پاورپوینت کامل خداوند قدیسین را سفیدپوست خلق کرده است؟ ۴۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خداوند قدیسین را سفیدپوست خلق کرده است؟ ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خداوند قدیسین را سفیدپوست خلق کرده است؟ ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خداوند قدیسین را سفیدپوست خلق کرده است؟ ۴۷ اسلاید در PowerPoint :
>
گفت وگو با زینب عبدالکریم، طراح برنامه صدای اسلام در آمریکا
داشتم به سمت منزل رانندگی می کردم که با دریافت پیامک، تلفن همراهم به صدا درآمد؛ پیغام از خواهر زینب عبدالکریم بود. او درخواست من را برای یک نشست دوستانه پاسخ داده و خواسته بود که روز شنبه به ملاقاتش بروم. قبلاً او را بارها و بارها در مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن دیده بودم؛ کسی که با اراده ی استوار و بسیار قاطع سخن می گفت. وی قبل از شناخت اسلام، شیفته ی پوشش اسلامی شده و آن را برای خود انتخاب کرده بود.
طبق قرار و به وقت به منزل ایشان رفتم و او با آغوشی باز و خندان از من استقبال کرد و انرژی مثبت او آرامش خاصی به من داد.
*خواهر زینب! اگر ممکن است در باره ی خودتان بگویید؛ کجا متولد شدید و کجا تحصیل کردید؟
در اکتبر ۱۹۵۵ در واشنگتن دی سی به دنیا آمدم. در مقطع کارشناسی در رشته ی ارتباطات و کارشناسی ارشد در رشته ی آموزش بزرگ سالان تحصیل کردم. در دانشگاه هوارد درس انگلیسی تدریس می کردم، همین طور در دانشگاه عفت در جده ی عربستان سعودی نیز تدریس آموزش زبان انگلیسی داشتم.
*از گذشته های دور و جوانی تان تعریف کنید؛ شما قبل از این که مسلمان شوید چه دینی داشتید؟
من کاتولیک تربیت شدم و خواهرهای کاتولیک به من درس می دادند، به خصوص در مسائل دینی نمره هایم عالی بود. دوست داشتم بزرگ که شدم، راهبه ی کاتولیک بشوم. وقتی پانزده ساله بودم روزی در مدرسه ی آکادمی سن پاتریک مقدس در کلاس نشسته بودم و به زمین و آسمان نگاه می کردم، به بهشت فکر می کردم که یک دفعه گریه ام گرفت و گفتم: خدای عزیزم! لطفاً نگذار بمیرم قبل از این که بتوانم حقیقت را در موردت بفهمم. به عنوان یک کاتولیک به من یاد داده بودند که خداوند سه گانه است؛ ولی من هیچ وقت تثلیث را باور نداشتم. می دانستم او یکی است و هروقت به کلیسا می رفتم؛ مجسمه های دور و برم را می دیدم و می گفتم خدایا تو پوست من را دوست داشتی که من را این طور خلق کردی؛ ولی چرا مقدسین که بر ما برگزیدی، سفید هستند؟ این سؤال ها به عنوان یک کاتولیک در ذهنم می آمد. پیش کشیش می رفتم و اعتراف می کردم تا او به خدا بگوید که من را ببخشد. پیش خودم می گفتم این کشیش کیست؟ او یک مرد معمولی است؟ پیامبر هم نیست! پس چرا من باید به او بگویم که برود به خدا بگوید که من را ببخشد! این مسئله هم برایم سخت بود و نمی توانستم این دو مسئله را بپذیرم. هم چنین قبول نکردم که خداوند قدیسین را از سفیدپوستان خلق کرده است و همین ها بود که شروع کردم به زیر سؤال بردن باورهایم.
*خوب، بعد چه کار کردید؟ به این روند ادامه دادید؟
بله. دیگر هفده ساله شده بودم، تا این که روزی روی نیمکت بیرون خانه ی مان نشسته بودم و خانم بسیار زیبایی را دیدم که از جلوی خانه ی مان رد شد. او لباس بسیار بلند پوشیده و یک روسری بلند سرکرده بود. هیچ کس را در عمرم این طوری ندیده بودم. می دانستم راهبه ها چه شکلی هستند؛ چون می خواستم راهبه بشوم؛ ولی لباس این زن فرق می کرد. دوباره روز بعد که روی نیمکت نشسته بودم آن زن با همان لباس ها رد شد. با خودم گفتم اگر یک بار دیگر بیاید از این جا رد بشود، جلویش را می گیرم و از او می پرسم که چرا این طوری لباس پوشیده ای؟ کی هستی؟ روز سوم آن خانم دوباره از خیابان رد شد، رفتم جلو و پرسیدم: شما کی هستید؟ چرا این لباس ها را پوشیدید؟ ایشان لبخند زد و گفت: عزیزم! من مسلمان هستم. گفتم چی؟ موس س.. چی چی؟ او به من گفت: مسلمان یعنی این که من اراده ام را به الله تسلیم کردم.
پرسیدم: الله دیگر کیست؟ او گفت: الله یعنی خدا. دین من اسلام است. می خواهی بیش تر یاد بگیری؟ گفتم: بله. علاقه مند هستم تا درباره ی دینت بیش تر بدانم. او مرا به خانه اش که نزدیک ما بود، دعوت کرد. آپارتمانش خیلی قشنگ بود و خطاطی های قشنگی روی دیوار بود. فرش های خیلی قشنگ هم روی زمین انداخته بود. او به من خرما تعارف کرد. در عمرم خرما نخورده بودم. همین که رفت چای درست کند با خودم گفتم شاید می خواهد من را بکشد. فوری خرمایی را که برداشته بود در جیبم گذاشتم و چایی را که بهم تعارف کرد، نخوردم. ایشان برای من قرآن آورد. یک صفحه ی عربی و صفحه ی مقابلش انگلیسی بود. عربی نمی دانستم و شروع به خواندن صفحه ی انگلیسی آن کردم. سوره ی اول قرآن بود. (زینب در حالی که می خندد) سوره را که خواندم دیدم نه! مثل این که این خانم، زن خوبی است و نمی خواهد مرا اذیت کند؛ پس چای را نوشیدم. او گفت: من به مسجد می روم. پرسیدم: مسجد چیست؟ گفت: مسجد مثل کلیسا می ماند. شما هم با من می آیید؟ گفتم: بگذار از مادرم اجازه بگیرم. رفتم به مادرم گفتم: می خواهم با یک خانم که مسلمان است به مسجد بروم. مادرم هم هرگز درباره ی اسلام چیزی نشنیده بود و گفت: این ها چیست که می گویی؟ گفتم: مادر بگذار با این خانم به مسجد بروم. مادرم بالأخره رضایت داد و من با آن خانم به مسجد رفتم و دیدم مجسمه ای در مسجد نیست. همه شروع به نماز خواندن کردند، آنان خم می شدند و بلند می شدند. قبلاً این چیزها را ندیده بودم. مردها یک قسمت و زن ها قسمتی دیگر بودند. پس از نماز هم نشستند روی زمین و سفره ای پهن کردند و غذا خوردند و گفتند: الحمدالله. پرسیدم: منظورتان چیست؟ آن ها گفتند: الله اکبر. پرسیدم: یعنی چه؟ گفتند: یعنی خداوند بزرگ است. از آن حرف ها و کارها خوشم آمد. به خانه برگشتم و همه ی چیزهایی را که دیده بودم برای مادرم توضیح دادم. او گفت: نمی دانم اسلام و مسلم چیست؟ چون خانه ی من هستی و غذای من را می خوری، کاری را که من می گویم، باید انجام بدهی. شروع کردم به گریستن. گفتم: مادر این هم راهی است که می خواهم خدا را عبادت کنم. مادرم گفت: نه. گفتم: وقتی هجده ساله شدم و توانستم از این خانه بروم، همین طوری عبادت می کنم که این مردم می کردند. وقتی هجده ساله شدم به مرکز اسلامی رفتم و شهادتین گفتم و اسلام را پذیرفتم؛ اول نوامبر سال ۱۹۷۳ میلادی بود و خداوند به من لطف کرد. من مسلمان شیعه نشدم، بلکه به صورت طبیعی و ذاتی خودم برگشتم.
ما برای عبادت و اطاعت خدا آفریده می شویم و برای عبادت کامل به اسلام برمی گردیم. وقتی شهادتین را می گوییم، می گوییم خداوند یکی است و به وحدانیت او شهادت می دهیم، نه مثل مسیحیت که به مسیح می گویند پسر خدا. خدا یکی است و او این عنایت را به من کرد تا مسلمان شدم. الحمدلله، الله اکبر.
*واقعاً اتفاق جالبی بود که شما این قدر راحت با اسلام آشنا شدید؟
بله؛ واقعاً خداوند صدای قلبی مرا شنید و پاسخم را داد و من همیشه سپاس گزارش هستم. سال ۱۹۸۰ هم خداوند لطف دیگری به من کرد و شیعه شدم.
*خانم عبدالکریم! چرا اسم زینب را برای خود انتخاب کردید؟
فکرش را می کردم که این سؤال را از من بپرسید و بخواهید بدانید چرا اسمم را زینب گذاشتم. خانواده ی من سه اسم برای من گذاشته بودند؛ تری سا، مریم و جکسین. وقتی مسلمان شدم اسمم را از مریم به امیره تغییر دادم. زمانی که کتابی تاریخی به نام «اشک ها» را در مورد پیامبر و اهل بیت(ع) ایشان و واقعه ی کربلا خواندم، فهمیدم چه اتفاق هایی در کربلا افتاده است. در کتاب اشاره شده بود حضرت زینب نوه ی پیغمبر h (ص) است و حقیقت کربلا را آشکار کرد، که چه اتفاقی بر اهل بیت پیغمبر(ص) در کربلا افتاده است. وقتی داستان قیام زین
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 