پاورپوینت کامل شیرین کام ۴۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شیرین کام ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شیرین کام ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شیرین کام ۴۳ اسلاید در PowerPoint :
>
مرد با دست¬مال کاغذی، پیشانی عرق¬کرده¬اش را پاک کرد. زهره میان درگاهی اتاق ایستاد.
– چی شده جلال؟ بازم همون درد لعنتی!
مرد سر تکان داد و روی لبه¬ی تخت نشست. زهره هراسان به ¬طرف آشپزخانه دوید و با لیوانی آب و قرصی در دست، برگشت.
– بگیر. زود بخور تا دردش بیشتر نشده. کار خوبی کردی امروز سرکار نرفتی.
مرد قرص را با جرعه¬ای آب قورت داد. روی تخت رفت، پتو را روی سرش کشید و در خود مچاله شد. صدایی آرام از زیر پتو گفت: «زهره، لطفاً می¬ری، درم ببند.» زن نگاه نگرانش را از مرد گرفت و از اتاق بیرون رفت.
مرد که از نبود زهره در اتاق مطمئن شد، از جا برخاست و اول از همه کلید را توی در چرخاند. بوی بارانی که دیشب بر پیکره¬های سنگی و سیمانی شهر باریده بود، از پنجره¬ی نیمه¬باز اتاق به داخل نفوذ می¬کرد. مرد نفسی تازه کرد و گوشی تلفن همراه را برداشت. روی لبه¬ی تخت نشست. شماره¬ای گرفت و با صدایی آرام لب باز کرد.
– الو. .. سلام رضا. .. خوبی. .. ممنون، منم خوبم. .. نه فکر نکنم امروز بتونم بیام. .. زنم مرخصی گرفته و اصرار داره با من بیاد مغازه. .. فکر کنم یه بوهایی برده. .. آره می¬دونم امروز تولدشه. .. خیلی دلم می¬خواست بیام، ولی. .. بهش بگو اگه تونستم سعی می¬کنم عصر بیام. .. خداحافظ.
گوشی را روی حالت لرزش گذاشت و نشست. نگاهش مثل کبوتری از پشت شیشه گذشت و بر سر منظره باران¬خورده¬ی بیرون چرخی زد. نیمی از پیاده¬رو و خیابان، از پشت ساختمان بلند جلوی پنجره پیدا بود. شاخه¬های درخت نارون کنار خیابان، به¬دست نسیم تکان می¬خورد. باران تمام شهر را شسته بود و آسمان آبی و زلال، مثل کف حوض خانه¬ی مادرجان می¬درخشید. یاد حوض شش¬ضلعی خانه¬ی مادرجان که افتاد، صدای دل¬سوزانه¬ی او را که پشت کلی ریشخند، پنهان شده بود، شنید: «جلال مادر الهی قربونت برم، تا کی می¬خوای منتظر بمونی. .. من نمی¬گم طلاقش بده، نه. زهره زن خوبیه فقط می¬گم. ..» و جلال همیشه به این¬ جای حرف او که می¬رسید، می¬خندید و سر حرف را به کوچه¬ی¬ علی ¬چپ می¬پیچاند.
مرد هنوز در شش¬ضلعی افکارش دور می¬زد که تصویر خودش را در دل آینه¬ی قدی دید. موهای سفید روی سرش، باز بیشتر شاخ و برگ داده بود و آن چهره¬ی شاد و سرزنده را، به مردی چهل ساله نزدیک¬تر می¬کرد. دوباره نشست. دلش برای او و دستان کوچک و ظریفش که دور گردنش حلقه می¬شد، تنگ شده بود. مرد به ساعت نگاه کرد. با وجود زهره در خانه، ثانیه¬شمار ساعت، انگار که وزنه¬ی سنگینی به پایش بسته شده باشد، کندتر حرکت می¬کرد.
بی¬اختیار نگاه سرگردانش روی وسایل جلوی آینه سُر خورد. چهره¬ی خندان زهره از میان قاب عکس به او خندید. دلش، هم برای زهره و هم برای کسی که این روزها در خانه¬ی قلبش جا باز کرده بود تپید. دوباره روی تخت دراز کشید. پلک-هایش را روی هم چسباند. مردمک چشمانش زیر پلک¬هایش لرزید. چون کودکی می¬ماند که به زور زیر پتو بچپانندش و وادارش کنند بخوابد. طولی نکشید که پلک¬هایش مثل پیله¬ی نخودفرنگی که دیروز زهره پاک می¬کرد، از هم باز شد و نگاهش بیرون جهید و به سقف اتاق خیره شد. زندگی تکراری¬اش مثل آلبوم عکس¬های قدیمی، از جلوی دوربین احساسش گذشت.
از روز آشنایی¬اش با زهره ده سال می¬گذشت؛ ده سالی که هر روزش مثل هم بود. زن و مرد سعی می¬کردند با دل¬خوشی داشتن یک¬دیگر، روزگار را سپری کنند. اما گاه نیش و کنایه¬ی فامیل و آشنا، یا تلنگر یک همسایه، دست روی تکه¬ی گم-شده¬ی پازل زندگی¬شان می¬گذاشت.
همه¬ی فکرشان این بود که با گرمای وجود همدیگر، زندگی را گرم نگه دارند. با این حال، خانه مثل خانه¬ی پیرزن، پیرمردها می¬شد؛ ساکت و بدون هیجان، با اجاقی کور.
جلال سعی خودش را می¬کرد که زیاد به این مسئله-ی حل¬نشدنی فکر نکند؛ اما نگاهی که همین چند وقت پیش از میان مردمک شفاف چشمانی معصوم، به او دوخته شده بود، هر روز امیدش را به زندگی پرنشاط¬تر، بیشتر می¬کرد. مرد چند دور فضای خالی کنار تخت را قدم زد و نفسی بیرون داد.
– خدایا، تو بگو چی¬کار کنم. .. قول داده بودم هر پنج¬شنبه بهش سر بزنم. اونم این پنج¬شنبه که می¬گه تولدشه! می¬دونم به من دل¬بسته! نه می-تونم راحت به زهره بگم، نه می¬تونم علاقه¬ای رو که به اون پیدا کردم، قایم کنم. می¬ترسم اگه بهش بگم، بازم مخالفت نشون بده، یا فکر کنه اصرارم برای اینه که عیب¬شو تو سرش بزنم.
لرزش گوشی تلفن همراه، مرد را به¬سمت خود کشاند. یک پیام دریافتی داشت.
– آقا جلال بدجوری به خودت عادتش دادی. دختر بی-چاره وقتی فهمید نمی¬یای، کلی پکر شد. من می-گم بهتره قضیه¬رو صاف و پوست کنده به خانمت بگی. .. شاید نظرش عوض شه.
مرد به¬سمت در رفت و پشت آن دو زانو نشست. نگاهش را مثل دوربینی دقیق از سوراخ کوچک جاکلیدی رد کرد. کفش¬های پاشنه¬دار زن توی جا-کفشی روبه¬رو، نشان از خانه بودن او داشت. مرد گوشش را به¬در چسباند که ناگهان صدای چند تقه به در اتاق و بالا و پایین رفتن دستگیره¬ی آن، او را از جا پراند.
– جلال، جلال. .. سردردت بهتر شده؟ چرا درو قفل کردی؟ می¬شه بگی این کارا یعنی چی؟
مرد آب دهانش را قورت داد و سریع از در فاصله گرفت.
– آره زهره، بهترم. .. نمی¬دونم چرا قفل کردم! چند لحظه صبر کن الان میام باز می¬کنم.
– نه نمی¬خواد. .. جلال، امروز می¬خواستم پیشت بمونم ولی خانم صبوری زنگ زد. یه مشکلی براش پیش اومده، از من خواهش کرده برم جاش وایسم. خواستم ببینم بهتری؟
– آره بهترم. دردش کمتر شده. تو برو منم احتمالاً می¬رم مغازه. قبض برقم می¬برم، می¬دم.
– پس من دارم می¬رم بیمارستان. .. خداحافظ.
مرد وقتی از صدای ساییده شدن پاشنه¬ی کفش روی پارکت سالن و باز و بسته شدن در، مطمئن شد از روی لبه¬ی تخت بلند برخاست. قلبش همچنان زیر جیب پیراهن یاسی¬رنگش، تندتند می¬زد. گوشی را برداشت و پیام¬های رد و بدل¬شده را حذف کرد. در کمد را گشود. شلوار سورمه¬ای¬رنگش را از میان لباس¬های مرتب چیده¬شده¬ی داخل قفسه، انتخاب کرد و پوشید. یقه¬ی پیراهنش را صاف کرد. اودکلنی را که همین چند روز پیش، زهره در روز سال¬گرد ازدواج¬شان به او هدیه داده بود، برداشت و زیر گوشش فشرد. ذرات ریز عطر، نوک دماغش را سوزاند. با برس، موهای جوگندمی¬اش را حالت داد. گوشی را توی دست گرفت و در حالی که قفل در را باز می¬کرد، شماره¬ها را فشرد.
– الو سلام. .. آره دارم میام. .. نه، بهش نگفتم. .. حالا باشه سر فرصت¬ باهاش حرف می¬زنم. .. نه الان خونه نیس. .. به عسل بگو من سر قولم هستم. .. یه کادو براش بگیرم، میام. .. خداحافظ.
از اتاق که بیرون رفت، کفش¬هایش را برداشت.
– می¬گم آقا جلال بد نیس یه آبی به صورتت بزنی. .. مثلاً خواب بودی¬ها!
به¬طرف آ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 