پاورپوینت کامل مثل پنجه ی آفتاب(قسمت اول) ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مثل پنجه ی آفتاب(قسمت اول) ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مثل پنجه ی آفتاب(قسمت اول) ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مثل پنجه ی آفتاب(قسمت اول) ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
>
نه این که فکر کنید مثل پنجه ی آفتاب هستم، من در حقیقت خودِ آفتابم. این تشخیص پدرم بود که من آفتاب باشم وگرنه شنیده ام مادرم «مهتاب» را دوست داشته، چون می خورده به «مهرو»، «مهوش» و «مهپاره»، سه خواهر برّاق من. اما هر چه گفته، پدرم راضی نشده برای بار چهارم زیر بار نور کم مصرف ماه برود و بیانیه صادر کرده که اگر سنگ هم از آسمان ببارد، این یکی دخترم باید به درخشندگی خورشید باشد، حتی در ساعات پیک شبانه روز؛ و گفته فایده اش چیست ماه بودن وقتی قرار است وام دار نور خورشید باشی.
پدرم کمی اخترشناس بوده گویا؛ «اختر» نام مادرم است که با شنیدن جملات شاعرانه از زبان پدرم که کمی هم عروض می داند، هر چه مخالفت است را کنار می گذارد و دل می دهد به دل او. خلاصه این که ۲۷ سال پیش پروژه ی آفتاب نامیده شدن من تحت نظارت عضو عزیز خانواده با هدف پرتو افشانی حقیقی این جانب، بدون کشمکش ختم به خیر شد. اکنون که آفتابی مجردم، به این جا رسیده ام که درس خوانده ی دانشگاهم در مقطع کارشناسی و به دو گروه سنی نوجوان و بزرگسال مانند خورشید، بی دریغ ریاضی تدریس می کنم.
سه خواهر متعهد دارم که از قضای روزگار، متأهل هم هستند. آن ها نیز روی هم پنج بچه ی زلزله گونه دارند در سنین متفاوت؛ از پانزده سال به پایین. من چهار ستون بدنم می لرزد، وقتی قرار است برای چند ساعت سرپرستی یکی از آن ها را به عهده بگیرم. جا دارد بگویم که منزل ما زلزله خیز است و اتاق من دقیقاً روی گسل واقع شده و این در حالی است که من حتی از تکان های یک تاب هم وحشت دارم، چه رسد به زلزله ای ویرانگر. به همین خاطر است که اسم پنج نوه ی خانواده را گذاشته ام «هراس مجسم».
لرزه های این پنج هراس مجسم، مرا مصمم داشته تا برای مدتی نامعلوم مجردبودن را برگزینم؛ اما متأسفانه تجرد فعلی و عواقبش، تشویشی مکرر به جانم انداخته که تا مغز استخوانم پیشروی کرده است. به منظور درمان یا تسکینش شاید ناچار شوم تا پیش از شب چله ی همین زمستان، مقاومتم را در برابر خواستگاران خیرخواه، عمداً از دست بدهم و تا خانه ی بخت، شادان و غزل خوان بدوم.
برخی از تشویش هایم را دوستانه با شما در میان می گذارم، اگر قول بدهید آن ها را چو جان خویشتن عزیز بدارید و در حفظ و نگه داری اش کوشا باشید، در آینده ای نزدیک باقی تشویش ها را نیز به شما خواهم گفت.
تشویش خواستگاری:
اگر بیاید «وای»، و اگر نیاید «صد وای»؛ خواستگار را می گویم. آخر شب به محض این که خواستگاران پای شان را از خانه می گذارند بیرون، یکی از شخصیت های بنام خانواده می پرسد: «جوابت چیست؟» می گویم: «مثل همان صد بار گذشته.» می پرسد: «چرا؟»
کلافه ام و می گویم: «شما اگر جای من بودید، می گفتید بله؟» و او سکوت می کند. این سکانس تکراری در پرده ی دوم تمام خواستگاری ها به اجرا در می آید. ژانر خواستگاری تغییر می کند، اما سکانس همچنان ثابت است.
در برخی از فصول مساعد سال، هنوز پرونده ی یکی از نام بردگان مختومه اعلام نشده، دیگری از راه می رسد؛ طوری که اصلاً فرصت نمی کنی به «نه» گفتنت یک دلِ سیر بیندیشی، هر چند که اندیشه ی چندانی هم نیاز نیست؛ چون همگی به اتفاق، صاحب یک ادعا هستند. پس اگر به یکی بیندیشی، می توانی به همه بگویی، نه.
خواستگاران، متفق القول ادعا می کنند که مرا سوار بر اسب سفید بالدار تک شاخ آخرین سیستم می برند تا ته کوچه ای که در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی ست؛ و انتهایش یعنی دو قدم مانده به گل، قصری است مجلل؛ من می شوم بانوی قصر و آن ها غلام خانه زاد، من تاج سر و آن ها خاک پا، من سنگ الماس و آن ها کلوخ. خلاصه هر کدام شان به نوعی مرا ساده و بی معلومات گیر می آورند و تا جا دارد سبد خانواده ی احتمالی آینده ی مان را پر می کنند از شعر، شور و شیادی. این جاست که مرا ترسی شفاف فرا می گیرد و می فهمم که باید باز هم منتظر خواستگار بعدی بمانم، باشد که او سرانجام مرا به خانه ی دوست رسانَد.
در مراسم خواستگاری دیشب هم، که در استقبال از روز خانواده بود؛ با شنیدن اولین ادعای بی اساس کلافه شدم. ابتدا با ایما و اشاره و بعد که دیدم اعضای صاحب نفوذ خانواده دارند اشاره هایم را زیرسبیلی رد می کنند، با صدای بلند، اما دل نشین گفتم: «نه.»
با این که «نه» از سوی من، مارش پایان جلسه است، اما باز هم پرسیدند: «چرا؟» و انگشت های شان را معترضانه به سمت من نشانه رفتند.
تشویش بیکاری:
مهرو صدا می زند: «آفتاب مراقب بچه ام باش از پله ها نیفتد.» سراسیمه می دوم سراغ بچه اش. برمی گردم، او در حال تخمه شکستن است. تلفن زنگ می زند. مهوش است، می گوید: «سه شنبه ده نفر از دوستانم را دعوت کرده ام، تنهایی از عهده ی کارها برنمی آیم.» پیش از آن که بگوید تو که بی کاری، تا ته حرفش را می خوانم و با بی میلی می گویم: «چشم، می آیم.»
این خودِ مهوش است که از کمک رسانی من قبل و بعد مهمانی سود می برد، اما منتش را می گذارد سر من که خدا را چه دیدی شاید یکی از دوستانم چشمش تو را گرفت و واسطه ی ازدواجت شد و تو هم رفتی سر خانه و زندگی ات.
در این صورت، او نه تنها از زحماتم تشکر نمی کند، بلکه توقع دارد به سبب این لطف بزرگ، نظافت منزلش را به مدت سه ماه عهده دار شوم به طور پیمان کاری، مزد نگیرم و تا کمر هم در برابرش خم بشوم.
دوستم هفته ی گذشته یک کتاب رمان به من هدیه داده است. رمان را می گیرم دستم و شروع می کنم به خواندن، تا هم سرانه ی مطالعه در ایران را ده بیست دقیقه ای افزایش دهم و هم دِین خود را به روز کتاب، و هم به تمام نویسندگان وطنی در این بیداد چاپ و نشر کتاب و گرانی کاغذ، ادا کرده باشم؛ که ناگهان صدای
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 