پاورپوینت کامل شروع یک پایان ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شروع یک پایان ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شروع یک پایان ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شروع یک پایان ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
>
مستأصل از اتفاقی که افتاده بود، عینک آفتابی را روی صورتم جابه جا کردم. از پله های دادگاه پایین آمدم. بعد از این مدت هنوز کنار چشمم تیر می کشید؛ ولی دردش از دردی که روی قلبم احساس می کردم، کمتر بود. بار تهمتی که روی سینه ام سنگینی می کرد، همه ی وجودم را پُر کرده بود. احساس نفرت می کردم. هفت ماهی بود که پله های دادگاه را بالا و پایین می رفتم. به جرم ضرب و شتم آرش تقاضای طلاق کرده بودم. او به خودش جرأت داده بود به من تهمت بزند.
بعد از دادگاه به یک جای آرام احتیاج داشتم تا کمی استراحت کنم. تا خانه به حرف های قاضی فکر کردم. دیگر از رفت و آمد به دادگاه خسته شده بودم. باورم نمی شد که آرش به همان سادگی بتواند به من تهمت بزند. تمام آن خاطرات خوشی را که با هم داشتیم، فراموش کرده بود. انگار تمام آن خوش بختی را در خواب دیده بودم. در خانه را باز کردم و مستقیم به اتاقم رفتم. طولی نکشید که مادر در را باز کرد و بی مقدمه گفت: «خوب چی شد؟ چی کار کردی؟» فقط سؤال می کرد و اجازه نمی داد که جوابش را بدهم. از جایم بلند شدم و گفتم: «بالاخره ثابت شد که به من تهمت زده. آرش و دوستش اصغر، امروز هر دو دادگاه بودن. دوستش اعتراف کرد که به خاطر آرش، اون حرفارو زده تا مهریه ی منو بالا بکشن. به قاضی هم گفت دوستش دارم. اصلاً نمی خوام طلاقش بدم.»
مادر دست روی شانه ام گذاشت و گفت: «قربونت برم، خدا رو شکر که حق به حق دار رسید. خوب مامان جون خودتو ناراحت نکن.» مادر نرفته، با یک لیوان شربت برگشت. آن را روی میز کنار تخت گذاشت و بدون این که حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت.
در فکر خودم غوطه ور بودم. اصلاً باورم نمی شد که آرش چه طور به خودش اجازه داده بود که به همین راحتی به من تهمت بزند. چند وقتی بود که بعد از کار چند ساعتی دیر به خانه می آمد و بوی دود و آتش می داد. وقتی هم سؤال می کردم با تندی جواب می داد و همه اش طفره می رفت. وقتی دستش رو شد، کم کم دست بزن پیدا کرد و مدام مرا کتک می زد. در همین فکرها بودم که آیفون خانه به صدا درآمد و کمی بعد صدای در اتاق بلند شد. راحله از پشت در گفت: «اجازه هست؟» هنوز با چند تا از دوستانم رفت و آمد داشتم و تمام دل خوشی ام، همین رفت و آمدها شده بود.
ـ خوبی عزیزم، رفتی؟ چی کار کردی؟
دستش را گرفتم و دوتایی روی تخت نشستیم. گفتم: «بالاخره ثابت شد بی گناهم.» راحله گفت: «خدا رو شکر، خوش حالم که راحت شدی.» راحله همسر دوست آرش بود. گاه گاهی آرش را می دید و از او برایم می گفت. راحله را دوست داشتم و به همین خاطر هنوز با او رفت و آمد داشتم. نمی توانستم به خاطر دوستی شوهرش با آرش رابطه ام را به هم بزنم. راحله از جایش بلند شد و به طرف کتاب خانه ام رفت. کتابی را برداشت و چند ورق زد. به طرفم نگاه کرد و گفت: «ستاره جان اگه یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟» جواب دادم: «نه، من تازگی ها باید عادت کنم که از خیلی چیزها ناراحت نشم. خب چی شده؟» راحله چشم هایش را به من دوخت و گفت: «آرش بعد از دادگاه یک راست اومد خونه ی ما. به خاطر اونه که حالا این جام.» چشمانم را دوخته بودم به دهان راحله که گفت: «ستاره جان، شوهرت خیلی پشیمونه. هزار بار پیش علی گفت غلط کردم. داشت می گفت دو ماهه داره ترک می کنه، می گفت هر چی مصیبت داره می کشه از همین کوفتیه.»
بدون این که اجازه بدهم حرفش تمام شود، از جا بلند شدم و با عصبانیت گفتم: «راحله، از تو انتظار نداشتم. چه طور دلت می یاد برای او دل سوزی کنی، تو که خودت دیدی با من چه کار کرد. دیدی پیش همه کوچیکم کرد. دیدی که چه طور منو می زد. اون هیچ احترامی بین مون نگه نداشت. با این تهمتی که به من زد، همه چیز رو خراب کرد. همه ی اعتبار و اعتقاد من رو زیر پا گذاشت و به بازی گرفت. اون وقت تو از ناراحتی اون برام می گی.»
راحله از جایش بلند شد و از ترس این که دوباره با او تند حرف بزنم، خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. باورم نمی شد که راحله به همین راحتی بتواند از آرش صحبت کند. آرشی که تمام زندگی را برایم سیاه و تار کرده بود. خیلی عصبانی بودم. از جا بلند شدم و یک راست به طرف قفسه ی کتاب ها رفتم. بدون این که بفهمم کدام کتاب را برداشتم، یکی از آن ها را از قفسه بیرون کشیدم. کمی ورق زدم و دوباره سر جایش گذاشتم. دنبال چیزی می گشتم که برای چند لحظه از آن فکرها بیرون بروم، یک دفعه صحیفه ی سجادیه را در دستم دیدم. آرام روی صندلی پشت میز نشستم. لای آن را باز کردم. احساس عجیبی داشتم. شروع به زمزمه هایی کردم. تا به خود آمدم دیدم که دعا را تمام کردم. شروع کردم به خواندن معنی دعا. چه معنی خوب و زیبایی داشت. وقتی که تمام شد، اشک از گونه هایم سرازیر شد. سبک شدم و احساس کردم که آرام شدم. به خودم قول می دادم که در این حال و هوا باقی بمانم، تا آن فکرها، فکر نامردی زمانه از یادم پاک شود. کتاب را سر جایش گذاشتم. نگاهی به ساعت انداختم، ساعت از سه و نیم بعدازظهر هم گذشته بود. یکهو از جایم بلند شدم و لباس پوشیدم. از اتاق بیرون رفتم.
آسمان آفتابی و صاف بود. تاکسی گرفتم و یک راست رفتم گلزار شهدا و بعد رفتم سراغ سنگ قبر مادربزرگ. آرام بالای سر سنگ قبر نشستم و دستی روی آن کشیدم. پسرکی با صدای بلند حواسم را پرت کرد. نزدیکم آمد و گفت: «خانم زیارت قبول، نقل دارم، گلاب دارم، شمع دارم، بدم برا اهل قبورتون.» یه شیشه گلاب خریدم و روی سنگ قبر ریختم. با دستم روی اسم مادربزرگ را پاک کردم. چه اسم قشنگی داشت. با دست خط خوش نوشته بود حکیمه خاتون. خیلی او را دوست داشتم. انگار در تمام زندگی ام فقط او بود که در هر حالی سنگ صبورم شده بود. اشک تمام صورتم را خیس کرده بود. با کنار روسری ام صورتم
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 