پاورپوینت کامل مثل یک لبخند، آشنا ۴۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مثل یک لبخند، آشنا ۴۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مثل یک لبخند، آشنا ۴۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مثل یک لبخند، آشنا ۴۹ اسلاید در PowerPoint :

>

گفت وگو با شمسی خسروی، همسر شهید حاج هاشم ساجدی فرمانده ی قرارگاه نجف

شهیدحاج هاشم ساجدی همان طور که تسبیح خاکی رنگی میان دستانش داشت، گویی با تبسمی معنی دار به جمله ای کوتاه و تأمل برانگیز می نگریست. در میان تصویر جمله ای از شهید سید مرتضی آوینی با خطی زیبا به چشم می خورد: «پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند؛ اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.» همان طور که روبه روی عکس نشسته بودیم و به آن نگاه می کردیم، یک باره با صدای او به خود آمدیم: «عکس هاشم آقا رو توی پذیرایی گذاشتیم تا حضورش همیشه و در همه حال حس بشه؛ حتی وقتی میهمان داریم.»

*از آشنایی با ایشان و فعالیت های انقلابی تان برای مان صحبت کنید.

آن وقت ها در شهر گنبد ساکن بودیم. آن زمان مکان هایی که جایگاه مذهبی داشته باشند در شهر کم بود؛ تنها مکان عصمتیه و مساجد بود و از سخنرانی های اساتید استفاده می کردیم. اعلامیه ها، عکس ها و نوارهای امام را توزیع می کردیم؛ در جلسات خصوصی که از سال ۵۵ در گنبدکاووس شکل گرفت، شرکت می کردیم. از آن جا که منزل ما از نظر جغرافیایی و فرهنگی موقعیتی خاص داشت، گروه های مختلف در منزل مان جمع می شدند. جلسات سخنرانی، شناسایی افراد، و کمک رسانی. پدرم روحانی و امام جماعت مسجد امام حسن گنبد بود. چون خانواده ی روحانیون از نظر مذهبی اشباع شده هستند، بیش تر در جو انقلاب بودند و مسائل را درک می کردند.

*اولین باری که حاج هاشم را دیدید، چه وقت بود؟

اولین دفعه که ایشان را دیدم لبخندی بر لب داشت. او از یک سالگی پدرش را از دست داده بود؛ برای همین عید قربان سال ۱۳۵۲ همراه با مادر، خواهر و برادرش به خواستگاری آمد. هیچ کس وی را بدون لبخند ندیده است و همه لبخند او را به یاد دارند. با دیدن اولین لبخند ایشان احساس کردم کسی است که می تواند دل همه را به دست آورد. ایشان مسائل اعتقادی را در روز خواستگاری بیان کرد و معتقد بود که باید احکام الهی در زندگی عملی شود. او ۲۵ ساله، فوق دیپلم و کارمند سازمان پنبه ی گرگان بود و به یکی از دوستان پدرم شرایط همسر آینده اش را گفته بود. تنها سؤال پدرم هم از معرف این بود که آیا ایشان نماز می خواند یا نه؟ و دوست شان جواب داده بود علاوه بر این که نماز می خواند، در جلسات قرآن و مذهبی هم شرکت می کند و خیلی مقید و معتقد به مسائل اخلاقی و شرعی است. پدرم تنها به خاطر این موضوع جواب مثبت به ایشان داد. من شانزده سال داشتم و بقیه درسم را پس از ازدواج ادامه دادم.

*فعالیت هایی که ایشان برای پیروزی انقلاب انجام دادند، چه بود؟

ما با هم در فعالیت های انقلابی شرکت می کردیم. مثلاً به روستاها و شهرهای اطراف استان مازندران که اکنون گلستان نام دارد می رفتیم و در سخنرانی ها و جلسات علمایی مانند آیت الله شهید مدنی، حجت الاسلام شهید هاشمی نژاد، شهید کامیاب و مرحوم محمدتقی فلسفی حضور داشتیم. قبل از انقلاب منافقین و چریک های فدایی خلق شناخته شده نبودند؛ و چون موقعیت حاج هاشم خاص بود، حتماً باید در این جلسات حضور داشت؛ برای همین همراهش می رفتم تا هر اتفاقی افتاد در کنارش باشم. حاج هاشم آن زمان تفنگی همراه داشت و همیشه آماده باش بود. اسلحه ی حاج هاشم شکاری بود و جواز داشت و در صورت نیاز با خود همراه می برد. اکثر وقت ها شهربان ها به خانه مان می آمدند و زیر رخت خواب ها را نگاه می کردند؛ اما به لابه لای آن کاری نداشتند و اسلحه ی حاج هاشم را میان آن پیدا نمی کردند.

*آیا نیروهای ساواک همیشه به دنبال ایشان بودند؟

بله. آن موقع داشتن کتاب های مرحوم محمدتقی فلسفی و دکتر علی شریعتی ممنوع بود و ما این کتاب ها را در منزل داشتیم. خانه مان سه طبقه بود و دو همسایه ی خوب داشتیم. آن ها در همه ی زمینه با ما همکاری داشتند؛ به محض این که متوجه حضور ساواک می شدیم تلفنی خبرشان می کردیم و هر چه در خانه بود، به خانه ی همسایه ها منتقل می کردیم. آن ها هم مدارکی مانند کتاب، عکس و نوارهای امام(ره) و… را در انباری که به فکر شهربان ها هم نمی رسید، جاسازی می کردند. وقتی مأمورین می آمدند و خانه را می گشتند دست از پا درازتر می رفتند و چیزی هم دستگیرشان نمی شد.

*در زمان پیروزی انقلاب حاج هاشم چه حس و حالی داشتند؟

قبل از پیروزی انقلاب کلیه ی کارهای راهپیمایی با چند خانواده بود. از جمله تظاهرات، پخش اعلامیه ها و نگه داری از بچه ها. آن موقع نفت نبود. با اجاق نفتی ساندویچ درست می کردیم و برای راهپیمایی کنندگان و بچه هایی که همراه داشتند، می بردیم تا خسته و گرسنه نشوند. شب ها هم برای افراد بی بضاعت کمک رسانی داشتیم. سه روز قبل از پیروزی انقلاب ما در گنبد بودیم که جنگ گنبد هم شروع شد و سه نفر از دوستان مان در آن جا شهید شدند.

قبل از انقلاب ما تلویزیون و رادیو نداشتیم؛ اما فردای پیروزی انقلاب ایشان بلافاصله رادیو و تلویزیونی خرید تا از آن به بعد بتوانیم صحبت های امام q را گوش دهیم و رهبر را ببینیم. پس از آن هم راهپیمایی عظیمی در خیابان قائمیه ی گنبد شد و ما شکلات و شیرینی بین راهپیمایی کنندگان پخش کردیم. سه روز پس از پیروزی انقلاب وقتی که کمیته تشکیل شد؛ حاج هاشم همراه آقای نوغانی مسئول کمیته بود. سال ۵۸ هم بعد از جنگ دوم گنبد توسط چریک های فدایی خلق بودند، حزب جمهوری تشکیل شد و آیت الله بهشتی چون قبلاً از حاج هاشم شناخت داشتند، ایشان را مسئول کمیته ی انقلاب گنبد کرد. مسئول کمیته کارش حراست بود و سختی آن این بود که چریک های فدایی خلق در روستاهای مختلف، پخش بودند. من آن زمان علی را داشتم. او هم، قدم به قدم من و پدرش همراه مان به روستاها می آمد؛ و آب، موادغذایی، کتاب و… را به روستاها می بردیم.

* چه شد که برای سکونت به مشهد آمدید؟

سال ۱۳۵۹ حاج هاشم در جهاد کار می کردند؛ اما چون کارها شورایی بود؛ جهاد را تحویل دادند و زمانی که دخترم آسیه شش ماهه بود گنبدکاووس را ترک کردیم و به مشهد آمدیم تا هر دو در دانشگاه علوم رضوی ادامه ی تحصیل دهیم. اما ناگهان جنگ پیش آمد. او پس از گذشت سه ماه از طریق جهاد و به صورت افتخاری به جبهه رفت و من هم با وجود بچه ها دیگر نتوانستم در دانشگاه رضوی ادامه ی تحصیل دهم.

*هیچ وقت به ایشان نگفتید ممکن است اتفاقی برای تان بیفتد؟

نه، چون راه و هدف را با دید باز و با توکل و اعتماد قلبی قبول داشتم. نه آن زمان و نه هیچ وقت دیگر به خودم اجازه نمی دادم که چنین حرفی بگویم. حدود یک سال قبل از شهادت حاج هاشم وقتی دید من تا آن روز چنین حرفی نزدم، پرسید: «شما ناراحت نیستید که من جبهه می روم و ممکنه که دیگه برنگردم؟» و به شوخی گفتم: «نه! مقام شهید و شهادت اون قدر بالاست که به این زودی ها شامل حال شما نمی شه.»

*از شهادت حرفی می زدند؟

می گفتند ما کجا و شهادت کجا! ما کاری مثل بقیه انجام می دهیم و تازه کم ترین کار را انجام می دهیم، کم ترین راه را می رویم و هنوز کاری انجام ندادیم. پنج یا شش ماه قبل از شهادت ا ش بود که یک بار گفت: «شهادت مقام خیلی بالایی داره و من حالا حالاها به اون نمی رسم! ان شاالله جنگ که تمام شد باید برم سیستان و بلوچستان و اون جا رو از طریق جهاد بسازیم.» فرمانده ی قرارگاه مهندسی رزمی بود و کارش ساخت پل، اعزام، جذب نیرو، برگزاری جلساتی که بیش تر در خط مقدم برگزار می شد و… بود.

*چه طورحاضر شدید با وجود بچه ها خودتان هم به منطقه جنگی بروید؟

معتقد بودم که هر چه خدا بخواهد همان می شود و این جا و آن جا ندارد. وقت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.