پاورپوینت کامل دلی در اعماق ۳۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دلی در اعماق ۳۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دلی در اعماق ۳۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دلی در اعماق ۳۹ اسلاید در PowerPoint :

>

مش¬کریم فکری بود. دو زانو نشسته بود روی یک زیلو، جلوی در اتاق کاه¬گلی¬اش و به مورچه هایی که بدو بدو تکه های نان را به لانه شان می بردند زل زده بود و هی با خودش فکر و خیال می کرد.

ـ هی! قربان خدا بروم که به شما هم روزی می رساند. اما خوب، روزی ما که از وقتی این پسره مراد آمد، رفت نشست تو سفره¬ی او. هی خدا! یک زمان برای خودمان کسی بودیم. اما حالا چه؟ الان چند ماه است حتی یک کار هم بهم نداده اند. انگار دیگر مردم برای خانه های¬شان چاه نمی کنند. پس چکار می کنند؟ ها؟!

شکمش قار و قوری کرد. نگاهش را از مورچه ها گرفت و با خودش گفت: «بلند شوم بروم یک لقمه نان بیاورم بخورم تا جنگ روده ها شروع نشده!»

اما باز هم دست دست کرد و فکر و خیال، گشنگی را از یادش برد. دوباره نگاهش زوم شد روی مورچه ها. دو مورچه یک مورچه¬ی زخمی را کول کرده بودند و با خودشان می بردند به لانه شان.

ضعف دوباره پیچید توی دلش و مجبورش کرد که بلند شود. رفت و یک کاسه¬ی ماست با یک نان سنتی تنوری گذاشت در سینی مسی و آمد همان جا کنار مورچه ها. تکه نانی را به ماست زد و به سق کشید. ماست مانده و ترشیده بود. از ترشی ماست چشم¬هایش بسته شد.

ـ ای بابا این ماست هم که به درد آب¬دوغ می خورد، اما کی حوصله دارد بلند شود آب¬دوغ درست کند؟ ولش کن بابا نخواستیم!

ماست را گذاشت کنار و تکه ای نان به دهان گذاشت. نان خشک بود و خوش¬مزه. مزه¬ی نان های زهرا خانوم را می داد. از وقتی آن خدا بیامرز مش کریم را تنها گذاشته بود، دیگر مش¬کریم مزه¬ی آن نان ها را فراموش کرده بود. اما نمی¬دانست چه شده که امروز نان دخترش مرضیه، مزه¬ی همان نان¬ها را می داد؛ ترد و تازه. چشم ها را که می بستی می توانستی رقص گندم ها را در مزرعه ببینی و کشاورز ها را داس بر دست… و آسیاب که می چرخید و گندم ها را آرد می کرد… و شاید هنوز بوی تنور هم در نان ها مانده بود…

*

آفتاب ظهر ریخته بود تو کوچه¬های ده. مشتی خسته بود. دلش می¬خواست زودتر برسد خانه و زیر سایه بخوابد.

از ده قدمی خانه بوی نان که به دماغش خورد ضعفی در جانش پیچید و دانست که زهرا خانوم پای تنور است و نان داغ حاضر. مرضیه کوچک بود و دخترِ خانه و پای تنور به مادرش کمک می کرد.

پدر را که دید از سر و وضعش جیغی کشید. زهرا خانوم بلند شد. برای شوهرش آب آورد و لباس تمیز و همین طور که آب می ریخت تا مشتی سر و رویش را بشوید، شنید که علی پسر کبلایی حسن را از چاه درآورده، برای همین لباس¬هایش گلی است.

مش¬کریم تا لباس هایش را بپوشد، زهرا خانوم رفت و یک کاسه آب¬دوغ و یک پیاله کشمش و گردو گذاشت توی سینی مسی و دو تا نان هم از لب تنور آورد و داد دست شوهرش. زهرا خانوم دوباره سر تنور نشسته بود که مش¬کریم غذایش را خورد و به متکا لم داد و چشمانش بسته شد.

زهرا خانوم از پای تنور نگاهی به مشتی کرد که خُرخُرش بلند شده بود و در دل به مردش افتخار کرد.

*

مش¬کریم نگاهش به مورچه¬ی کنار سینی و لرزش شاخک¬هایش بود که صدای در بلند شد. مشتی در چوبی را باز کرد. در غژغژی کرد و علی در قاب آن پیدا شد. علی که بر موتورش تکیه داده بود، آمد جلو و سلام کرد. مشتی به موتور نگاه کرد و لبخند زد.

ـ تازه خریدی؟

علی خورجین موتور را بلند کرد و گفت: «آره مشتی. گرفتم باهاش بروم سر زمین و باغ. الان داشتم از باغ بر می-گشتم، گفتم کمی انگور برای¬تان بیاورم.» و خورجین را گرفت به سمت مشتی.

مشتی مشتش را پر انگور کرد و گفت: «ممنون پسرم، خیر ببینی. مگر این که تو به فکر من باشی!»

علی خورجین را گذاشت روی موتور و سوار شد.

ـ خواهش می کنم مشتی، شما بیشتر از این¬ها به گردن من حق دارید!

و موتور را روشن کرد و راه افتاد. پشت سرش ردی از خاک و غبار بلند شد…

*

مش¬کریم سر زمین بود که کربلایی حسن گریه¬کنان رسید.

ـ مش¬کریم تو را به خدا به دادم برس، به دادم برس!

مش¬کریم داس را زمین گذاشت و با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد.

ـ پناه بر خدا! چه شده کبلایی؟!

کربلایی نفس¬زنان گفت: «نپرس مشتی، فقط راه بیفت که بدبخت شدم!»

مش¬کریم پشت گیوه هایش را کشید و همراهش دوید. در راه کربلایی گفت که پسر ده ساله اش در حین بازی داخل چاه افتاده و هر چه کرده اند نتوانسته اند نجاتش دهند.

مش¬کریم پرسید: «پس چرا این قدر دیر آمدی دنبالم؟!»

ـ چه خاکی به سرم می¬کردم؟ رفتم خانه نبودی، سر قنات نبودی، تا عقلم به این جا قد داد. یک¬ریز دویدم تا این جا پیدایت کردم!

مش¬کریم و کربلایی¬حسن که رسیدند نزدیک چاه، یکی از بچه¬ها داد زد: «آمدند، آمدند.»

صدای شیون زن کربلایی آرام¬تر شد که صورتش را می¬خراشید و داد می¬زد: «علی، علی!» جمعیت که دور چاه جمع شده بودند، راه باز کردند و مش¬کریم آمد کنار چاه. سرش را کرد داخل چاه و در تاریکی صدا زد:

ـ آهای پسرجان صدایم را می شنوی؟

و هیچ چیز نشنید جز انعکاس صدای خودش و دیگر نایستاد. طناب را دور کمر بست و دل به تاریکی زد. سرش که از تاریکی چاه بیرون آمد، همه¬ی مردها چاه را دوره کردند و بچه را از دوشش گرفتند که بی¬هوش بود و رد خونی از زیر موهایش به روی صورتش کشیده شده بود. مش کریم خیس و گلی به کربلایی که از ترس داشت قالب تهی می کرد فقط یک جمله گفت و به راه افتاد.

ـ زنده است، خیالت راحت.

و در میان زاری و قربان صدقه¬های کربلایی و زنش و هیاهوی جمعیت که کم¬کم داشتند متفرق می¬شدند آرام و بی-هیاهو دور شد و رفت.

*

مشتی چفت در را انداخت و انگورها را از دستش توی سینی مسی، کنار نان¬ها ریخت. چند دانه انگور به دهن گذاشت و تکه نانی خورد. همین طور که نان خشک را زیر دندانش آسیاب می کرد فکر و خیال باز به سراغش آمد. «کاش این مراد نیامده بود این جا. آمد و ما را از نان خوردن انداخت. قبلش خودم چاه ها را می کندم، تعمیر می کردم… همه هم می گفتند: «ایوَل». حالا نمی دانم چرا به نظرشان یکهو پیر شدم؟! خوب است که مراد شاگرد خودم بود!»

و انگار که یک دفعه به خودش آمده باشد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.