پاورپوینت کامل آرامشی برای همیشه ۴۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل آرامشی برای همیشه ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آرامشی برای همیشه ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل آرامشی برای همیشه ۴۷ اسلاید در PowerPoint :
>
کتاب را بست و دراز کشید. می خواست همان طور که بی دغدغه چشمانش را بسته بود، ساعت ها خیالاتش را مرور کند. هنوز ورقه های خط خطی شده کنارش بود، بی آن که از صبح حتی یک کلمه نوشته باشد. داشت داستان می نوشت؛ اما خودش هم می دانست با روزی یک کلمه نمی شود داستان ده صفحه ای نوشت چه برسد به رمان دویست، سیصد صفحه ای!
دلش گرفته بود. با خودش فکر کرد چرا نمی تواند هر چه را که در ذهن دارد روی کاغذ بیاورد و بنویسد؟ یک داستان دل خواه و جالب که همه از خواندنش لذت ببرند. یک داستان که بتواند تکانی به او و زندگی اش بدهد. اگر این اتفاق می افتاد دهان محسن برای همیشه بسته می شد. شاید هم ترغیب می شد تا کمکش کند و دستش را بگیرد، تا شب ها به تنهایی بار زندگی را به دوش نکشد و پا به پای سحر فقط خودش شب زنده داری نکند. مادرشوهرش هم کم تر غر می زد و با افتخار هر جا که می رفت کتاب او را نشان می داد و با آن حالت مخصوص به خودش می گفت: «این کتاب عروسمه، آخه می دونید ماشاالله کتاب نویسه!»
شاید هم خوشش نمی آمد و مثل همیشه نصیحتش می کرد که زن باید فکر خانه داری و شوهر داری باشد، نه این که مثل بچه مدرسه ای ها دفتر مشقش همیشه وسط اتاق چشمک بزند! به قول مادرش همه ی این ها از سر شوهرش بلند می شد. اگر او به علاقه های محبوبه اهمیت می داد و زمینه را برایش آماده می کرد، این قدر زبان نصیحت گوی مادر شوهر آزارش نمی داد. به هر حال اختیاردار زندگی شوهرش بود نه کس دیگر! زمانی که هنوز ازدواج نکرده بود، فقط می نشست و طرح می ریخت. محسن می گفت: «تو اگه می خواستی بنویسی، اون وقت که مجرد بودی و کارت کم تر بود می نوشتی!»
محسن که به خواستگاری آمده بود، گفته بود عکاس هنری است و می تواند کمکش کند تا بهتر بنویسد؛ اما خبری نبود. بعد از ازدواج شان سرش به کار خودش در مجله ی شان گرم بود. روزبه روز درکارش پیش رفت می کرد و فرصتی برای دختر آرزوهایش که حالا کلفت خانه اش شده بود، نداشت.
دیگر تصمیم خودش را گرفته بود. باید هرطور بود از خودش، از خوابی که دو- سه ماه بود از چشمانش رفته بود، می زد و این کار را تمام می کرد. باید به محسن ثابت می کرد، به او می فهماند که به این سادگی نمی تواند آرزوهای همسرش را به باد تمسخر بگیرد. کاش می شد، کاش می توانست! با صدای فریاد های سحر از خواب پرید. چشمانش را بسته بود تا تمرکز کند؛ اما آن قدر شب پیش بی خوابی کشیده بود که دیگر توانی برایش نمانده بود. بلند شد و سحر را روی پایش گذاشت و ناله کرد: «چی می شد مامان جون تو یه کم با من همکاری می کردی؟» صدای سحر بلند تر شد. محبوبه تکان محکم تری به پاهایش داد. رمق نداشت که چشم هایش را باز کند، چه برسد به این که بلند شود و بچه را بغل بگیرد. گریه های سحر شدید تر می شد. بچه را درآغوش کشید و دکمه های بلوزش را باز کرد.
– من که شیر ندارم، چی می خوای بخوری؟ صد بار به این محسن گفتم قطره ی شیرافزا بگیر، مگه یادش می مونه؟
صدای کودک بند آمده بود؛ اما محبوبه داشت ذره ذره آب می شد. سحر تمام توانش را می مکید. دلش ضعف رفت و چیزی ته مغزش صدا داد. فهمید باز فشارش پایین آمده؛ اما با این همه کار و بچه ای که یک لحظه آرام و قرار نداشت چه طور می توانست خودش را تقویت کند؟ مادر محسن همیشه وقتی خوب نگاهش می کرد با لحنی که بیش تر شبیه دل سوزی بود، می گفت: «مادرجون یه چیزی بخور! آخه تو به این لاغری چه طوری می خوای این بچه رو اداره کنی؟ اومد و بعد این بچه ایشاالله یه پسر آوردی، با این جون و جلا که نمی تونی!»
با خودش فکر کرد پسر! پسر! مگر دخترها چه عیبی داشتند که پسر آوردن شاهکار خلقت است؟ همین محبوبه اگر نبود چه کسی زندگی محسن را اداره می کرد؟ لابد دخترخاله ی عزیزش که دلش می خواسته سر سفره ی عقد کنار محسن بنشیند؛ اما از بد یا خوب روزگار قبل از این که محسن متوجه علاقه ی او بشود کار از کار گذشته بود و محبوبه، عروس خانواده ی شکری شده بود. پسرها سهم بهتری در دنیا داشتند. دختر ها اگر کاره ای هم می شدند، باز هم باید می رفتند کلفتی کسی را می کردند که مثلاً بهتر از آن ها بود. احساس گرمی در آغوشش دوید.
– وای چه کار کردی؟ من که تازه جای تو رو عوض کردم.
دست هایش را که شست، سحر را با گریه هایش روی رخت خواب صورتی رها کرد و رفت. چاره ای نبود. دست به دامن آب قند شد. هر چند دکتر توصیه ی فراوانی کرده بود که نباید چیزی غیر از شیر به سحر بدهد. شیشه که در دهان سحر جا گرفت، خانه آرام شد. صدای ملچ و ملوچ کودکش را می شنید و نمی شنید. توی سرش صداهای عجیب و غریبی می آمد. دلش می خواست گریه کند، رها و آزاد! مثل وقتی که دلش پدر می خواست. وقتی که احساس بی کسی در این شهر غریب به سراغ خانواده ی کوچکش می آمد و هرکدام شان به گوشه ای پناه می بردند تا عقده های شان را خالی کنند.
به خودش نهیب زد حالا که کسی نیست می شود با صدای بلند گریه کرد؛ اما بغضی که در گلو داشت جایش سفت و محکم بود؛ نه اشک های محبوبه را سرازیر می کرد و نه راحتش می گذاشت، فقط گلویش را می فشرد.
ابر مخصوص بچه را روی کف گرم حمام گذاشت و سحر را روی آن خوابانید. قطرات آب که روی سرش ریخت انگار اشک ها مجال پیدا کردند. صدای هق هقش هم بلند شد. نگاهش به سحر افتاد. هر قطره ای که به صورتش می خورد دست و پا می زد و می خندید. از حرکات شیرین دخترش خندید. لباس های سحر را که پوشاند و او را در گهواره گذاشت، حالش بهتر شده بود. نمی دانست آب بازی با دختر سه ماهه اش حالش را جا آورده بود، یا گریه کردن. مهم نبود. همین که احساس سبکی می کرد، بس بود.
لباس هایش را که پوشید رفت تا فکری برای نهار بکند. کمی برنج خیس کرد و پیاز خرد شده را در قابلمه چرخاند. دخترش را با یکی- دو تکه اسباب بازی در گهواره گذاشت و بند بلندی را که به گهواره بسته بود به آشپزخانه برد. بلندبلند شعرهای کودکانه می خواند و گهواره را تکان می داد. با همین ترفند ساده لباس هایی را که شب پیش شسته بود مرتب کرد؛ ظرف های صبحانه ی شوهرش را شست.
هنوز صبحانه نخورده بود تکه نانی از سفره برداشت و در کاسه ی سرشیر چرخاند. اشتها نداشت؛ اما باید به خاطر سحر می خورد. شاید می توانست چند قطره شیر بیش تر به دخترش بدهد و آن قدر صدای جیغش را نشنود! سرشیر خیلی چرب بود و دلش را می زد. مادرش سفارش کرده بود تا حتماً آن را بخورد. حرف های خواهرش هنوز توی سرش این طرف و آن طرف می رفتند که می گفت: «مامان این قدر چیز مقوی نده به این بخوره؛ تا خودش نخواد شیرش زیاد نمی شه. کم و زیادی شیر مال اعصابه نه مال تقویت؛ بده من بخورم تا بتونم درس بخونم.» شاید هم خواهرش راست می گفت. به هرحال، سال آخر روان شناسی بود و بهتر می فهمید.
سری به گهواره زد. سحر آرام خوابیده بود. باید در این فرصت کار های باقی مانده را انجام می داد، لباس ها را اتو می کرد، سیب زمینی سرخ می کرد، جارو می کشید… چه قدر کارهایش زیاد بودند و وقت کم! شوهرش تا یک ساعت دیگر می آمد و وقتی نمانده بود. زبانش را در دهانش چرخاند، حس بدی پیدا کرد. چند روزی می شد که مسواک نزده بود؛ وقتی شب ها پای گهواره می خوابید و صبح ها با صدای گریه چشمانش را باز می کرد، بهتر از این نمی شد. دندان هایش را شست، دستی هم به سر و رویش کشید. مثل فرفره توی اتاق و هال چرخید. فقط مانده بود سبزی! محسن عاشق سبزی بود؛
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 