پاورپوینت کامل دلم می خواهد پروانه باشم ۵۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دلم می خواهد پروانه باشم ۵۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دلم می خواهد پروانه باشم ۵۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دلم می خواهد پروانه باشم ۵۳ اسلاید در PowerPoint :

>

دارم توی خانه دیوانه می¬شوم. باید یک کاری پیدا کنم. باید بزنم بیرون. باید مشغول بشوم. دیگر خانه¬ی مامان مثل قبل نیست. آبجی می¬آید داداش می¬رود. داداش می¬رود، بچه¬اش می¬ماند. من دیگر مثل قبل نیستم که از این رفت و آمدها ذوق کنم. من دیگر پروانه¬ی سابق نیستم که بچه¬ها با دیدنم ذوق می¬کردند و خاله¬جان، خاله¬جان می-گفتند. دلم می¬خواهد بروم توی اتاق. برق¬ها را خاموش کنم، دراز بکشم و پتو را روی سرم بیندازم. هیچ جا را نبینم. هیچ صدایی نشنوم. بخوابم؛ آرام بخوابم و به هیچ چیزی فکر نکنم. توی پیله¬ی خودم باشم. ذهنم خالی خالی شود و هیچ تصویری توی آن نباشد. اما صدای صادق، قیافه¬ی صادق من را رها نمی¬کند. بعضی وقت¬ها از خواب می¬پرم و صدای نفس کشیدن صادق را می¬شنوم. وقتی که چشم¬هایم را باز می¬کنم و وارد اتاق می-شوم، نه صادقی هست، نه صدای نفس کشیدنی. آن چه که هست تنهایی است و عقربه¬های تنبل ساعت که روی دوی نیمه¬شب خواب¬شان برده است. تا صبح، تا وقتی که صدای اذان بیاید و روز شروع شود و آدم-ها به همدیگر صبح به خیر بگویند، چهار پنج ساعتی مانده است؛ ساعت¬هایی که نمی¬گذرند و ماندن¬شان عذاب¬آور است.

آبجی می¬گوید باید سرکار بروم تا از پیله¬ی خودم بیرون بیایم. من دلم می¬خواهد صادق را فراموش کنم. دلم می¬خواهد خیلی چیزها را فراموش کنم. تمام خاطرات این چهار سال را. دلم می¬خواهد همان پروانه باشم؛ دختر کوچک و بازیگوش خانه؛ پروانه¬ی خانه¬ی مامان. پروانه¬ای که یک جا بند نمی¬شد، آرام و قرار نداشت. همه جا بود و اگر یک جا نبود جای خالی¬اش حسابی معلوم بود. دلم می¬خواهد شاد باشم. اما نمی¬توانم. جای خالی صادق عذابم می¬دهد. قبلاً فکر می¬کردم طلاق که بگیرم راحت می¬شوم. دیگر صادق تمام می¬شود، اما نمی¬شود.

آبجی خیلی جاها را گشته است. به خیلی¬ها سفارش کرده است. اما خبری نیست. خودم هم چند تا شرکت رفته¬ام. همه¬ی منشی¬ها لیسانسه شده¬اند. مدرک حسابداری و کامپیوتر دارند. من این¬ها را ندارم من دیپلمه مانده¬ام. کاش به جای این چهار سال خانه¬ی صادق، دانشگاه رفته بودم. کاش دنبال کار رفته بودم. ..کاش و کاش و کاش. این کاش¬ها مثل تار عنکبوت می¬شوند و دور تا دورم را می¬گیرند و دست و پاهایم را به هم گره می¬زنند و من می¬مانم و بی¬کاری و تنهایی و شب¬هایی که صبح نمی¬شود و پروانه¬ای که دارد توی تار تنهایی جان می¬دهد. پروانه¬ای که پرواز بلد نیست. گوشه¬ی اتاق نشستن و حرص دادن همه را بلد است. همه¬اش تقصیر صادق است، چهار سال به سر و کله¬ی هم پریدیم، دعوا کردیم و دعوا. آخرش سر لج و لج¬بازی طلاق گرفتیم.

این¬ها را می¬گویم برای دلم. اما وقتی با خودم صادق هستم می¬بینم که همه¬اش تقصیر صادق نبود چند بار گفت دانشگاه برو! چند بار به من برخورد که زن دانشگاهی می¬خواستی چرا آمدی سراغ من؟ چند بار از تنبلی¬هایم گله کرد؟ چند بار قشقرق راه انداختم که من همینم. وقتی با خودم صادقم، تارها کمتر می¬شوند و من می¬توانم دست و پا بزنم. نفس بکشم. حالا که می¬توانم زنده باشم باید زندگی کنم. باید بروم دنبال کار. آبجی می-گوید برو فروشندگی. آدم¬های مختلف می¬بینی دلت باز می¬شود. فروشندگی؟ یعنی می¬توانم؟ دوست دارم؟ حمید، برادر شوهر آبجی مغازه¬ی لوازم آرایشی دارد. آن وقت¬ها چندبار با صادق رفته بودم مغازه¬اش.

چه قدر خوب است که آدم ساعت را کوک کند و حواسش باشد که دیرش نشود. چه قدر خوب است که آدم کار داشته باشد و دلش بتپد که به کارش برسد. یک هفته¬ای می¬شود که به مغازه¬ی حمیدآقا می¬روم. هر روز آدم¬های رنگارنگ می¬بینم. انگار هیچ غصه¬ای ندارند. اگر هم دارند غصه¬ها را دم در می¬گذارند و وارد مغازه می¬شوند و به فکر قشنگ¬تر کردن خودشان می¬افتند. وقتی خودشان قشنگ باشند دنیا هم قشنگ¬تر است. حمیدآقا این¬ها را می¬گوید و خودش هم بیشتر از همه می¬خندد. دختر قدبلند با دوستش وارد مغازه می¬شوند. زل می¬زنند به در و دیوار مغازه.

– حمیدآقا خودشان نیستند؟

لاک¬های صورتی را توی ویترین می¬چینم و می-گویم: «بیرون هستند. در خدمتم.»

قیافه¬ی دختر درهم می¬شود.

– نه با خودش کار داشتیم. آخه می¬دونید دوستم می¬خواهد رنگ موهایش مثل من بشه، من یادم نیست چه شماره¬ای بود که با n9 قاطی کردیم.

آرام می¬گویم باید از آرایش¬گر بپرسی.

دختر می¬شنود و توضیح می¬دهد که آرایش¬گرها هیچی حالی¬شان نیست. حمیدآقا وارد است اندازه¬ی ده تا آرایش¬گر قبولش دارم. دقیقاً رنگی که می¬خواهی در می¬آورد. تجربه¬اش خیلی خوب است.

حمیدآقا با کارتون ریمیل¬های جدید می¬رسد و با دیدن دخترها سلام گرمی می¬کند. دخترها خوش¬حال می¬شوند و صبر نمی¬کنند که حمیدآقا کاپشنش را دربیاورد و پشت میز بیاید.

– خوب شد اومدید، دوستم می¬خواهد رنگ مویش مثل من بشه، یادتونه که چه رنگی را با n9 قاطی کردم؟ لوسیون هم می¬خواهیم.

دختر با انگشتش موهایش را از زیر شال بنفش بیرون می¬آورد. طره¬ی موهای طلایی یک طرف صورت سفید دختر را می¬پوشاند.

حمیدآقا زوم می¬کند به صورت دختر سبزه و می-گوید: «هر جور خودت دوست داری. ولی به چهره¬ی شما زیتونی میاد. محشر می¬شه.»

دختر من من می¬کند که آخر این رنگ را دوست داشتم و حمیدآقا توضیح می¬دهد که رنگ چهره و لختی موهای شما جون می¬دهد برای زیتونی. دختر قبول می¬کند و خوش¬حال از مغازه بیرون می¬رود.

آبجی سبزی¬های خورشتی را بسته¬بندی می¬کند و می¬گوید: «نمی¬دونم این جاری من چی فکر کرده! من رو صدا کرد و گفت می¬شه آبجیت نره مغازه¬ی حمید. نه که پروانه مشکلی داشته باشد اما به دلم نیست یه زن مطلقه تو مغازه باشه.»

کشوی یخچال فریزر را باز می¬کنم و بسته¬های سبزی را روی هم می¬چینم. هوای خنکی از یخچال می¬آید. سرمای یخچال است یا من یخ کرده¬ام؟ یخ کرده¬ام از این که زنی نگران شوهرش است. خب لابد دوستش دارد. می¬خواهد حمیدآقا برای خودش باشد. فقط برای خودش. در یخچال را که می¬بندم قیافه¬ی درهم رفته¬ی آبجی را می¬بینم. کنارش می-نشینم و می¬گویم: «خب نمی¬رم. ولی به جاری¬ات بگو حمیدآقا از صبح تا شب آن قدر خانم¬های جورواجور می¬بینه که با دیدن من از دست نمی-ره.»

صندلی میز ناهارخوری را عقب می¬دهم و می-نشینم.

– ولی اگه من بودم نمی¬گذاشتم شوهرم یه دقیقه آن جا کار کنه.

آبجی حرفی نمی¬زند و زل می¬زند به چشم¬های من. شاید دلش می¬سوزد برای پروانه¬ای که این قدر ذلیل شده است. پروانه¬ای که دارد می¬میرد. پروانه¬ای که عرضه نداشت شوهر خودش را نگه دارد. پروانه¬ای که زن¬ها ازش می¬ترسند. شاید با خودش فکر می¬کند که چرا من نتوانستم شوهرداری کنم و چرا صادق رفت و هزار تا چرای دیگر.

***

مغازه¬ی¬ لباس¬فروشی مردانه است. روبه¬روی مغازه¬ی لوازم آرایشی چشمک. حمیدآقا من را به آقای سهرابی معرفی می¬کند.

بهمن¬ماه است. بوی عید دارد می¬آید. مغازه¬ها از الان دارند شلوغ می¬شوند. این چند وقت که از خانه درآمده¬ام، همه چیز برایم عوض شده است. تا دیروز اصلاً نمی¬دانستم که بوی عید دارد می¬آید. نمی¬دانستم که بوی عید زود می-آید و منتظر هفته¬ی آخر اسفند نمی¬شود. مردم از بهمن شروع به خرید کردن می¬کنند. چه قدر خوب است که بیرون آمده¬ام. آقای سهرابی مغازه¬دار جوانی است اما مثل مردهای پنجاه ساله رفتار می¬کند. به قول خودش از بچگی¬اش در بازار بوده است. برایم همه چیز را توضیح می¬دهد. حتی مسائلی را که خودم هم می¬دانستم.

– این جا مثل مغازه¬های زنانه نیست که چونه بزنند. خیلی ادا و اطوار هم ندارند. زود می¬خرند و می¬روند. فقط یادت باشد عادت نکنی به تخفیف دادن و بحث کردن با مشتری. ما ده ماه سال را خوابیدیم به امید این دو ماه. اگر این دو ماه را از دست بدهیم، باختیم. بیشتر وقت¬ها خودم هستم وقت¬هایی که نیستم حواست باشد، چیزی بلند نکنند. رفتارت با مشتری خوب باشه تا مشتری میخ¬کوب مغازه شود.

آقای سهرابی می¬رود تا جنس بیاورد. از شیشه زل می¬زنم به مغازه¬ی حمیدآقا و به مشتری¬هایی که میخ¬کوب شده¬اند. دارم به سه دختر دبیرستانی نگاه می¬کنم که با فرم مدرسه وارد مغازه¬ی چشمک می¬شوند… که پسر پیراهن¬قرمز وارد مغازه می¬شود. دوستش آخرین گاز ساندویج را می¬زند و بعد از او وارد مغازه می¬شود. بوی ساندویج سوسیس زودتر از خودش می¬آید. از همان جلو، پیراهن آبی را انتخاب می¬کند. جلویش می¬گیرد و خطا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.