پاورپوینت کامل توفان ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل توفان ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل توفان ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل توفان ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint :

>

کلید را داخل قفل انداخت و دست گیره را چرخاند. باد مارس۱ در را از چنگش ربود و آن را محکم به دیوار کوبید. طولی نکشید، زودتر از رگبار که شرشرکنان به شیشه های پنجره ها می کوبید و سعی داشت پشت سرش وارد خانه شود، در را کشید و آن را محکم بست. صدای حرکت تاکسی را موقعی که به راه افتاد و به پایین جاده برگشت، نشنید.

از این که دوباره و به موقع در خانه بود، خدا را شکر کرد. در همچون بارندگی هایی، سیل، تقاطع ها و جاده های فرعی را فرا می گرفت. احتمالاً تا نیم ساعت دیگر، تاکسی ای که او سوارش شده بود، نمی توانست از میان آب های خروشان رد شود و راه عبور دیگری هم وجود نداشت.

همه جای خانه تاریک بود. پس «بن» خانه نبود. وقتی چراغ کنار کاناپه را روشن کرد، حس یأس و سرخوردگی به سراغش آمد. در طول راه تا رسیدن به خانه (او به دیدن خواهرش رفته بود) خودش را دیده بود که وارد خانه ی روشن می شود، به طرف بن که روزنامه به دست کنار بخاری نشسته، می رود. از تجسم این صحنه ی غافل گیرکننده که بن ناگهان با دیدنش شاد می شود، لذت برده بود. او یک هفته زودتر از انتظار بن به خانه برگشته بود. فقط می دانست به محض دیدن او چه طور صورت گردش روشن می شود و چشم هایش پشت شیشه های عینکش برق می زند. چه طور شانه هایش را می گیرد و به صورتش نگاه می کند تا تغییر حاصله ی یک ماهه را در وجودش ببیند. سپس مثل یک تیمسار فرانسوی که مدال یا نشان افتخار به کسی می دهد، بوسه ای صدادار به هر دو گونه اش می زند. بعد قهوه درست می کند و می گردد و تکه ای کیک پیدا می کند؛ آن ها با هم کنار بخاری می نشینند و گرم صحبت می شوند.

اما بن آن جا نبود. به ساعت سر بخاری نگاه کرد و دید که چیزی به ساعت ده نمانده است. از آن جا که انتظار آمدنش را نداشت، شاید خیال نداشت امشب به خانه بیاید. حتی قبل از رفتن او هم، بن غالبا تمام شب را در شهر بود چون شغلش ایجاب می کرد تا دیروقت در شهر بماند و سوار آخرین قطار شود. اگر زودتر نیاید، امشب اصلاً قطاری گیرش نمی آید.

از این فکر خوشش نیامد. پاورپوینت کامل توفان ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint هر لحظه شدیدتر می شد. او صدای سهمگین شلاق بادی را که به درختان می خورد و همین طور صدای زوزه ی باد در گوشه و کنار آن خانه ی کوچک را می شنید. برای اولین بار از نقل مکان به حومه ی دوردست شهر ناراحت شد. اوایل در فاصله ی یک چهارم مایلی پایین جاده، همسایه داشتند اما آن ها چند ماه پیش از آن جا رفتند و حالا خانه شان خالی به حال خود رها شده بود.

اصلاً به تنهایی فکر نکرده بود. این جا برای هر دوی آن ها مناسب بود. آن قدر از مرتب کردن و سرو سامان دادن به خانه اش – خانه ی خود خودش – لذت می برد و به آن اهمیت می داد که به هیچ دوست و آشنا و هم صحبتی غیر از بن فکر نمی کرد. اما حالا تک و تنها و با پاورپوینت کامل توفان ۱۰۴ اسلاید در PowerPointی که سعی داشت به خانه هجوم بیاورد و به زور داخل شود، این همه دور بودن از بقیه ی مردم را ترسناک می دید. در این سوی جاده کسی نبود؛ جاده ای که از کنار خانه ی آن ها عبور می کرد، پیچ می خورد و از زمین های زراعی می گذشت و به بیشه های انبوه و تاریک در فاصله ی یک مایلی آن ها منتهی می شد.

کت و کلاهش را توی کمد آویزان کرد و رفت جلوی آینه ی راه رو ایستاد تا موهای لطیفش را که باد باز کرده بود، با سنجاق جمع و جور و مرتب کند. او صورت پریده رنگ، بینی کوچک و پهن و اندام لاغر و باریک خود را که در پیراهن مشکی بزرگ سال مثل جثه ی بچه های خردسال نشان می داد و یا چشم های درشت و قهوه ای اش را که در آینه نگاهش می کردند، واقعا ندید.

آخرین تارهای موهایش را به پشت سنجاق کرد و از مقابل آینه کنار رفت. شانه هایش کمی آویزان و افتاده بود. چیزی مثل بچه اش کرده بود؛ مثل دختر کوچولویی که نیاز به حمایت داشت، چیزی کودکانه و با این وجود جذاب و دل فریب؛ علی رغم ظاهر ساده و بی پیرایه اش.

سی و یک سال داشت و پانزده ماه بود که ازدواج کرده بود. کلا این حقیقت که ازدواج کرده است، هنوز برایش مثل معجزه بود.

حالا داشت در خانه راه می رفت و سر راهش چراغ ها را یکی یکی روشن می کرد. بن خانه را کاملاً تمیز و مرتب نگه داشته بود. هیچ نشانی از ریخت و پاش یک جنس مذکر به چشم نمی خورد. او مرد مرتب و منظمی بود. کم کم متوجه شد که خانه سرد است. مسلماً بن ترموستات را قطع کرده بود. او در مسائلی از این قبیل خیلی محتاط بود و اسراف را جایز نمی دانست.

به آشپزخانه رفت و کمی قهوه درست کرد. در مدتی که منتظر ته نشین شدن قهوه بود، مشغول گشتن و پرسه زدن در گوشه و کنار طبقه ی اول شد. او به طور غریبی بی تاب بود و نمی توانست آرام بگیرد. با این همه خوب شد که دوباره به میان اسباب و اثاثیه ی خودش در خانه ی خودش برگشت.

با چشمان مشتاق، اتاق نشیمن را از نظر گذراند. درست، با وجود کوچک بودن، اتاق دل نشینی بود. پارچه های چیت گل دار و روشن روی مبلمان و پرده ها، شاد و قشنگ بودند و گنجه ی کشودار کوتاهی که سه ماه پیش خریده بود، درست در وسط دیوار دراز قرار داشت. اما گلدان هایش که با شکوه تمام در طول لبه ی پنجره چیده شده بود، پژمرده شده بودند. بن فراموش کرده بود به آن ها آب بدهد. با وجود آن همه سفارش، حالا برگ های شان پژمرده، چروکیده و زرد شده بود و خاک شان خشک و بی رنگ بود. منظره ی آن گلدان های پژمرده که کم کم داشت لذت و شادی آمدن به خانه را از بین می برد، یأس و سرخوردگی اش را تشدید کرد.

به آشپزخانه برگشت و برای خودش یک فنجان قهوه ریخت و در دل آرزو کرد کاش بن خانه بود تا با هم قهوه می خوردند. فنجانش را به اتاق نشیمن برد و آن را روی میز گرد و کوچک کنار صندلی بزرگ و مخصوص بن گذاشت. بخاری هنوز جز و جز می کرد و گرما را در فضا پخش می کرد اما او بیشتر از همیشه سردش بود. از سرما به خود لرزید. بلند شد و ژاکت کهنه ی بن را از توی کمد برداشت و قبل از نشستن آن را دور خود پیچید.

باد به در و پنجره ها می کوبید و هوا مملو از صدای آبی بود که تاپ تاپ به پشت بام می خورد، از ناودان ها سرازیر می شد و در آب راه شیروانی ها به جریان افتاده بود. با شنیدن این صداها، از ته دل آرزو کرد کاش بن کنارش بود. هیچ گاه این قدر احساس تنهایی نکرده بود. وجودش چه قدر باعث آرامش او بود. در ارتباط با رفتنش به این سفر طولانی خیلی خوب رفتار کرده بود. چون خواهرش مریض بود. او ترتیب تمام کارها را داده بود و با آغوشی پر از کتاب، آب نبات و میوه او را سوار قطار کرده بود. می دانست که این هدایای سفر برای او خیلی خرج برداشته. او راحت پول خرج نمی کرد؛ صادقانه بگویم کمی خسیس بود اما او شوهر خوبی بود. بی آن که خود بداند، آه کشید. خبر نداشت این آه به خاطر جوانی و رویاهای از دست رفته بود. هنگامی که قهوه اش را جرعه جرعه سر می کشید، با اطمینان این جمله را برای خودش تکرار کرد. «او شوهر خوبی ست، هر چند ده سال از او بزرگ تر است و کمی هم در رفتارهایش اشکال دارد.» شاید بعضی مواقع خودکامه و بداخلاق بود اما هر چه دلش می خواست، در اختیارش گذاشته بود؛ امنیت و همین طور خانه ای که مال خودش بود. حالا اگر این خانه امنیت کافی نداشت، حق نداشت او را به خاطر آن سرزنش کند.

چشمش به باریکه ی سفیدی افتاد که از زیر مجله ای روی میز کناری اش بیرون زده بود. دستش را به طرفش دراز کرد اما انگشتانش میل چندانی به برداشتن آن نداشت. با این همه، آن را از زیر مجله بیرون کشید و دید همان طور که حدس می زد، یکی دیگر از همان پاکت های سفید است. داخل پاکت چیزی نبود و مثل همیشه آدرس تایپ شده و خوانایی رویش به چشم می خورد: میدان بنج. تی. ویلسون، جاده ی وایلد وود، فیر پورت، کان.

روی پاکت، مهر پستی شهر نیویورک خورده بود. این مهر هیچ وقت عوض نمی شد.

همین که پاکت را دستش گرفت، همان فشار همیشگی را که روی قلبش سنگینی می کرد، احساس کرد. هیچ وقت نفهمیده بود در این پاکت ها چه نوشته. تنها چیزی که می دانست تاثیر این نامه ها روی بن بود. بعد از دریافت هر کدام از آن ها – هر یکی دو ماه، یک پاکت می رسید – عصبی و تندخو می شد و بعضی وقت ها هم قیافه اش تا حدی زشت و ترسناک می گشت. زندگی مسالمت آمیز و توام با آرامش آن ها در حال از هم پاشیدن بود. دفعه ی اول درباره ی این نامه ها از او پرسیده بود؛ کوشیده بود او را آرام کرده، تسکین بدهد اما به زودی فهمیده بود که این کار فقط خشم او را بیشتر می کند. این اواخر دیگر اسمی از آن نامه ها به میان نیاورده بود. بعد از آمدن یکی از آن نامه ها، تا یک هفته، هر دوی آن ها در همان اتاق و کنار همان میز مثل دو نفر غریبه در سکوت نشسته بودند؛ بن با قیافه ای گرفته و عبوس و او تا حدی ترسان و نگران.

مهر پستی این یکی به تاریخ سه روز قبل بود. اگر امشب بن به خانه بیاید، احتمالاً باز هم با دیدن این نامه ناراحت می شود و این پاورپوینت کامل توفان ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint هم خلقش را تنگ تر می کند. با همه ی این ها، آرزو می کرد بن بیاید.

پاکت را تکه تکه کرد و پاره های آن را توی بخاری انداخت. باد خانه را در چنگ درشت خود تکان می داد. شاخه ی درختی روی پشت بام افتاد و بلند صدا کرد. همچنان که بلند می شد، حرکت چیزی پای پنجره نظرش را جلب کرد. همان طور که خمیده رو به بخاری سرد ایستاده بود و دستش هنوز به طرف بخاری دراز مانده بود، در جا خشکش زد. نفسش را فرو داد. برق سفیدی پشت لایه ی تیره و تار باران در پای پنجره به چشم می خورد؛ از این بابت مطمئن بود، صورت آدم بود. آن جا دو چشم بود. مطمئن بود که پشت پنجره دو چشم به داخل زل زده اند و به او نگاه می کنند. زوزه ی باد حالتی تهدیدآمیز به خود گرفته بود و آدم را تهدید می کرد. تا مدتی طولانی، خشکش زده بود و اصلاً چشم از پنجره برنمی داشت اما حالا چیزی غیر از قطرات آب، روی شیشه تکان نمی خورد و پشت شیشه تاریکی بود و بس. تنها صداهایی که به گوش می رسید، صدای شلاق باد به درختان، شرشر آب و زوزه ی ترسناک باد بود.

دوباره نفسش را بیرون داد. بالاخره جرات یافت و چراغ را خاموش کرد و به طرف پنجره رفت. تاریکی، دیواری ناپیدا و نفوذناپذیر بود و سیاهی و ظلمت درون خانه، پاورپوینت کامل توفان ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint را به داخل نزدیک تر می کرد. تاریکی مثل گله ی گرگی بود که از همه سو خانه را احاطه کرده بود. با شتاب دوباره چراغ را روشن کرد.

آن چشم های خیره باید به نظرش آمده باشد. ممکن نیست در همچون شبی هیچ کس بیرون باشد هیچ کس. با این همه دید که خیلی ترسیده است. ای کاش بن به خانه می آمد. ای کاش این قدر تنها نبود. از سرما به خود لرزید و کت بن را محکم دور خود پیچید و در دل به خودش گفت که فکرهای احمقانه به سرش زده است. با این حال، تنهایی برایش غیر قابل تحمل بود. گوش هایش را تیز کرد و از بیرون پنجره، صدای قدم های پایی را در حال گشت زدن شنید. مطمئن شد که گوش هایش درست می شنود. صدای گام هایی آهسته و سنگین بود.

شاید بن به هتل رفته باشد؛ همان جایی که بعضی وقت ها در آن جا به سر می برد. دیگر برایش مهم نبود که به خانه آمدنش بن را غافل گیر کند. دلش می خواست صدایش را بشنود. به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت. خط تلفن قطع بود. مسلماً سیم های تلفن پاره شده بودند.

با وحشت می جنگید. آن صورت پشت پنجره، توهم بود، خطای دید بود و نور منعکس شده از روی هره ی خیس و پرآب پنجره بود که چشمش را فریب داده بود. صدای قدم های پا هم، توهم و خیال بود. امکان ندارد هیچ کس امشب بیرون باشد. به راستی هیچ چیز او را تهدید نمی کرد. پاورپوینت کامل توفان ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint پشت این دیوارها سد شده بود، فردا صبح آفتاب دوباره سر می زد.

بهترین کار این بود که تا جای ممکن خیالش را راحت کند و با کتابی در دست آسوده بنشیند. رفتن به رخت خواب بی فایده بود. احتمالا خوابش نمی برد. فقط آن جا بیدار دراز می کشید و به چهره ی پشت پنجره فکر می کرد و صدای آن قدم های پا را می شنید. می توانست برای بخاری کمی هیزم بیاورد. بالای پله های زیرزمین درنگ کرد. وقتی چراغ زیرزمین را روشن کرد، به نظر، نور کافی نبود. دیوار بتونی پای پله ها مرطوب و نمناک و تا حدی مخوف و ترسناک بود. سوز باد را در مچ پایش حس کرد. باران از راه در بیرونی توی زیرزمین می زد، چون آن در باز مانده بود.

خوب می دانست که بعضی وقت ها، در از داخل چفت نمی شد. اگر به دقت بسته نمی شد، امکان داشت باد زده، آن را باز می کرد. با این همه، آن در، ترسش را بیشتر کرد. ظاهرا این درِ باز، از حضور چیزی غیر از پاورپوینت کامل توفان ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint خبر می داد. دقایقی چند طول کشید تا به خود جرات دهد و از پله ها پایین رود و در تاریکی دست به طرف دست گیره ی در ببرد.

درست در همان لحظه باران خیسش کرد اما چشم های تیزبینش غیر از سایه های سیاه و لرزان درختان افرا در کنار خانه، بیرونِ در، چیزی نیافت. باد به کمکش آمد و در را محکم باصدا کوبید و بست. با تمام قوا چفت در را انداخت و بعد آن را امتحان کرد تا مطمئن شود که باز نمی شود. وقتی خیالش راحت شد که حالا دیگر هیچ غریبه ای نمی تواند از این در داخل شود، چیزی نمانده بود بزند زیر گریه و گریه کند.

از این فکر دلش ریخت و با لباس های خیس که به تنش چسبیده بود، ایستاد. با این همه، فرض کن. .. فرض کن که آن چهره ی پشت پنجره، حقیقت داشته باشد. فرض کن صاحب آن چهره، پناه گاهی در تنها پناه گاه ممکن در فاصله ی یک چهارم مایلی. .. پیدا کرده باشد. .. در این زیرزمین.

دوباره به سرعت از پله ها بالا رفت اما بعد به خودش مسلط شد. نباید سخت بگیرد. قبلاً هم بارها پاورپوینت کامل توفان ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint شده. حالا چون تنهاست، نباید بگذارد افکار بیهوده به سراغش بیاید. اما نمی توانست ترس بی دلیلی را که آزارش می داد، از خود دور کند. با این که کمی جلوی ترس خود را گرفته بود، دوباره همان صدای قدم ها را می شنید با این که می دانست آن صدا وهم و خیالی بیش نیست اما به طرز ترسناکی واقعی بود. صدای قرچ و قرچ پاها روی سنگ ریزه ها، آهسته، پیاپی و سنگین مثل یک نگهبان در حال گشت به گوش می رسید.

فقط باید یک بغل هیزم می آورد. بعد می توانست آتش روشن کند، می توانست روشنایی، گرما و آسایش داشته باشد. در آن صورت، همه ی این ترس ها را از یاد می برد.

زیرزمین بوی گرد و غبار و کپک می داد. تیرهای چوبی، تار عنکبوت بسته بودند. فقط یک نور، نوری ضعیف در گوشه به چشم می خورد. باریکه ای از آب تیره از بالای دیوار به پایین سرازیر بود و قبلاً حوضچه ای به اندازه ی یک فوت در یک فوت، کف زیرزمین تشکیل داده بود.

کپه ی هیزم ها در انتهای زیرزمین در گوشه ای دور از نور قرار داشت. ایستاد و به دقت به اطراف نگاه کرد. هیچ کس نمی توانست این جا پنهان شود. زیرزمین خیلی خلوت بود و تیرهای حامل، باریک تر از آن بودند که کسی را پشت خود پنهان کنند.

چراغ نفتی تلپی خاموش شد. ناگهان متوجه شد صدای پت پت آن در تاریکی برایش در حکم یک همنفس و همراه بود. حالا این پایین، توی زیرزمین، غیر از صدای غرش پاورپوینت کامل توفان ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint هیچ کس در کنارش نبود.

تقریباً به طرف کپه ی هیزم ها دوید. سپس چیزی باعث توقفش شد و قبل از این که خم بشود و کنده ها را جمع کند، برگشت.

چی بود؟ هیچ صدا نداشت. هنگامی که شتابان در کف گرد و خاک گرفته ی زیرزمین می دوید، چیزی دیده بود؛ چیزی عجیب.

با چشم هایش جست وجو کرد. بارقه ای از نور دیده بود؛ جایی که انتظار هیچ برق و روشنایی نمی رفت. وحشت غیر قابل وصفی به قلبش چنگ زد. چشم هایش مثل چشم های آهویی هراسان، بزرگ، گرد و سیاه شده بود. درِ یخدان قدیمی اش که کنار دیوار قرار داشت، باز بود و از لای همین درِ باز، ذره ای نور منعکس می شد و مثل سرسوزن در تاریکی زیرزمین فرو می رفت.

مثل کسی که هیپنوتیزم شده باشد، به طرفش رفت. این هم فقط یکی دیگر از همان تصورات پوچ و بی معنی بود؛ مثل آن پاکت روی میز، تصویر آن چهره ی پشت پنجره و آن در باز توی زیرزمین. دلیلی نداشت از ترس قالب تهی کند.

با این همه، مطمئن بود نه تنها در یخدان را بسته، بلکه چفتش را هم انداخته است. مطمئن بود چون دو یا سه تا از کت های کهنه را برای آن که بید نزند، محکم در چند ورق روزنامه پیچیده و توی یخدان گذاشته بود. حالا در یخدان شاید به اندازه ی یک اینچ بلند شده بود و نور هنوز از آن تو چشمک می زد. در یخدان را عقب زد. لحظاتی چند بالای س

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.