پاورپوینت کامل از صبوری تا شیدایی ۹۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل از صبوری تا شیدایی ۹۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از صبوری تا شیدایی ۹۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل از صبوری تا شیدایی ۹۲ اسلاید در PowerPoint :
>
دستم را می¬کشم روی صورت لاغر و بی¬حال ایلیا. چشم¬های بسته¬اش را آرام می¬بوسم تا از خواب بیدار نشود. اگر بلند شود و ببیند نیستم، شاید بهانه¬ام را بگیرد. قبل از خواب گفته¬ام که می¬روم خانه و با دایی یوسف بر می گردم، اما بچه¬ام این روزها حالش دست خودش نیست. داروها و قرص¬ها بی¬قرارش کرده¬اند.
کیفم را برمی¬دارم و از اتاق خارج می¬شوم. ایلیا را می¬سپارم به دست پرستار که جلوی آینه¬ی بخش پرستاری ایستاده است و با چشم و ابرویش ور می¬رود. می¬روم به خانه تا شام را حاضر کنم. گفته¬ام یوسف امشب نرود خانه¬ی مادری. وقتی می¬رود دلم می¬گیرد. گفته¬ام بیاید خانه¬ی ما با هم برویم کنار ایلیا. ایلیا خیلی دل¬تنگش است. نمی¬داند یوسف برایش یک ماشین پلیس خریده و گذاشته خانه¬ی ما تا امشب برایش ببریم.
در خانه را باز می¬کنم. علی هنوز نیامده است. مانتو را در می¬آورم. آبی به دست و صورتم می¬زنم و می¬روم به آشپزخانه. پاندول ساعت به صدا در می¬آید و من به یاد ایلیا که همیشه ضربه¬های پاندول را بلند بلند می¬شمرد، تا چهار می¬شمارم.
*
ساعت شش است که علی زنگ می¬زند. گوشی را بر می دارم. صدایش گرفته و خش دار است.می گویم:«خوبی؟» می پرسد:« چه میکنی؟»
ـ کارهای زندگی! دارم غذا درست می کنم.
صدای علی قطع می شود. دوباره که حرف می¬زند، صدایش گرفته¬تر است. نگران می¬شوم. می¬پرسم: «چیزی شده؟» علی بریده بریده می¬گوید: «حاضرشو، می¬آیم دنبالت، باید برویم جایی.» دلم شور می¬افتد. چرا علی این طوری حرف می¬زند؟ می¬پرسم: «کجا؟» صدای علی می¬لرزد.
ـ بیمارستان.
مانتو را می¬پوشم. روسری¬ام را سر می¬کنم و می¬دوم جلوی در. چرا علی نمی¬آید؟ چرا این قدر دیر کرد؟ نکند خودش هم بلایی سرش آمده؟ یعنی چه شده؟ کی توی بیمارستان است؟ من که کسی غیر از ایلیا توی بیمارستان ندارم!
دستم را جلوی سرم تکان می¬دهم تا فکرهای بد را پس بزنم. اما مگر فکرها دست بردارند؟ نکند ایلیای من… آن طفل معصوم که آمدنی خواب بود…
تکیه می¬دهم به در خانه و به آسمان گرفته¬ی پاییز نگاه می¬کنم. خورشید دارد غروب می¬کند. چه قدر دلم گرفته است. آرام می¬گویم: «خدایا این بار چه بلایی سرم آمده؟» صدای بوق ماشین از جا می¬پراندم. علی مقابلم ایستاده است. سوار ماشین می¬شوم و قبل از سلام می¬پرسم: «چه شده؟» علی زورکی لبخند می¬زند.
ـ سلام. آرام باش. چیزی نشده!
الکی می¬گوید. اگر چیزی نشده بود، چشم¬هایش این طور دودو نمی¬زد. من علی را می¬شناسم. علی راه می¬افتد و سریع¬تر از همیشه رانندگی می¬کند. قلبم از توی سینه¬ام می¬خواهد بزند بیرون. می گویم: «راستش را بگو علی! چیزی شده؟ رفتارت مثل وقتی است، که خبر تصادف مامان و بابا را دادی!»
علی نگاهی به من می¬اندازد و اشک توی چشم¬هایش جمع می¬شود. انگار منتظر همین جمله¬ی من بود. انگار من درست فکر کرده¬ام! پشت چراغ قرمز می-ایستیم. علی سعی می¬کند آرام باشد، اما نمی¬تواند. سرش را می¬گذارد روی فرمان ماشین و صدای لرزانش می¬آید.
ـ چرا من همیشه باید این خبرها را به تو بدهم؟ چرا شده¬ام مثل این کلاغ¬های شوم؟
سرش را از روی فرمان بر می¬دارد و ناامید می¬گوید: «زنده است. خوب می-شود!» سرم را تکان می¬دهم و با بغض می¬پرسم: «فقط بگو کی؟» ماشین¬ها راه می¬افتند. علی آرام می¬گوید: «یوسف!» سرم را تکیه می¬دهم به شیشه¬ی ماشین. چرا یاد یوسف نیفتادم؟ یوسف که سالم بود، او که چیزیش نبود! او که قرار بود امشب بیاید خانه¬ی ما! بیاید و ته چینی که برایش درست کرده بودم را بخورد و بگوید: «غذا فقط، غذاهای آبجی زینب!»
می¬رسیم به بیمارستان. راه می¬افتم دنبال علی. چه قدر حس بدی دارم. علی می¬گوید: «تو همین جا توی سالن بایست، من بروم ببینم کجاست. صدایت می¬کنم.» با چشم تعقیبش می¬کنم. می¬رود توی یکی از اتاق¬ها. پس چرا نمی¬آید بیرون؟ دارد چه می¬کند؟
بالاخره علی می¬آید بیرون و کف سالن را نگاه می¬کند. چرا نمی¬خواهد چشمش به چشم¬های من بیفتد؟ خودم را می¬رسانم به اتاق. علی پشتش را می¬کند به من و سرش را تکیه می¬دهد به دیوار.
ـ آن وقت زنده بود. می¬خواستم برای آخرین بار ببینیش، اما دیر شد.
از جلوی در توی اتاق را نگاه می¬کنم و تختی که ملحفه¬ای سفید رویش کشیده شده را می¬بینم. افتان و خیزان خودم را می¬رسانم به تخت و می-بینم که زیر ملحفه¬ی سفید، یوسف من؛ آرام خوابیده است.
*
چشمانم را باز می¬کنم. سرم گیج می¬رود. این جا کجاست؟ به سرمی که به دستم وصل است، نگاه می¬کنم و یادم می افتد که این جا بیمارستان است و یاد یوسف، ناله¬ام را بلند می¬کند. علی وارد اتاق می¬شود و می¬آید کنارم. اشک امانم نمی¬دهد. می¬خواهم از جایم بلند شوم، علی نمی¬گذارد. هق هق می¬کنم.
ـ خدایا چرا یوسف؟ من که غیر از یوسف کسی را نداشتم؟ من که…
علی نمی¬تواند آرامم کند. هیچ کس نمی¬تواند مرا آرام کند. داد می¬زنم و گریه می¬کنم.
ـ یوسف که سالم بود! کی تنها برادرم را از من گرفته است؟ کی من را داغ¬دار کرده است…
پرستار می¬آید و عصبانی می¬گوید:«چه خبر است، بیمارستان را گذاشته¬ای روی سرت؟ خدا بیامرزدش، اما تو این طوری کنی، او زنده می¬شود؟!»
با دستم جلوی دهانم را می¬گیرم تا گریه¬های بی¬امانم، آرام و بی¬صدا، آرامم کنند. علی سوار ماشینم می¬کند و در را می¬بندد. خودش هم سوار می¬شود و راه می¬افتد به سمت خانه. می¬گوید: «آرام باشی برایت می¬گویم چه شده.» سرم را توی دست¬هایم می¬گیرم.
ـ صورتش را دیدی؟ مثل ماه می¬ماند. یعنی یوسف من بود که روی تخت خوابیده بود؟ وقتی او مرده، دیگر چه فرقی می¬کند چه طور؟ بگو، آرامم. بگو!
صدای محزون علی می¬آید.
ـ با چاقو زدنش!
سرم تیر می¬کشد. با دست¬هایم سرم را فشار می¬دهم و آه می¬کشم.
ـ کی؟ چرا؟ یوسف مظلوم من که، با این جور آدم¬ها کاری نداشت! چرا با چاقو زدنش؟ چرا او را از من گرفته¬اند؟ چرا هر چه غم است توی این دنیا، به من حواله می¬شود؟!
و دوباره اشک، اشک. مگر این اشک¬ها تمامی دارد؟ صدای علی می¬آید.
ـ تو پسره را نمی¬شناسی. چند کوچه بالاتر، از لات¬های محل است. با یوسف درگیر شده¬اند، لامذهب چاقو کشیده و…
سرم را بلند می¬کنم و می¬گویم: «آخر سر چی درگیر شده¬اند؟ یوسف اصلاً از صد قدمی این جور آدم¬ها رد نمی شد!»
ـ مردمی که دیده¬اند و یوسف را رسانده¬اند بیمارستان، می¬گفتند سر دفاع از یک دختر! انگار داشتند دختره را اذیت می¬کردند که یوسف سر رسیده…
گریه¬ی بلند من حرف علی را قطع می¬کند.
ـ الاهی قربون داداش باغیرتم برم. الهی بمیرم، که برای یکی دیگر خودش را فدا کرده! الهی قاتلش به زمین گرم بخورد…
علی دستش را می¬گذارد روی شانه¬ام.
ـ آرام باش زینب جان. آرام باش! الان دوباره بی¬هوش می¬شوی! پسره را گرفته¬اند. به زمین گرم می¬خورد، مطمئن باش. تقاصش را پس می¬دهد. صبور باش!
سرم گیج می¬رود. دارم خفه می¬شوم. شیشه را می¬دهم پایین و نفس می¬کشم.
بریده بریده می¬گویم: «چه طور صبور باشم؟ برای کی صبوری کنم؟ وقتی مامان و بابا مردند برای یوسف صبوری می¬کردم. گریه نمی¬کردم تا او گریه نکند، تحمل کردم تا او تحمل کند. اما حالا که او نیست… دلم می¬خواهد بمیرم تا راحت شوم. چه قدر داغ، چه قدر مصیبت؟!»
علی ماشین را جلوی در نگه می¬دارد. دستم را می¬گیرد و اشک¬هایش جاری می¬شود.
ـ این طوری نگو! خودت می¬دانی یوسف برای من هم مثل برادر کوچک¬تر بود، اما تو را به خدا، خودت را نابود نکن، این دفعه هم برای من و ایلیا صبر کن. آن طفل معصوم تو را می¬خواهد. به¬خاطر او آرام باش!
با شنیدن اسم ایلیا هق هق¬ام بلندتر می¬شود. می¬گویم: «آمده بودم خانه تا با یوسف برویم کنار ایلیا. برای ایلیا ماشین پلیس خریده بود. ایلیا چشم به راهش بود، حالا چه خاکی به سرم کنم؟»
علی کمکم می¬کند بروم خانه. برایم قرص مسکن می¬آورد. کاش این مسکن¬ها می¬توانست داغی را که توی دلم است، تسکین دهد. سرم از سنگینی دارد می¬ترکد. دراز می¬کشم و چشم¬هایم را می¬بندم.
تلفن زنگ می¬خورد. علی جواب می¬دهد. صدای پاندول ساعت بلند می¬شود. ساعت ۹ است و ایلیا منتظر. علی با پرستار حرف می¬زند و می¬گوید که نمی¬توانیم برویم. از خودم می¬پرسم بروم به ایلیای پنج ساله¬ام چه بگویم؟ بگویم که دایی یوسف که همه کست بود، مرد؟ بگویم که دیگر هیچ وقت دایی¬ات را نمی¬بینی؟
علی می¬آید کنارم. می¬گوید: «سعی کن بخوابی. به پرستار گفتم چه اتفاقی افتاده. گفتم ایلیا را بخوابانند. فردا خودم یک سر می¬روم دیدنش، امشب هم زنگ می¬زنم مادرم از شهرستان بیاید، این چند مدت را کنار ایلیا باشد.»
به زحمت بلند می¬شوم و می¬نشینم.
ـ نه! پسرکم منتظر است. می¬دانم بدون من خوابش نمی¬برد. او چشم به راه یوسف است، چشم به راه ماشین پلیسش!
ماشین را بر می¬دارم و می¬رویم کنار ایلیا. به علی قول داده¬ام که آرام باشم. قول داده¬ام که بمانم و برای ایلیا مادری کنم.
ایلیا آرام می¬پرسد:«پس دایی کو؟» رویم را به بهانه¬ی در آوردن ماشین از کیفم بر می¬گردانم و اشک¬هایی که سر خورده¬اند روی گونه¬ام را پاک می¬کنم. علی ایلیا را می¬بوسد و می¬گوید: «دایی رفته مسافرت. گفت از طرفش تو را هزار تا بوس کنم!» ماشین را می¬دهم دست ایلیا و می¬گویم: «این ماشین را قبل از رفتنش برایت گرفت.»
ایلیا می¬خندد و با دست¬های بی¬جانش که سوزن¬های سِرم، جای جایش را کبود کرده، ماشین را تکان می¬دهد. می¬روم کنار پنجره¬ی اتاق. سیاهی شب را نگاه می¬کنم و آرزو می¬کنم، کاش همه¬ی این ها یک خواب باشد.
*
چه زود این روزها گذشت. مراسم اول و سوم تمام شد. یوسف هم رفت پیش مامان و بابا، زیر خروارها خاک؛ و من ماندم و غم¬هایم. من و علی و ایلیای مریضم که این روزها، شیمی درمانی، موهای سرش را ریخته است. خوب که یوسف این روزهایش را ندید.
ایلیا دل¬تنگ دایی یوسفش است. مثل من که دل¬تنگم. که در مراسم ختم، یک چشمم خون بود، یک چشمم اشک و اصلاً نمی¬فهمیدم کی بیهوش می¬شوم و کی به هوش می¬آیم.
امروز روز هفتم است. هفت روز است که دیگر برادرم نیست. شب اول، تا صبح ماندم بالای سرش تا تنها نماند. هیچ وقت تنهایش نگذاشتم. او مثل پسر خودم بود. وقتی مامان و بابا مردند، با اصرار وسایلش را آوردم خانه¬ی خودم و اتاق یوسف و ایلیا یکی شد.
علی نگرانم بود. راضی نبود بمانم سر قبر. اما حالم را که دید، خودش هم کنارم ماند. تا صبح برایش قرآن خواندیم. می¬دانستم روحش ما را می-بیند و آرام می¬گیرد. او که غیر از من کسی را در این دنیا نداشت!
اذان صبح را که دادند، با کمر خمیده برگشتم خانه¬ی مادری. همان خانه-ای که چهار سال پیش، سیاه پوش ختم مامان و بابا شده بود و حالا حجله¬ی یوسف جلوی درش؛ باز خبر از آمدن مصیبت می¬داد. اما چرا این طور شد؟ این خانه که خانه¬ی آرزوهای من بود! تا همین چند سال پیش! هر روز من و علی می¬آمدیم این جا و ایلیای یک ساله، با رورورک روی سنگ¬های کف حیاط لیز می¬خورد، جیغ می¬زد، می¬خندید. مامان و بابا قربان صدقه¬اش می-رفتند. بابا بغلش می¬کرد، می¬بوسیدش و می¬گفت: «راست گفته¬اند بچه بادام است، نوه مغز بادام!» یوسف کیف به دست از دبیرستان برمی¬گشت و همیشه توی کیفش برای ایلیا یک خوراکی داشت. ایلیا هم برای آغوشش دست و پا می¬زد و بعد از مامان و بابا اولین حرفی که زد: «دایی» بود.
حالا چرا این خانه شده است غمکده¬ی من؟ چرا مامان و بابا نماندند تا بزرگ شدن مغز بادام¬شان را ببینند؟ چرا هر وقت که قوم و خویشان این جا جمع شده¬اند، برای مرگ عزیزان من بوده؟ چرا قسمت نشد عروسی یوسف را توی این خانه و حیاط بزرگش بگیریم؟ کاش همان چند سال پیش این خانه را فروخته بودیم تا ختم یوسف را هم این جا نگیریم! به¬خاطر یوسف نفروختیم. هر وقت دل¬تنگ مامان و بابا می¬شد، می¬آمد این جا. از وقتی رفت دانشگاه بیشتر می¬آمد. گاهی تنها. گاهی با دوستانش برای درس خواندن و حالا هم برای مراسم ختمش.کاش پدر و مادرم در این مصیبت کنارم بودند. آخر داغ جوان خیلی سخت است. این داغ کمرم را شکسته است. داغ خون به ناحق ریخته¬ی یوسف.
*
شب ایلیا حالش خیلی بد بود. تا صبح ناله کرد و من تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. داروهای جدید دوزشان خیلی بالا بود؛ تب می¬کرد، یخ می¬کرد، هذیان می¬گفت، گریه می¬کرد، تا این که صبح، تب و لرزش قطع شد و خوابش برد. آن قدر ناتوان شده که بدون کمک حتی نمی¬تواند بنشیند. دکترها می¬گویند این دوره¬های درمان جواب می¬دهد. می¬گویند سنش خیلی کم است و سن پایین، امید بیشتری برای مقابله با سرطان دارد. و من همه¬ی این حرف¬ها را می¬شنوم و می¬دانم، اما دیگر بریده¬ام.
شب ایلیا توی هذیان هایش سراغ یوسف را می¬گرفت؛ می¬گفت: «دایی کی برمی-گردد کنار من؟» گفتم: «دست خودش نیست. نمی¬گذارند برگردد. باید سر پروژه بایستد؛ می¬دانی که دایی جانت مهندس است!» دستان لاغرش که رگ-هایش بیرون زده را گرفتم توی دستم و بوسیدم. اشک¬هایم ریخت روی دست-های داغ ایلیا و او با چشم¬های بسته و حال خرابش نفهمید چه قدر گریه کردم. مراسم چهلم یوسف که چند روز دیگر است را، پیش پیش گرفتم.
صبح علی می¬آید دنبالم. می¬رویم خانه تا کمی استراحت کنم. دوباره ظهر باید بروم کنار ایلیا. علی برایم صبحانه می¬آورد. می¬گوید: «ظهر می¬روم کنار ایلیا و تا بعد از ظهر می¬مانم. بعدش تو بیا. کمی استراحت کن. داری خودت را از پا می¬اندازی! اما تو را به جان ایلیا، بگیر بخواب. نشینی، تنهایی غصه بخوری¬ها!» یک قرص آرام¬بخش می خورم و می¬خوابم.
*
جلسات آخر دادگاه که نزدیک می¬شود، آمد و رفت¬ها شروع می¬شود. اول پدر قاتل می¬آید و با علی حرف می¬زند. بعد مادرش می¬آید و به من التماس می-کند. خودشان حکم را می¬دانند. وکیل معروف¬شان هم کاری برای¬شان نمی-تواند بکند. به خصوص با شاهدهایی که آمده¬اند و عمدی بودن قتل را شهادت داده¬اند. حالا حتماً پسره¬ی قاتل را ترس برش داشته و مثل جلسه¬ی اول دادگاه به خودش نمی¬بالد. اولین جلسه¬ی دادگاه وقتی قاضی مرا خواند به جایگاه، رفتم و همه¬ی بغض¬های فروخورده¬ام را در مقابل قانون شکستم. و در آخر، حرف دلم را گفتم: «این داغ را فقط قصاص آرام می کند!» قاتل وقیحانه خ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 