحمانهی بقیهی بچهها به هوا رفت. مدیر مدرسه قبل از اینکه یک بار دیگر دستش را بالا ببرد، به بچهها اجاز داد تا حسابی بخندند.

– ناسپاسی، ناسپاسی. کلمنت، تو بیا. تو نفر چهارم هستی، جلو بیا و سخنان مارک آنتوانی را دربارهی ناسپاسی برای ما بخوان. اگر مدیر سابق مدرسه میدانست در مدرسهی خود چهقدر آدم ناسپاس پرورش داده است، از غصه میمرد. بیا کلمنت، بیا و درس خود را از حفظ برای ما بخوان.

– کلمنت، پا برهنه جلو رفت. چشمانش را به زیر دوخته بود؛ با صدایی خفه و یک نواخت شروع به خواندن کرد. مدیر مدرسه با عصایش او را تهدید کرد وگفت: «بلندتر بخوان!»

پسرک قدری صدایش را بلند کرد؛ اما خیلی زود دوباره صدایش بم شد و کلمهها را بریده بریده میگفت. اما سرانجام متن را تمام کرد. مدیر مدرسه دوباره چند دقیقهای را صرف خنداندن بچهها کرد و علامت خندهدار ضربدر را بر روی پیشانی پسر بچههای بدبخت کشید. وقتی احساس کرد دیگر کلاس تحت کنترل نیست، بچههای زجر کشیده را با گفتن این حرفها مرخص کرد: «حالا بروید سر جاهایتان بنشینید؛ اما یادتان باشد تا وقتی نسبت به مدیر خودتان – که استعفا کرده – تشکر و قدردانی نشان ندهید، باید هر روز صبح بیایید و با شرم و خجالت جلوی بچههای مدرسه بایستید.»

هوا تقریباً گرگ و میش بود. خانوادهی داویکت شام میخوردند. هر کسی به آن خانه نگاه می-کرد میتوانست بفهمد سه پنی یا حتی نیم پنی هم در آن خانه وجود ندارد.

خانه، یک اتاق کوچک و قفس مانند داشت. سقف آن از تختههای نازک سیاه و لکهداری بود که از زیر آن میشد ستارههای آسمان را شمرد.

دیوارهای خانه با روزنامهها و مجلههای قدیمی پوشیده شده بود و از کهنگی و لکههای آبی که گاهی از سقف میریخت، بی رنگ و رو شده بود. صد جای روزنامهها پاره شده بود، طوری که تختههای پوسی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.