پاورپوینت کامل قول بده بخندی… ۴۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قول بده بخندی… ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قول بده بخندی… ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قول بده بخندی… ۴۲ اسلاید در PowerPoint :
>
در را باز می کنم. مادر برنج آب کش می کند. بوی خورشت تمام خانه را برداشته است. می روم کنارش، بلیت را در دستم تکان می دهم و با لبخند می گویم: «سلام» لبخند روی لبش می نشیند. می گوید: «سلام پسر زرنگم.» مادر سیب زمینی های حلقه شده را ته قابلمه می چیند. می گوید: «برای من و شیرین هم گرفتی؟» می گویم: «نه!» و در دلم می گویم مگر آن زمان که به فکر شیرین بودید، کسی یاد من بود؟ بگذار یک دفعه هم، من چیزی برای به رخ کشیدن داشته باشم. وقتی داشت به دنیا می آمد، برایش کلی وسایل خریده بودند و من در حسرت یک دوچرخه بودم.
حوصله ی بحث های همیشگی را ندارم. بحث هایی که همیشه به نفع شیرین تمام می شوند. که او بی گناه است و مرگ تقدیر خداست. اما این حس لعنتی هیچ گاه رهایم نمی کند! مادر می گوید: «اگه می خواستی از نوک قله ی قاف یه بلیت جور می کردی؛ اما هنوز مثل بچه ها…» ادامه ی حرفش را می خورد و می رود سرِ خورشت. می روم به اتاقم و روی تخت دراز می کشم. تاریخ و ساعت حرکت قطار را برای چندمین بار روی بلیت می خوانم. چشم هایم را می بندم. مشهد، پنج صبح، پنج صبح…
می گویم: «پنج صبح یعنی کی بابا؟» بابا وسایل را می چیند توی چمدان و می گوید: «خیلی زوده پسرم.» می گویم: «چرا؟»
– مگه دلت نمی خواد مامانی رو زودتر ببینی؟ مگه نمی خوای وقتی سال تحویل می شه، بریم حرم امام رضا، اون شیپوره که برات خریدم رو به مامان بزرگ و خاله نشون بدی و باهاش صدا کنی؟
می گویم: «آخه من می خوام بخوابم!» پدر می خندد و می گوید: «باشه بابایی، من خودم تو رو بغل می کنم می ذارمت تو ماشین.»
با صدای زنگ چشمانم را باز می کنم. حتماً شیرین است که از مدرسه برگشته. صدایش را می شنوم.
– مامان… مامان جون، دوم شدم، دوم شدم!
صدای مادر می آید: «ولم کن مامان جان، گردنم شکست! چی رو دوم شدی؟» شیرین می گوید: «المپیاد، المپیاد ریاضی رو تو مدرسه مون دوم شدم!» می روم بیرون. مادر گونه های شیرین را غرق بوسه می کند و می گوید: «آفرین عزیزم.» شیرین با خنده می دود به سمتم و می گوید: «داداش فرهاد، المپیاد ریاضی دوم شدم!» دستم را روی صورتش می کشم و می گویم: «آفرین آبجی خانوم، تعجب نداره، هوشت به خودم رفته!»
می خندد و گونه هایش تو می رود، مثل پدر. مامان میز را می چیند و غذا را می کشد. شیرین مقنعه اش را از دسته ی صندلی آویزان می کند. موهای مجعدش طره طره می افتد روی پیشانی اش. چشمانش را می بندد و بو می کشد، او دیوانه ی فسنجان است؛ ولی من نه. پدر هم خیلی دوست داشت…
– به به… بیا ببین غذا چی داریم؟
می گویم: «چیه بابایی؟» می گوید: «فسنجون!»
– بابایی من بدم میاد. من ماکارانی می خوام! ماکارانی!
پدر بغلم می کند و می گوید: «بلد نیستم درست کنم. بیا همینو بخور.» می گویم: «نمی خوام! مامان بلده، مامان کجاست؟» پدر می گوید: «رفته خونه ی مامان بزرگ تا یه نی نی کوچولو برامون بیاره.» اخم می کنم و می گویم: «من گشنمه! اصلاً من نی نی نمی خوام! من مامان رو می خوام. خونه ی مامان بزرگ کجاست؟ بریم مامانی رو بیاریم!» پدر، مهربان نگاهم می کند و می گوید: «خونه شون خیلی دوره. می خوای نشونت بدم؟» نقشه ی ایران را می آورد و با انگشت دنبال چیزی می گردد.
– ببین عزیزم، این جا پایتخته، ما الان این جاییم. می ری بالای بالا تا می رسی به مشهد! یعنی مامانی الان این جاس. راستی یادته پارسال شیطونی کردی و تو حرم امام رضا گم شدی؟
می خندم و می گویم: «آره اون آقاهه که پر رنگی داشت، پیدام کرد. خیلی مهربون بود…» صورت مادر خیس است. چشم هایش سرخ شده. می خواهم بروم بغلش. خاله نگهم می دارد و می گوید: «فرهادجان مامان حالش خوب نیست.» هق هق می کنم و دوباره می خواهم بروم بغل مامان، خاله نمی گذارد. اما من می بینم که مادربزرگ شیرین را در آغوش می آورد پیش مادر.
ـ بسه دیگه خودتو از بین بردی، به فکر این بچه باش، هلاک شد بس که گریه کرد!
می نشیند کنارش، سر مادرم را نوازش می کند: «دخترم آروم باش، تو حالت خوب نیس، با خودت این جوری نکن! تو خودتو هلاک کنی اون خدا بیامرز زنده می شه؟ بیا بگیر این طفل معصوم رو شیر بده. بیا مادرجون…» قنداقه ی شیرین را در آغوش مادر می گذارد. هق هق مادر بلندتر می شود. می گویم: «پس چرا شیرین رفته بغلش؟ منم می خوام برم بغل مامانی!» خاله می گوید: «اون خیلی کوچیکه. فقط مامانت می تونه بهش غذا بده!»
از سر میز بلند می شوم. مادر می گوید: «چرا نخوردی مامان جان؟» رویم را بر می گردانم. شیرین می آید و می پرسد: «راستی داداش بلیت گرفتی؟» می گویم: «مگه قرار بود برای شما هم بلیت بگیرم؟» می گوید: «اِ یعنی نگرفتی؟» سرد نگاهش می کنم و می گویم: «نه!» آب دهانش را قورت می دهد.
ـ داداشی یعنی می خوای تنها بری؟ آخه، دلم برات تنگ می شه.
صدای مادر می آید که می گوید: «حتماً دل داداشی تنگ نمی شه که می خواد تنها بره دیگه!» برمی گردم به سمت مادر و می گویم: «می خوام برم تنها باشم. شما هم، با هم خوش بگذرونید!» در را محکم می بندم و می روم بیرون. به خودم که می آیم جلوی در دانشگاه ایستاده ام.
بی کتاب و دفتر، می نشینم سر کلاس و به جای استاد، صدای مادر را می شنوم. رسول می زند روی شانه ام و با تعجب نگاهم می کند. کلافه از کلاس می زنم بیرون. پیاده راه می افتم، نمی دانم به کجا؟ بغض گلویم را می فشارد. چیزی مثل خوره وجودم را می خورد. نمی دانم چرا این طور شده ام! هوا سرد است، دست های مشت کرده ام را به پاهایم می کوبم و با خودم حرف می زنم.
– مگه تو دیوانه ای؟ چرا به مامان این طوری گفتی؟ مگه اون غیر از تو و شیرین کی رو داره؟ چرا همش دنبال مقصر می گردی؟ شیرین یه بچه ست، یه بچه ی یازده ساله. می فهمی؟ می فهمی…
صبح زود می روم وضو بگیرم. در تاریکی صدای مادرم را می شنوم. شاید او هم تا صبح، خواب ازچشمانش گریزان بوده و آرام اشک ریخته است. از پشت چادر نماز سفیدش، دست هایش پیداست که رو به بالا گرفته و تسبیح لای انگشتانش تاب می خورد.
ـ خدایا بد امانت داری کردم برات؟ بد مادری بودم برای بچه هام؟ تو که شاهدی خدایا، تو که شاهدی!
دست هایش می افتد، هق هقِ آرامِ گریه اش را می شنوم. اشک در چشم هایم جمع می شود، به خودم لعنت می فرستم که دلش را شکسته ام.
ـ مجتبی چرا رفتی؟ چرا نموندی تا شیرینتو ببینی؟ چرا نموندی تا ببینی فرهادت بزرگ شده، مرد شده و حالا داره از من رو برمی گردونه!
طاقت ایستادن ندارم. می روم جلو و دست هایم را روی شانه ی مادر می اندازم. به چشم های خی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 