پاورپوینت کامل چشمه ی آسمانی; به مناسبت سال گشت شهادت امام سجاد(ع) ۴۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل چشمه ی آسمانی; به مناسبت سال گشت شهادت امام سجاد(ع) ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چشمه ی آسمانی; به مناسبت سال گشت شهادت امام سجاد(ع) ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل چشمه ی آسمانی; به مناسبت سال گشت شهادت امام سجاد(ع) ۴۲ اسلاید در PowerPoint :
>
چون گرگ هایی دیوانه، دندان های شان را در خیمه ها فرو بردند. شیطان، شهوت هجوم و غارت را در درون آدمیان بیدار کرده بود.
کودکان بی هدف گریختند و دل های شان در جست وجوی مردی بود که آنان را پناه دهد. دستان کوچک، به هوا چنگ می زدند. قبایل، زنان سر برهنه را می راندند و با چنگال های خود، گوشواره ها و دستبندها را می کندند.
مردی پلید، چنگالش را در گوشواره ی فاطمه فرو برد و وحشیانه آن را کند. خون از گوش کودک جاری شد.
مرد می گریست. اشکش جاری بود. گریه اش از دل پاکش حکایت می کرد؛ از شکاف میان وجدان و اراده اش،
میان دلی که حق را می شناخت و دستان آلوده ای که می خواستند او را خفه کنند.
دخترک شکست خورده، از اشک های تمساح شگفت زده شد:
چرا می گریی؟
او که گوشواره ی گوش دیگری را می کند گفت:
چرا گریه نکنم وقتی دختر محمد(ص) را غارت می کنم؟!
پس رهایم کن.
سامری حیران از درخشش طلا فریاد زد:
می ترسم یکی دیگر آن را بگیرد!
گرگ ها به خیمه ای حمله آوردند که امام چهارم(ع) در آن بود.
«پیسی گرفته»، شمشیری را که هنوز خون حسین(ع) را به خویش داشت، برهنه ساخت. سخنان «ابن زیاد» هنوز در گوشش طنین افکنده بود.
نه کوچک شان را زنده بگذار و نه بزرگ شان را
زینب(س) با شجاعتی چون دلیری پدرِ بزرگ وارش زبان به اعتراض گشود:
اول باید مرا بکشی.
گرگی که هنوز کاملاً در گرداب پستی فرو نرفته بود بانگ برآورد:
او فقط پسرکی بیمار است.
سرزمین «ذو حسم» چون عابدی غمگین یا پیری فرتوت از گذشت سالیان، به آن چه در اطرافش می گذشت می نگریست. دود، آسمان را پوشانده بود و زبانه های آتش چون سرهای ابلیسیان، خیمه ها را می بلعیدند؛ خیمه هایی که طوفان از هر سوی بر آن ها می وزید و گرگ ها، آکنده از شهوت غارت، زوزه می کشیدند.
قبایل، چون گردبادی پیرامون زنان و کودکان می چرخیدند. دل های کوچک هراسان، چون کبوتران چاهی بودند در میانه ی توفان بی رحم زمستانی؛ و اشک ها، مرواریدهایی پراکنده بودند و از چشمانی فرو می غلتیدند که ابرهای اندوه در آسمان آن جمع شده بودند.
روزی برای خون و روزی برای اشک تا زمین پاک شود و انسان پاک گردد؛ تا اشک ها رودهایی جاری سازند که همه ی پلیدی های آدمی را بشویند؛ تا چشمه های اندوه بجوشند؛ تا قابیل در سراسر زندگیش پشیمان شود؛ تا در غارها پنهان گردد و جنایتش را پنهان سازد؛ تا دستانش را از خون برادرش هابیل پاک سازد.
هابیل همچنان آمیخته به نخستین خون آدمی، در همه جا در تعقیب قابیل است.
کوفه، در آن ظهر ملتهب، چون زنی بود که ناگهان عظمت جنایتش را فهمیده بود. زنان، کودکان و شتران نر و ماده، تمامی غنایمی بودند که قبایل در برابر ننگ ابدی به چنگ آورده بودند.
امام سجاد(ع) با دستانی بسته و زنجیر بر گردن و خونی که از رگ هایش جاری بود، چشم اندازی بود از رفتار وحشیانه ی قبایلی که با نیرنگ و حیله دیوانه شده بودند.
زنگ ها آرام گرفتند، نفس ها برنیامدند و سکوتی شگفت خیمه زد و واژگانی چون چشمه ای آسمانی جوشید:
ای مردم! کسی که مرا می شناسد، می شناسد و کسی که مرا نمی شناسد بداند که من «علی بن الحسین بن علی(ع)» هستم. من پسر کسی هستم که حرمتش را دریدند و نعمتش را ربودند و مالش را به غارت بردند و خاندانش را به اسارت گرفتند. من پسر کسی هستم که بی آن که قصد خون خواهی داشته باشد، سرش را در کناره ی فرات بریدند. من پسر کسی هستم که با شکیبایی کشته شد و این افتخار، خود بس است. ای مردم شما را به خدای سوگند می دهم، آیا به یاد می آورید که خودتان به پدرم نامه نوشتید و واقعیت را به گونه ای دیگر بر او نمایاندید و با وی پیمان بستید و بیعت کردید؟
سکوت همچنان چیره بود و می گفت: آری. آری.
و امام سجاد(ع) همهمه ی سکوت سنگین از پشیمانی را می فهمید:
پس نفرین بر شما به خاطر آن چه برای خویش پیشاپیش [به جهان آخرت] فرستادید و رسوا باد پندارتان! با کدامین چشم به رسول خدا(ص) می نگرید، هرگاه به شما بگوید: «تبارم را کشتید و حرمتم را زیر پا نهادید، پس، از امتم نیستید.»
همانند آتشفشانی که فوران می کند، مانند وقتی که پوسته ی زمین از نگه داری مواد مذاب ناتوان می شود و فرو می ریزد، انبوه اندوه با گریه می ترکید؛ گریه ای که قصه ی سرگردانی و مرگ و ناامیدی را می گوید.
غنچه ی امید شکفت:
خدای بیامرزد کسی را که اندرزم را بپذیرد و سفارشم را درباره ی خدا و پیامبر و خاندانش به یاد بسپارد؛ پس رسول خدا(ص) برای ما الگوست.
انبوه مردمان متراکم فریاد کشیدند و واژگان – چون افرادی که به طرف دروازه ی رهایی می دوند – جاری شدند:
ای فرزند رسول خدا(ص)، ما گوش به فرمان تو داریم. پیرو توییم. رهبریت را پاس می داریم؛ نه از تو روی برمی گردانیم و نه رهایت می کنیم. به فرمان توییم. خدایت بیامرزد. ما با هر که با تو بستیزد می جنگیم و با هر که با تو صلح کند، در صلحیم. از کسی که بر تو و ما ستم روا دارد بیزاریم!
کوفه، همان کوفه بود؛ بی هیچ دگرگونی؛ با واژگان شیرین و وعده های تو خالی و دل های هراسان و اراده های مرده…
امام چهارم(ع) با صدایی گرفته از اندوه فریاد زد:
چه دور است… چه دور است [وعده های شما] ای نیرنگ بازان پیمان شکن. بین شما و خواسته های تان فاصله افتاد. آیا آهنگ آن دارید همان گونه با من رفتار کنید که پیش از این با پدرم انجام دادید؟ هرگز! سوگند به خدای رگ های تپنده، زخم ها هنوز بهبودی نیافته اند! پدرم و خاندانش دیروز کشته شدند، در حالی که سوگواری بر رسول خدا(ص) و پدرم و برادرانم فراموش نمی شود. قسم به خدای که درد فراق در گلویم گره خورده و تلخی اش میان نایم گیر کرده است و اندوهش در سینه ام تا ابد خواهد ماند.
شیر در زنجبر
تاریخ، این جا و آن جا آتش می افروزد و سر حسین(ع) بر بلندای نیزه ها، شهرها را دور می زند و با زبان سکوت سخن می گوید.
ابن زیاد نشست؛ مردی آبله رو که پدر بزرگش را نمی شناخت. بدنش را روی تخت طلا افکند و بر این باور بود که جهان زیر نگین اوست.
در برابرش، سر بریده ای در تشت طلا قرار داشت.
آبله رو با خود اندیشید:
حسین (ع) دیگر ساکت شد؛ آن هم برای همیشه و من فرمان روای بصره و کوفه هستم.
و بعد با صدای بلند گفت:
کشتن حسین(ع) خواست خدا بود. همه چیز به اراده ی اوست و خدا حسین را کشت!
سکوت همچنان بر روی لب ها خیمه زده بود.
ابن زیاد متوجه جوانی شد که دست و پایش را با زنجیر بسته بودند:
نامت چیست؟
علی بن حسین(ع).
مگر خدا علی (ع) را نکشت؟
…
صدایش چون فش فش ماری از گلو خارج شد:
چرا حرف نمی زنی؟
برادر بزرگی داشتم که
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 