پاورپوینت کامل حاج حبیب ۳۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل حاج حبیب ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حاج حبیب ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل حاج حبیب ۳۲ اسلاید در PowerPoint :

>

– گفته باید ماشین ظرفشویی هم بخری!

مامان برگشت و توی صورتم نگاه کرد.

– غلط کرده! چه حرفا! همین مونده که به خاطر شوهر دادن تو سرمونو بذاریم زمین و بمیریم! بخوان این کارا رو بکنن عمراً بذارم عروسی کنید.

مهسا از پشت کمد سرک کشید و پوزخند زد.

– مگه زهرا و زهره شون تو جهازشون ماشین ظرفشویی دارن؟

مامان با همان حالت عصبانیت که داشت تاقچه را گردگیری می کرد داد زد: «زهره و زهرا که خیر سرشون شوهر نکردن! اکرم و اعظم شون رفتن سر زندگی شون! تو بعد از این همه وقت هنوز نفهمیدی؟»

– من چه می دونم. همون عتیقه هایی که شوهر کردن ماشین ظرفشویی داشتن یا نه؟

پتوهای شسته شده را گذاشتم کنار بقیه ی رخت خواب ها و روی شان را کشیدم. بغضی ته گلویم را گرفته بود. مادر و مهسا مشغول بحث شدند مثل همیشه، انگار تازه بهانه ای برای حرف پیدا کردند؛ اما من خسته بودم. از این همه کشمکش و جنگ و دعوا خسته شده بودم.

هروقت خبری می شد، مادر می نشست و لب به نفرین باز می کرد. انگار نه انگار من و علی با هم ازدواج کرده بودیم و مثلاً قرار بود زیر یک سقف باشیم. علی برای مادرم هفت پشت غریبه بود و با این حرف و حدیث ها رابطه ی شان بدتر از قبل شده بود؛ اگرچه به روی خودشان نمی آوردند و ظاهر را خوب حفظ می کردند. خانواده ی شوهرم هم برایم کوه مشکل ها بودند. شش خواهر و یک برادر! همه هم توقع داشتند. به قول شوهرم هرکدام یک ساز می زدند. سازهایی که ناکوک بود. دنیای من شده بود دنیایی از حسرت! حسرت یک روز خوش؛ یک روز که از صبح برای از بین بردن اختلاف ها تقلا نکنم. یا حداقل کسی را داشته باشم تا با او درددل کنم، بدون این که از نتیجه ی درددل هایم بترسم.

در فامیل پیچیده بود آقایدالله با دامادش اختلاف دارد و همه انگار منتظر بودند تا خبر طلاقم را بشنوند. با این حال، من علی را دوست داشتم. دلم بدجور شور می زد. به قول مادرم دلم می خواست سرم را بگذارم زمین و بمیرم. هرلحظه فکر می کردم، پس این ازدواجی که مایه ی آرامش و دلگرمی است کجاست؟ چرا سهم من همیشه اندوه و دل نگرانی است؟

مخصوصاً با این اتفاقی که افتاده بود و نمی شد به این سادگی ها از کنارش رد شد. واقعیت تلخ بود یا شیرین نمی دانستم؛ اما این اتفاق برای من تلخ بود و تنم را می لرزاند. غروب بود که به آزمایشگاه رفتم.

جواب آزمایشم را که گرفتم سرم چنان گیج رفت که روی پله ها پخش زمین شدم. در آن لحظه، مرگ بهترین طعم ها را برایم داشت. همه دورم را گرفته بودند و هرکس چیزی می گفت. فقط صدای بحث و جدل مادر و بقیه را می شنیدم؛ اشک های پدرم را می دیدم و نگاه تمسخرآمیز خواهرهای علی را! حتی تصورش هم برایم سخت بود. به هر جان کندنی که بود خودم را به خانه رساندم. مهسا از رنگ و رویم فهمید خبری شده. مامان با حرصی که مثل آتش زبانه می کشید به طرفم دوید.

– به خداوندی خدا زنگ می زنم به این پسره ی بی همه چیز، هرچی از دهنم دربیاد بهش می گم. دوباره چی گفته؟ نگاش کن؛ الآنه که جون بده!

و رفت به سمت تلفن، که با صدای فریاد من خشکش زد.

– مامان! خستم کردی؛ چرا این قد با علی دعوا داری؟ ربطی به اون نداره. تصادف کردم!

از دروغی که گفتم، حالم به هم خورد و کنار حوض هرچه از صبح خورده بودم بالا آوردم. چاره ای نبود. باید بهانه ای جور می کردم تا حال آشفته ام را توجیه کند.

کم کم علی هم از راه رسید. مهسا خبرش کرده بود. مثلاً سراسیمه خودش را به خانه ی مان رساند تا حال و روز من را ببیند.

همه جا آرام بود. مامان مثل پروانه دور من و علی می چرخید و خوش و بش می کرد. انگار نه انگار که چه قدر پشت سرش حرف می زد. شوهرم مثل روزهای اول عقد، عاشقانه نگاهم می کرد و من دلگرم می شدم. بابا هم با پاکت های میوه، وارد خانه شد و از حالم پرسید. دلم می خواست همین طور بخوابم و در خوشی چندساعته ام غرق شوم. دل خوشی که مثل آتش زیر خاکستر بود.

علی که آماده ی رفتن شد، اشاره کردم تا در یک فرصت مناسب با هم حرف بزنیم. فکر می کردم با این آرامش موقتی که در وجود همه ریشه دوانده بود، می شود راهی برای مشکل مان پیدا کنیم؛ اما اشتباه بزرگی کرده بودم.

علی با شنیدن خبر پدر شدنش خشکش زد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با بی تفاوتی و پوزخند گفت: «من نمی دونم! مشکل خودته، به مامانت اینا بگو، بلکه جهازتو سریع تر بخرن تا آبروشون نره! اما بهت گفته باشم بعد از عروسی باید بندازیش!»

قلبم فشرده شد. کاش واقعاً تصادف کرده بودم یا بلایی سرم آمده بود! در میان این همه مشکل، خبر بارداری از خبر مرگ عزیزانم بدتر بود.

نزدیک عید بود و همه جا بوی حضور بهار می آمد؛ اما برای من سرمای زمهریر بود. با چند دکتر صحبت کردم و نتیجه ای نگرفتم. مصمم بودم اگر بچه از بین رفت، طلاق بگیرم و خودم را از نگاه شماتت بار مادرشوهر و بقیه رها کنم. از جنگ های هرروزه و جر و بحث هایی که تمامی نداشتند. می خواستم درس بخوانم تا یکی مثل علی سرکوفت خواهرهای ت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.