پاورپوینت کامل چراغ خانه ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل چراغ خانه ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چراغ خانه ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل چراغ خانه ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
>
عاشقم شده بود، این را خودم می دانستم.
دوستم داشت، این را از نگاهش می فهمیدم. لبخند می زد، ابروهای پیوندی اش بالا می رفت.
«مش صفر»، بابای «محمد» هم این را فهمیده بود. مامانش هم فهمیده بود. خیلی خوش حال شده بودند، آخر آن ها دنبال بهانه ای بودند که محمد را یک جوری توی روستا نگهش دارند تا دست از این کارهایش بردارد و دیگر راه پیمایی نرود؛ اعلامیه پخش نکند و. ..کله اش بوی قورمه سبزی می داد؛ این حرف را مش صفر هزار بار گفته بود.
سارافون نخی تنم بود ولی بعدازظهرها سردم می شد. دو سه هفته به مهر مانده بود که بابایم گفت: «ریحانه بیا کمکم پرونده ی بچه ها را مرتب کنیم و ثبت نام ها را تکمیل کنیم. این روزها کارم زیاده، چند تا معلم هم کم دارم.»
از خدایم بود. روستا را دوست داشتم؛ مدرسه ی بابام را هم دوست داشتم.
یعنی الان هست؟ شاید نباشد، ولی هر جا که باشد یکی دو روز بیشتر نمی ماند و برمی گردد خانه.
رویم نمی شد از بابایم بپرسم.
مش صفر بهترین سرای دار دنیا بود.
نظافت می کرد، سبزی می کاشت. .. عالیه خانم هم کمکش می کرد. باغچه ی باریک کنار حیاط پر شده بود از سبزی؛ تره و ریحان از همه بیشتر بودند. دو سه تا از اتاق های خانه اش دست معلم ها بود که در آن استراحت کنند. اتاق بابا از همه آفتاب گیرتر بود.
سر به زیر شده بود. شمرده شمرده حرف می زد. زل زده بودم به گلیم کرمی رنگ.
نمی توانستم نگاهش کنم انگار که آدم دیگری شده بود.
– آقای مدیر، خوش بختش می کنم. امام که بیاد، پیروز که بشیم، می رم دانشگاه. درسم رو می خونم. من من. ..
حرفش را قطع کرد. بابام داشت با لبخند نگاهش می کرد، پس بابام راضی بود.
نگاهش مثل وقت هایی بود که شاگردهایش توی منطقه اول می شدند، واقعا کیف می کرد.
***
مدرسه را به نام محمد کرده بودند. عکسش را بزرگ توی میدان روستا زده بودند.
– «مامان کاش این عکس رو عوضش می کردن؛ رنگ و رو رفته شده. مامان شهدای انقلاب چرا این قدر مظلوم و غریبن؟ تا حالا دقت کردی هیچ وقت براشون یادبود نمی گیرن، شب شعر نمی ذارن!»
نگاهش می کنم. کمتر می شود جدی حرف بزند.
– تو درست می گی مامان ولی خیلی مهم نیست. پیش «عمه زهرا» از این حرف ها نزنی ها.
با «حسین» و عمه زهرا وارد خانه می شویم. رنگ قهوه ای در، پریده؛ رنگ کرمی زیرش معلوم است.
مثل همان وقتی که محمد را شناسایی کرده بودند. پیرمرد ساواکی با لگد به در زد. تا محمد از دیوار پشتی مدرسه فرار کند و مش صفر در را باز کند، نصف رنگ در ریخته بود.
سقف خانه ترک برداشته. دلم می خواهد اول از همه سراغ اتاق مهمانی برویم؛ همان اتاقی که مال من و محمد بود یعنی اول مال معلم ها بود، بعد مال ما شد؛ همان چند ماهی که تازه عروس بودم.
من هم نتوانستم جلوی رفتنش را بگیرم.
بعدها اسم مدرسه عوض شد: «مدرسه ی شهید محمد مقدم».
برگشتم قزوین. نمی توانستم خانه را بدون محمد تحمل کنم. با این که آفتاب گیر بود چقدر سرد شده بود.
دو قلوها را حامله بودم.
*****
پرده ی رنگ و رو رفته را کنار می زنم. خاک بلند می شود. عمه زهرا روی پتوی سبز می نشیند. آرتوروز پایش، اذیتش می کند. اگر وزنش را کم می کرد برایش بهتر بود.
حسین عکس بابایش را که روی تاقچه افتاده برمی دارد و صاف می گذارد.
– عمه زهرا، کی می خواد خونه رو بخره؟
– شورای روستا می خواد خرابش کنه، زمین بازی درست کنه. ورزشگاه می گن، سالن فوتبال. هر کس یه چیزی می گه.
برای سرای دار، خانه ی نو ساخته بودند. سرای دار فقط سرای دار بود. معلم ها خانه اش نمی رفتند، نظافت دفتر را نمی کرد، سبزی هم نمی کاشت.
تلفن را از روی تاقچه برمی دارم. حسن است.
– مامان کی برمی گردی؟
– صبر کن برسم بعد برگشتنم رو بپرس.
– آقاجون رو امروز حمام بردم.
– مواظب باش سرماش ندی، کولر رو خاموش کن.
– چشم. .. مامان. … جان.
«چشمش» را می کشد. قیافه اش جلوی چشمم می آید؛ مثل محمد است.
***
– چشم خانمم دیگه نمی رم فقط این دفعه رو اجازه بده، تا آخر عمر مخلصتم.
– محمد این روزها خیلی شلوغه. می دونی چند هزار نفر تو این دو سه ماه مردن. جنازه هاشون هم پیدا نشده. من می ترسم. روزنامه ها هم که تو اعتصابن، هیچی نمی نویسن. معلوم نیست کی به کیه.
– چرا معلوم نیست؟! من الان برات می گم: دیروز قزوین مثل شهرهای جنگ زده شده بود. باورت نمی شه! با تانک اومده بودن تو شهر. می دونی یعنی چی؟ یعنی ترسیدن. وقتی به گاز اشک آور و تانک پناه میارن یعنی ما پیروزیم. ما… پی. ..رو…زیم. تازه چقدر نیروی کمکی از کرج و تهران اومدن. دکترمون هم که جوره، تو نگرون چی هستی؟
عق می زنم. دستم را می گیرد. انگشت هایم را فشار می دهد.
– قبول کن دیگه. اگه دلت راضی بشه حالت هم این قدر بد نمی شه ها.
– اِ چه ربطی داره؟ برو کنار، لگن رو بده حالم داره بر می گرده.
محمد لگن را می دهد هیچی توی دلم بند نمی شود. حاملگی هم عجب دردسریه ها. آبرویم جلوی همه رفت. همه فهمیدند.
– راستی زخمی ها رو کدوم بیمارستان می برن؟
محمد بلندبلند می خندد.
– بیمارستان؟ بابا کوتاه بیا، بیمارستان کجا بود؟ اگه اون جا برن که دو ساعته گیر می افتن. خونه های مردم می رن. نیروهای امدادی هم تو خونه ها پخش شدن.
***
– حسین نمی دونی خانم جان چه قدر باسلیقه بود! یک روزهایی از این انباری بوی مربای سیب و ترشی لیته و خیارشور و لواشک آلو و سیب می آمد.
حسین تا به طناب قرمز دست می زند، طناب پاره می شود و روی زمین می افتد.
– اِ چرا پاره شد؟
– پوسیده بود. حیف چه قدر جای خوشه های انگور خالیه! نمی دونی این جا چی بود.
گربه ی مشکی از کنار پایم رد می شود. چشم هایش برق می زند. بد نگاهم کرد. سریع چهار قل را خواندم. اگر خانم جان بود همه ی سوراخ سنبه ها را می گرفت تا گربه نتواند بیاید. همه جا را کثیف کرده است.
– مامان این بستوها رو ببین، هنوز سالمند. از ایناست که خاله باهاش گلدان رومی درست کرده.
– اما بستوی سبز من شکسته.
– چند تا از دوستای بابات رو گرفته بودند. بابات اومد همه ی اعلامیه رو تو این بستوها گذاشت. روشون رو با برگه ی آلو پر کردیم. نوارهای سخن رانی امام رو تو باغچه چال کردیم. بعضی هاشون رو توی گونی آرد گذاشتیم و سرگونی ها رو دوختیم.
– مامان این همه وسایل رو چه طوری بفروشیم؟ خیلی زیادن.
رو می کند به عمه اش.
– عمه همه رو نگه داشتی؟
– آره عمه جون. این سینی های مسی رو می دن سفید می کنند. بعضی ها عاشق این وسایل قدیمین. چند نفر تا حالا سراغ سماور زغالی ها اومدن، ندادم. حالا که آقاجون خودش گفته همه چیزا رو بفروشید، رد می کنم برن.
***
از در زدنش فهمیدم محمده، آخه دو تا دو تا به در می زد.
باز کردم.
– سلام خانم سجادی. زحمت این اعلامیه ها با شما. تا پنج شنبه آماده می شه؟
خیلی بودند. از هر کدام باید پانصد تا می نوشتم.
دستش را از پشتش بیرون می آورد؛ لواشک است.
– این ها رو مامانم داده برای آقای مدیر و…
مکث می کند و ادامه می دهد برای خانواده تون.
آستین لباس سفیدش را تا کرده بود. موهایش بلند
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 