پاورپوینت کامل شیرینی تلخ ۶۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شیرینی تلخ ۶۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شیرینی تلخ ۶۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شیرینی تلخ ۶۱ اسلاید در PowerPoint :
>
تاریکی شب، روستا را در آغوش خود گرفته بود. جیرجیرک-ها که نوازنده¬ی پرکار تابستان بودند، زیر شاخ و برگ درختان برای مردمان مارکده لالایی می سرودند. نور زردرنگ لامپ آویزان از تیر چوبی، بر چله های دار می تابید. مرد مدام ریشه می زد. مرجان آن سوی تخت دار نشسته بود و در حالی که نگاهی به نقشه¬ی جلویش و نگاهی به چله ها داشت، نقشه¬خوانی می کرد:
ـ آبی جاخود. .. سفید پنشتا تنگش. .. صورتی یکی ول کن و بزن. ..
از پشت مژه¬های بلند و برگشته اش به مرد نگریست.
ـ کجایی غلام¬علی؟ موندی عقب. چرا نمی بافی؟
مرد آهی کشید.
ـ دست و دلم به کار نمی ره مرجان. .. آخه تا کی روزا برم کارگری، شبا بشینم پشت دار. .. تازه با این همه زحمت بازم همیشه هشت مون گرو نه مونه.
نگاهی از سر دل¬سوزی به سر تا پای مرجان انداخت.
ـ به خدا شرمنده ام. روزا باید به مریم برسی و تر و خشکش کنی. .. شبا هم که با این پا به ماهیت باید کار کنی. ..
زن وسایل کارش را توی سبد انداخت و با احتیاط از تخته¬ی دار پایین رفت. کمرش را به دیوار کاه¬گلی چسباند.
ـ پاشو بیا پایین غلام¬علی. .. تو امشب اصلاً حواست به کار نیس، می ترسم بدتر اشتباه¬کاری کنی. ببینم نکنه مش جعفر طلبشو خواسته، آره؟
ـ نه، حرف اون نیس. .. من. ..
ـ اگه غصه¬ی بده¬کاری داری، که خدارو شکر فردا پس فردا این قالی تموم می شه یه پولی دستتو می گیره. .. بعدشم خدا کریمه.
زن از سر مهر، دست نوازش بر سر دخترکش که کنارش به خواب رفته بود، کشید.
ـ غلام¬علی خدا بزرگه. .. من که تا حالا گله ای نداشتم. خودتو اینقده عذاب نده. به قول ننه بیگم . ..
هنوز حرف زن تمام نشده بود که صدای افتادن چیزی روی زمین، هر دو را هراساند.
مرد از تخته پایین پرید و باعجله از اتاق خارج شد. زن نیم¬خیز شد و از شیشه¬ی کوچک در، بیرون را نگاه کرد. با احتیاط بلند شد و دست به کمر از اتاق بیرون رفت.
ـ وای خدا مرگم بده. .. هی گفتم غلام¬علی چشمای ننه ت تار می بینه یه دکتر ببرش. گوش نکردی.
مرد دست زیر بغل زن میان¬سال انداخت.
ـ بلند شو ننه… چرا مواظب نبودی؟
ـ وای پام. .. دیدم خوابم نمی بره ننه، گفتم بیام این ور. .. وای خدا. ..
مرجان، سبد را از دست زن گرفت.
ـ غلام¬علی سیب هارم جمع کن بیار. بیا بریم تو زن عامو. تا وقتی یه دکتر چشماتو ندیده اینقد این ور اون ور نرو. می ذاشتی من که صبح می اومدم اون ور، سیب هارم می آوردم.
مرد در اتاق را بست.
ـ ننه! چند وقته چشمات دُرُس نمی بینه؟
لبخند بی رمقی بر چهره¬ی چروک زن نقش بست.
ـ خودتو ناراحت نکن ننه، خودش خوب می شه. ..
مرجان وسط حرف او پرید.
ـ چی رو خودش خوب می شه! یادتونه اون سال چشمای ننه بیگمو عمل کردن. تا شنید شما هم ایجوری شدی، گفت شاید چشمات آب آورده باشه. حتماً باید پیش یه دکتر بریم.
غلام¬علی فلاسک چای را توی استکان ها کج کرد.
ـ ان شالله قالی رو که فروختم حتماً یه دکتر می برمت ننه.
مرد پشت دار نشست و شروع کرد به ریشه زدن.
نفس سپیده¬دم بر پیکر کوه های اطراف آبادی دمیده شده بود. خورشید کم¬کم یقه¬ی فلق را جر می داد و بالا می آمد. غلام¬علی یک بار دیگر گره بقچه ای را که قالی را در آن پیچیده بود، محکم کرد. یاعلی¬گویان سنگینی آن را به شانه های لاغرش سپرد و رو به مرجان که کنار در ایستاده بود، گفت: «نگران نباش مرجان، ان شاالله به یه قیمت خوب می فروشمش. عوضش اون پولی که دلال ازش کم می کنه می ره تو جیب خودمون.» خداحافظی کرد و سراشیبی کوچه را تا خیابان اصلی طی کرد.
مینی بوس کنار خیابان، جلوی دکان «قصابی روشن» کار می کرد. غلام¬علی هن¬وهن¬کنان قالی را توی صندوق عقب ماشین گذاشت. راننده که کنار در ایستاده بود، عینکش را روی دماغش، جا به جا کرد و با لبخند گفت: «مبارکه غلام-علی… قالی¬تون تموم شده؟»
ـ آره مشتی. هشت ماه شب و روز کار کردیم. بالاخره دیشب تموم شد.
ـ حالا کجا می خوای بفروشیش؟
ـ می گن بازار فرش فروشا، اصفهان خوب می خرن.
ـ من شنیدم بازار قالی خرابه. بهتر نبود همین جا، با مش¬جعفر معامله می کردی؟
غلام¬علی، قالی را به زحمت توی صندوق عقب جا داد.
ـ نه این دفعه خودم می خوام برم ببینم چه طور می شه.
ـ خیلی هم خوبه. .. ان شاالله که خوب فروش بره. اول بازار، یه آقای اسکندری نامیه، با من آشناس. می خوای اول برو پیش اون.
مرد سری تکان داد و داخل ماشین شد. بی توجه به مسافران مینی بوس فقط به نورعلی که روی صندلی پشت راننده نشسته بود، سلام کرد و روی صندلی جلو، کنار راننده، جا خوش کرد. طولی نکشید که ماشین راه افتاد و از پیچ آخر آبادی گذشت. صدای اختلاط مسافران در فضا پیچید. غلام¬علی کمر خسته اش را به آغوش صندلی سپرد و به درختان بلند سپیدار حاشیه¬ی رودخانه، خیره ماند. به گذشته و حال اندیشید. حساب طلب¬کاری و بدهکاری هایش را مرور کرد.
ـ یه روز برا علی مراد طویله تمیز کردم. .. شیش روز برا تعمیر مسجد ور دست اوس حمزه کار کردم. گفتم کار خیره نصفه حساب کنه. .. این دوازده تومن. به مش¬جعفر. ..
هرچه با خود جمع و تفریق کرد، باز هم کلی از پول فروش قالی را باید خرج بدهکاری بنایی خانه¬ی خودشان می کرد. پا به ماهی مرجان و چشمهای تار ننه هم گوشه¬ی ته¬ماندگی حساب و کتابش جا می ماند. غلام¬علی آن قدر غرق افکارش شده بود که مسیر یک ساعته¬ی آبادی تا شهر، برایش زود سپری شد. حالا دیگر ماشین ابتدای شهر رسیده بود. خورشید خودش را لای ساختمان های بلند، مغازه ها و خیابان های شلوغ شهر جا داده بود. مینی بوس از چهار راه گذشت و کنار جاده ترمز کرد. مش¬غلام در حالی که دستی به فرمان و دستی به دست¬گیره¬ی دنده داشت، با صدای بلند گفت: «کجایی غلام¬علی؟! اولین نفر تو باید پیاده شی… این خط نجف¬آباد – اصفهانه. برو پایین یه تاکسی بگیر صاف برو بازار قالی. زود باش قربونت تا نیومدن جریمه کنن!»
مرد باعجله کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. راننده تاکسی که موهای بوری داشت، جلویش ترمز کرد.
-داداش تاکسی می خوای؟
مرد باعجله سوار شد. تاکسی پس از مسافتی که از چند دهستان می گذشت، از مسیر خیابان¬ها و چهار راه ها گذشت و جلوی بازار، لاستیک هایش بر تن خیابان کشیده شد. راننده که در طول راه با غلام¬علی خودمانی شده بود، به نیم¬طاقی ورودی بازار، اشاره کرد.
ـ اینم بازار فرش فروشا دادا.
ـ قربون دستت.
قالی را به کمک مرد روی شانه نهاد و بسم الله¬گویان از روی جدول کنار خیابان گذشت. تمام بازارچه را سقف های گنبدی شکل که از سوراخ وسط آن ها نور به داخل می تابید، پوشانده بود. به محض ورود غلام¬علی، چند دلال که کنار دیوار ایستاده و منتظر شکار مشتری بودند، به او خیره ماندند. یکی دو پسر نوجوان کنار گاری های¬شان خواستند به او نزدیک شوند. مرد با اشاره¬ی دست به آن ها فهماند که جلو نیایند. یکی از چند مردی که کنار بقیه به دیوار تکیه داده بود و قدی کوتاه داشت، به او نزدیک شد.
ـ داداش قالی دست¬باف داری؟ بیام کمکت؟ تو این کسادی بازار یکی مثل ما دنبالت باشه بهتره. آخه ما کاربلد این راهیم. ..
غلام¬علی مشت چنگ¬خورده اش. به بقچه را فشرد.
ـ نه برادر خودم آشنا دارم، دلال نمی خوام.
ـ باشه داداش از ما گفتن بود.
مرد به بقیه اشاره کرد و با همان لحنی که موقع گفتن کلمه¬ی سین زبانش می گرفت، ادامه داد: «اونارو می بینی داداش! اونا از طرف تاجرای فرش این جا وایسادن. دنبال فرش جفت می گردن که جلو نیومدن؛ و الّا اگه بازار خوب بود همچین می ریختن سرت که خودتم نفهمی. منتها من از دور که نگاهت می کردم؛ دیدم اون راننده که تو رو آورد، تو خط نجف آباد – اصفهان کار می کنه. حدس زدم باید تازه¬کار باشی. چون معمولاً قالی روستا رو اوستاکارا میارن…» غلام¬علی همان طور که وسط دالان راهش را گرفته بود و می رفت پرسید: «دنبال یه آقای اسکندری نامی می گردم، می شناسی؟»
ـ حالا قالیت چند در چنده، شاید مشتری بهتر از اون داشته باشم؟ از اندازه¬ی بقچه و سنگینیش باید دو و نیم سه و نیم باشه نه؟
غلام¬علی که از حرف زدن های یک¬ریز او خسته شده بود، کنار در دکانی که هنوز کرکره اش بالا نرفته بود، قالی را زمین گذاشت.
ـ آقا گفتم که کمک نمی خوام. .. دنبال دکون حاج¬اسکندری می گردم، می شناسی یا نه؟
در همین هین مردی که کت و شلوار سورمه ای به تن داشت از دکان روبه¬رو متوجه صحبت های آن دو شد. با لهجه¬ی اصفهانی پرسید: «آی قمبر چرا بهش نشونی نمی دی. ..؟ نترس بازار اونقد خرابه که اگه خامشم کنی ببریش پهلو آقای جوادی، خیلی استقبال نمی کنه!» مرد دلال دستی به نشانه¬ی ارادت و سلام بالا برد.
ـ آی جوون، حاج¬اسکندری منم. .. بازار وضع خوبی نداره ولی بیا تا یه نگاه به قالیت بندازم.
غلام¬علی با اشتیاق بقچه را از زمین بلند کرد و به طرف دکان روبه رو رفت. همین که خواست پله¬ی کوچک جلوی دکان را بالا برود، آقای اسکندری با بی¬میلی گفت: «دکون کوچیکه. .. همین جلو پهن کن ببینم چیه!» غلام¬علی که از برخورد مرد جا خورده بود، لبخند بر لبانش خشکید.
ـ سلام. منو مش¬غلام راه¬نمایی کرده. گفت باهاتون آشناس. ..
ـ ما ارادت داریم نسبت به ایشون. چند بار اومدم مارکده. جای با صفاییه. حالا چرا قالیتو به مش¬جعفر نفروختی؟
غلام¬علی مکثی کرد و نگاهی به آسفالت خیس پیاده¬رو انداخت.
ـ حاجی نمیشه تو دکون بازش کنم؟ آخه بیرون خیسه، فرشم زمینه کرمه…
هنوز حرف مرد تمام نشده بود که آقای اسکندری گفت:
ـ اگه زمینه کرمه، اصلاً بازش نکن دادا، فعلاً مشتری
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 