پاورپوینت کامل دقیقه ی بیستم ۳۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دقیقه ی بیستم ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دقیقه ی بیستم ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دقیقه ی بیستم ۳۱ اسلاید در PowerPoint :

>

ایستاده ام در جایگاه متهمین. زل زده ام به ساعت بزرگ روی دیوار. صدای گذشت ثانیه ها را نمی شنوم. فقط عقربه ی دقیقه شمار را می بینم که به طور نامحسوس خود را به سوی پاورپوینت کامل دقیقه ی بیستم ۳۱ اسلاید در PowerPoint می کشاند. دادستان سه بار چکشش را روی میز می کوبد. همهمه ها فرو می نشیند. بیست دقیقه، فرصتی که جهت اعتراض به حکم دادگاه به من تعلق گرفته بود، به پایان رسیده است. حالا باید انتخاب کنم. بین همه ی داشته هایم تا به امروز و تصمیم به قول آن ها جنون آمیزم برای فرداها.

دادستان خطاب به من می گوید: «تکرار می کنم، به علت تغییر دین، دادگاه می تواند حضانت بچه ها را از شما سلب کند. آیا هنوز هم مصرید که مسلمان شده اید؟»

همه ی چشم ها به دهان من دوخته شده است و چشم های من از بین ده ها غربیه و آشنا، فقط بچه هایم را می بیند که کنار هم نشسته اند و منتظرند که باهم به خانه برگردیم. در حالی که نمی دانند این اتفاق نخواهد افتاد و از این پس، زیر یک سقف نخواهیم بود. از این فکر، قلبم فشرده می شود. دردی سوزان در رگ هایم می دود و تمام وجودم را به آتش می کشد. دلم می خواهد برای از دست ندادن بچه هایم هرکاری انجام دهم؛ اما ندایی درونی می گوید: «بسپارشان به خدا. دیدی با یوسف چه کرد؟»

بعد از طلاق، حضانت آن ها قانوناً با من بود؛ اما مایکل شکایت کرد تا حضانت آن ها را از من بگیرد. شاید به این دلیل که مرا سر دوراهی قرار دهد و من در انتخابم تجدید نظر کنم. کاش او کمی عاقل تر بود و این همه سرسختی نمی کرد.

فریاد دادستان مرا به خود می آوَرد: لطفاً وقت دادگاه را نگیرید. یک کلمه کافی است؛ بله یا خیر.

سمیه را می بینم، درحالی که بدن تکیده اش روی ریگ های داغ شهر مکه می سوزد و از رد شلاق ها خون می جوشد، جان می دهد. من هم باید برای اثبات ایمانم جان دهم. جدایی از عزیزان هم، نوعی جان دادن است. چهره ی فرزندانم تار و تارتر می شود. چشم هایم را می بندم. اشک هایم قطره قطره می چکند روی زمین. دوباره چهره ی فرزندانم را واضح می بینم؛ اما دور، خیلی دور. صدایم نمی لرزد. کلمه ی «بله»ام محکم و باصلابت در سکوت سالن می پیچد. تمام انرژی ام با گفتن این کلمه از بدنم خارج می شود. قاضی پای برگه ی دادخواست همسرم را مهر تأیید می زند.

به جمعیت نگاه می کنم. به دهان های نیمه باز. مادرم با اشکی در گوشه ی چشم از من روی برمی گرداند. پدرم می گوید می رود تفنگ شکاری اش را بیاورد تا مرا بکشد. صدای فریادش را می شنوم.

– دخترم بمیرد بهتر است تا در آتش جهنم بسوزد.

مایکل دست بچه هایم را می گیرد و می برد. خواهرم هنوز مصمم است که مرا به بیمارستان روانی بفرستد.

از دادسرا بیرون می آیم. پاهایم پیش نمی روند. انگار نیرویی برای کشیدن این بار سنگینِ تنهایی ندارند! تکیه می دهم به دیوار سرد پارکینگ. دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. هرچه را که می توانستند بگیرند، گرفته اند. شغلم را، خانه ام را و حالا هم بچه هایم را. نمی دانم جدایی از فرزندانم را چگونه تحمل کنم؟ هرگز تصور نمی کردم، زنده باشم و از بودن با دخترم محروم شوم.

برق چاقویی تیز در دستان مردی تنومند در خاطرم می دود. از خود می پرسم کجا این تصویر را دیده ام؟ تصویر روشن تر می شود. مرد ایستاده بر بالای سر نوجوانی زیبا و برومند، نوجوانی با دست و پا و چشمانی بسته. با خود می گویم از این امتحان که بالاتر نیست. از قربانی کردن فرزند که سخت تر نیست، هست؟ حالا معنای آن کار بزرگ ابراهیم را می فهمم. از صبر و قدرتی که در من شکوفا می شود لذت می برم.

دخترم را می بینم که برایم دست تکان می دهد. می دوم، قبل از این که ماشین حرکت کند، در ماشین را باز می کنم. دخترم را در آغوش می گیرم. پسرم را می بوسم. مایکل پیاده می شود. روبه رویم می ایستد، می پرسد: «چرا؟ آیا او برایت آن قدر اهمیت دارد که از دختر و پسرت بگذری؟»

می گویم: «اشتباه نکن، من دل بسته ی مرد دیگری نیستم.»

می گوید: «اگر نبودی، چرا این اواخر با من به مهمانی نمی آمدی؟ نمی رقصیدی؟ مشروب نمی خوردی؟ چرا آن همه غمگین بودی؟چرا آن پارچه ی مسخره را دور سرت می پیچیدی، لباس های گشاد می پوشیدی و مرا جلوی دوستانم خجالت زده می کردی؟»

این بار آهسته تر می گوید: «دختری که با او ازدواج کردم، کاتولیک معتقدی بود، که برای تبلیغ مسیحیت به ایالت های اطراف آمریکا سفر می کرد.»

می گویم: «یادت نیست روز اولی که می خواستم قدم در این راه بگذارم، خودت تشویقم کردی؟»

می گوید: «من گفتم برو آن ها را به دین مسیح دعوت کن، نگفتم برو آیین آن ها را بپذیر.»

– نه؛ تو فقط این را نگفتی. یادم هست دقیقاً چه گفتی؛ گفتی شاید اراده ی خداوند تو را برای این مأموریت برگزیده، برو و آن ها را به دین مسیح دعوت کن.

– لعنت به من اگر گفتم برو هم کیش آن ها شو.

پسرم می پرسد: «مامان! دیگه پیش ما نمیای؟» دخترم دستم را می گیرد و می گوید: «مامان! ب

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.