پاورپوینت کامل شاید عادت است، شاید هم عشق؟ ۳۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شاید عادت است، شاید هم عشق؟ ۳۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شاید عادت است، شاید هم عشق؟ ۳۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شاید عادت است، شاید هم عشق؟ ۳۸ اسلاید در PowerPoint :
>
باد خنکی می آید. سردم شده است. کاش لباس گرم می پوشیدم. به قول مامان هوا دزد است.
شخصی ها داد می زنند:«قزل قزل»
مردی شکم گنده جلو می آید و می گوید: «زندان می ری؟ بیا یه نفر حرکت کنیم.»
به سمت پیکان کرم رنگ می روم. جا نیست. جلو می نشینم.
پشت، دو تا زن و یک مرد نشسته اند.
راننده با لحن صمیمی می پرسد: «تو برا چی می ری آبجی؟ زندانی شوهرته؟»
خود را به طرف در می کشم و از پشت شیشه به خیابان نگاه می کنم.
راننده سیگار روشن می کند و می گوید: «ناراحت نشو آبجی، همه گرفتارن. اگه شوهرت مرخصی خواست من آشنا دارم. سه ساله تو این خطم. می شناسمشون.»
زن مسنی که روی صندلی وسط نشسته، آهی می کشد و می گوید: «آره داداش، یا شوهرشه یا داداشش. غیر از این باشه که نمی ذارن بره ملاقات. این قدر شلوغه الان که بریم تا برگردیم ظهره.»
چند لحظه ای ساکت می شود و ادامه می دهد: «پدر آدم درمیاد.»
سرم را برمی گردانم و نگاه تندی به زن می اندازم.
کنارش زن جوانی است که سر به شیشه گذاشته است.
چه قدر شلوغ است، آدم باور نمی کند این همه جمعیت دارند سمت زندان می روند. نزدیک دیوارهای بلند با سیم خاردارهای روی آن می شویم. سرباز در برج مراقبت نشسته است.
چادرم را مرتب می کنم و کرایه ی راننده را می دهم و می گویم: «آقای راننده می شه این قدر فضولی نکنید! من می دونم که با سفارش شما هیچی درست نمی شه.»
فکر کردم جا می خورد اما با خون سردی اسکناس صد تومانی را کف دستم می گذارد.
– برو آبجی، اولش همه همینن. دروغ می گن. روشون نمی شه بگن زندانی داریم. خودشون رو خبرنگار و وکیل و کارمند معرفی می کنن. توجوونی، خیلی هم قشنگی، حیفی!
می خواهم فحشش بدهم، چیزی بگویم ولی پشیمان می شوم. در ماشین را می کوبم. سرم را به نشانه ی تاسف تکان می دهم و می روم. بعد از چند قدم برمی گردم و می گویم: «خیلی بی حیایی. بی چشم و رو. گم شو»
محوطه ی ورودی پر از جمعیت شده است. تابلوی بزرگی روی دیوار نصب کرده اند:
روزهای ملاقات
شنبه: جرائم مالی
یک شنبه: اعتیاد
دوشنبه: سرقت
چند تا از سربازوظیفه ها را می بینم. جلو می آیند و سلام علیک می کنند: «خانم مقدم امروز دیر اومدید؟»
امروز یک شنبه است؛ روز ملاقاتی معتادها. خانم ها یکی یکی وارد اتاق می شوند.
می گردم شان. خودشان را، لباس های شان را، جیب ها و حتی لای لباس زیرشان را.
خانم رسولی کیف های شان را می گردد و می گوید: «برید سالن ملاقات تا نوبت تون بشه.»
بعد غر می زند: «دم عید بیچاره ایم. هر سال همینه. یه سری اراذل و اوباش می خوان برن مرخصی، ما دردسر می کشیم. به خودمون هم که مرخصی نمی دن.»
پیرزن ده تا لباس پوشیده. یکی یکی بالا می زنم و می گردم. بوی بدنش اذیتم می کند. کاش یک فکری به حال ما می کردند. ماسک هم فایده ندارد.
دیوار بالای سرم را نگاه می کنم. روی یک برگه ی بزرگ با فونت درشت تایپ شده است: لطفا قبل از ملاقات، حمام کرده و مسواک بزنید.
رسولی با عصبانیت می گوید: « مادرجان این ساک بزرگ رو چرا آوردی؟»
زن پول هایش را زیر جورابش می گذارد و می گوید: «چه کنم؟ از زابل اومدم می دونی چه قدر راهه؟»
رسولی رو به من می گوید: «مواد کل کشور تو زابله، اون وقت مجرم ها رو آوردن این جا.»
کیف سبزرنگ را در قفسه های فلزی نصب شده روی دیوار می گذارد و شماره ای را به دست زن می دهد.
دختر جوان دستش را به دیوار می گیرد. چادرش روی شانه اش افتاده است. لب هایش ترک برداشته و چند نقطه خون روی لبش خشک شده است.
با تعجب نگاهم می کند. کارت ملی و کاغذ زندان هنوز در دستش است. لب هایش می لرزد و اشک روی صورت لاغرش می ریزد. چشم هایش پف کرده. لابد شب تا صبح نخوابیده. حتما دفعه ی اول است که پایش را زندان می گذارد.
کاغذ سفیدرنگ ملاقات را به او می دهم و می گویم: « این ها رو بذار تو کیفت، گم نشه. بیا بگردمت.»
دلم برایش می سوزد. همانی است که صبح با هم سوار ماشین بودیم.
دختر کنار دیوار روی زمین می نشیند. در واقع ولو می شود. رسولی با حرص می گوید: «خانم پاشو، پاشو برو بیرون، گریه هات رو بیرون بکن.»
کیفش را می گیرم و به رسولی می دهم.
– پاشو عزیزم انشاالله مشکلت حل می شه.»
دختر هق هقی می کند:
– آخه خانم به ما که ملاقات حضوری ندادن. از پشت شیشه س. دیگه چرا می گردن؟
رسولی لیوان چایش را سر می کشد و آرام می گوید: «برا این که رییس زندان دستور داده. دیونن. برای ما کار اضافه کردن. ارباب رجوع هم دیگه این رو می فهمه.»
دستش را می گیرم. حلقه ی طلایی نازکی در دست دارد.
– برو کنار بخاری بشین، حالت بهتر شد برو بیرون.
دختر چشم هایش را باز می کند. با سرعت از جا بلند می شود و می گوید: « نه خانم نوبتم می ره.»
بیچاره فکر می کند از این در که برود بیرون شوهرش را می بیند. نمی داند که سه تا سالن را باید رد کند و کلی معطل گردد.
– نه عزیزم. چهل، پنجاه نفر قبل از تو هستن. خیلی مونده نوبتت بشه. با این رنگ و رو کجا می خوای بری؟ فشارت افتاده.
با شرم سرش را پایین می اندازد و می گوید: « خانم حالا من چه کار کنم؟ الان شش روزه اومده این جا. دارم می میرم. من دارم دق می کنم. پنج سال حبس داره. این قدر حرص خوردم که همه ش خون ریزی دارم.»
زن میان سالی که دارد گرم کنش را از سرش در می آورد، با بی تفاوتی می گوید: «ببین چه جور گریه می کنه! می خوای چه کارش کنی؟ بچه داری؟»
دختر سرش را به بالا حرکت می دهد.
زن نفس بلندی می کشد. انگار خیالش راحت می شود: «خب خدا رو شکر. بذار گم شه بره. خودت رو اسیر نکنی ها. برو دنبال زندگیت. شوهر من ده بار افتاده این جا دوباره درش آوردن. این دفعه هم اگه درش بیارن، می رم با رییس زندان دعوا. نباشه ما راحت تریم. من اصلا ملاقاتش نمی یام. حالا هم به خاطر بچه م اومدم. از من
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 