پاورپوینت کامل پنجمین پیشوا ۵۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پنجمین پیشوا ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پنجمین پیشوا ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پنجمین پیشوا ۵۲ اسلاید در PowerPoint :

>

به انگیزه¬ی ولادت امام محمدباقر(ع)

۱ رجب

امام باقر(ع) این امتیاز را در میان ائمه(ع) دارد که جد پدری ایشان امام حسین(ع) و جد مادری ایشان امام حسن مجتبی(ع) است. امام خمینی(ره)

اشاره

حضرت امام محمد باقر(ع) امام پنجم شیعیان، در مدینه به دنیا آمد. مادرش، «فاطمه» معروف به «ام عبدالله»، دختر امام حسن(ع) است و این امام از پدر و مادر، علوی و هاشمی است. «ابوجعفر» کنیه¬ی ایشان و «باقر» و «باقر العلوم» نیز از القاب آن حضرت است. «ولید بن عبد الملک»، «سلیمان بن عبد الملک»، «عمر بن عبد العزیز» و «هشام بن عبد الملک» در زمان حیات آن امام همام حکومت می کردند. اولاد آن حضرت را پنج پسر و دو دختر نقل کرده اند. در زمان امام باقر(ع) علی رغم هرج و مرج موجود به جهت تغییر حاکمیت اموی به عباسی، زمینه ای برای قیام علیه دستگاه جور فراهم نبود. با این حال در این میان، قیام علمی ممکن بود. این حرکت علمی امام در حالی صورت گرفت که دانشمندان درباری که متکی به زر و زور سلاطین بودند، هر یک مذهبی از خود تراشیده، سبب انحراف شده بودند. امام باقر(ع) در آن دوران، مطالب علمی و اسلامی را بازگو می کرد و چنان در بسط علوم متبحّر بود که به باقر العلوم یعنی شکافنده¬ی دانش ها، معروف گردید. این تلاش مقدس به¬حدی بود که شیخ مفید(ره) آن را منحصر به فرد می داند و میزان ظهور علوم دین، آثار و سنت و علوم قرآن، تاریخ و فنون آداب را در این زمان، بی نظیر توصیف می کند. اگر به روایات شیعه رجوع کنیم، خواهیم دید که بیشتر آن¬ها از امام باقر(ع) و امام صادق(ع) است، زیرا امامانِ دیگر، مانند آن دو بزرگوار، برای نشر حقایق مجال نیافته اند.

کوچه های آسمان

پیرمرد نوک عصایش را از زمین بلند کرد. به¬سختی گام دیگری برداشت. خستگی و پیری، توان حرکت را از او گرفته بود. آفتاب مدینه به¬گرمی می تابید. سر جایش ایستاد. عرق پیشانی اش را پاک کرد. انتهای کوچه های اطراف را نگاه کرد. با کام خشکیده دوباره نام او را زمزمه نمود.

ـ باقر(ع)! باقر(ع)! کجایی؟ من باید تو را ببینم.

و باز به راه خود ادامه داد. گویی کوچه ها طولانی تر شده بودند. حسرت دیدار امام باقر(ع) امان از او گرفته بود. دیگر نتوانست جلوتر برود. به دیوار خانه ای تکیه کرد. همان جا نشست.

جلوی پایش شاخه¬ی خشکیده ی نخلی افتاده بود. آن را برداشت. به آن نگاه کرد. خاطرات پنجاه سال پیش، جلوی چشمش آمد. این شاخه ی خشکیده او را به یاد نخل سرسبزی در همین شهر انداخت. نخلی که روزی در کنار پیامبر(ص) زیر آن نشسته بود و با هم صحبت می کردند. پیامبر(ص) به او رو کرد و فرمود: «ای جابر! تو در دنیا می مانی و آن قدر زندگی می کنی که پنجمین فرزند مرا که از نسل حسین(ع) است ببینی. نام او محمد(ع) است و او را باقر(ع) می خوانند. زیرا او دانای همه¬ی علوم است و علم را می شکافد. وقتی باقر(ع) را دیدی، سلام مرا به او برسان. من در آن روزگار بین شما نیستم».

جابر، نام او را به خاطر سپرده بود تا روزی او را ببیند و سلام پیامبر(ص) را به او برساند. ترسی عجیب در دل جابر افتاد. با خود گفت: «نکند او را نبینم. چیزی به مرگم نمانده است. روزهای آخر عمر من است.

اما… اما… نه…! لعنت بر شیطان…! لعنت…!

پیامبر(ص) خدا هرگز دروغ نمی گوید. وعده¬ی او همیشه راست است. اگر ایشان فرموده من باقر(ع) را می بینم، پس حتماً او را می بینم. حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد».

جابر، شاخه¬ی خشکیده را زمین انداخت. دوباره شیطان را لعنت کرد. او از این که به وسوسه¬ی شیطان گوش داده بود، احساس شرم می کرد.

نوک عصایش را زمین گذاشت. دو دستی به عصا چسبید. به سختی از جایش بلند شد. به دیوار تکیه کرد. دوباره زمزمه ی «باقر! باقر!» بر لبش نشست.

خواست حرکت کند. درب خانه ای باز شد. کودکی زیبا بیرون آمد. پدرش همراه او بود. در خانه را بست. جابر نگاه به سیمای ملکوتی پدر کرد. چهره ی نورانی او توجه جابر را جلب نمود. جلو رفت و بهتر نگاه کرد. نور امامت را در چهره ی پدر دید. سلام کرد.

او امام سجاد(ع) بود. جابر دست امام را بوسید. به چهره ی کودک نگریست. ناگهان خشکش زد. چه قدر این کودک شبیه پیامبر(ص) بود. امام سجاد(ع) فرزندان زیادی داشت.

ـ «اما نکند او…! نکند او باقر(ع) باشد!»

رو کرد به کودک و گفت: «جلوتر بیا! جلوتر!» جابر عصایش را زمین انداخت. شانه های کودک را گرفت. خوب در صورت کودک خیره شد. گفت: «برگرد فرزندم». از پشت سر نیز به سر و قد و بالای کودک نگاه کرد. دوباره او را برگردانید. جابر به امام سجاد(ع) عرض کرد: «به خدا سوگند که او شبیه رسول الله(ص) است».

در چشمان کودک خیره شد. پرسید: «نامت چیست؟» کودک گفت: «نامم محمد است». حیرت جابر بیشتر شد. دوباره پرسید: «لقبت چیست؟» کودک گفت: «باقر». زانوان جابر سست شد. بر سر زانوانش نشست. امام باقر(ع) را به سینه چسبانید. اشک در چشمان او حلقه زد. گفت: «جانم به قربانت! تو باقر(ع) هستی؟ پدر و مادرم فدایت!» امام باقر(ع) فرمود: «آری من باقر(ع) هستم. اکنون آن پیامی را که از جدم داری بازگو کن». جابر شگفت¬زده پاسخ داد: «مولای من! جدت رسول الله(ص) به من مژده داده بود که عمرم طولانی می شود تا شما را زیارت کنم. او به من فرمود وقتی شما را ملاقات کردم سلام ایشان را به شما برسانم».

امام باقر(ع) دستان خسته و فرسوده ی جابر را گرفت. با صدایی مهربان فرمود: «سلام بر رسول خدا(ص) تا زمانی که زمین و آسمان پای¬دار است. سلام بر تو ای جابر که سلام رسول خدا(ص) را به من رساندی». جابر از امام باقر(ع) فاصله گرفت. به امام تعظیم کرد. از امام سجاد(ع) و امام باقر(ع) اجازه¬ی رفتن خواست.

جابر آرام¬آرام دور می شد. در راه پیوسته خدا را شکر می کرد. او به دیدار امام باقر(ع) موفق شده بود؛ همان کسی که نامش را پیامبر(ص) بر او نهاد و شکافنده ی علوم بود.

نسیم گرمی در کوچه های مدینه می وزید و شاخه های نخل ها را تکان می داد.۱

در محضر نور

هیچ کس را به¬سان تو ندیدم!

از امام باقر(ع) خواست تا با ایشان همسفر شود. امام پذیرفت. روز حرکت امام به او دستور داد تا ابتدا او سوار شود. پس از سوار شدن و نشستن در کجاوه، به احوال پرسی با او پرداخت و به گرمی، با او سخن گفت. قافله نیمی از روز را حرکت کرد و به کاروان سرایی رسید. قرار شد کاروانیان برای استراحت پیاده شوند. امام به همراه همسفر خود، «ابوعبیده» وارد کاروان سرا شد.

امام با افراد حاضر در کاروان سرا سلام و احوال پرسی می کرد. در همان لحظات اول با بیشتر افرادی که در کاروان سرا بودند، آشنا شد و به آنان بسیار احترام گذاشت. «ابوعبیده» از این رفتار امام تعجب کرد و به ایشان گفت: «مولای من! از هیچ کس ندیده ام که این گونه با مردم گرم و صمیمی رفتار کند». امام فرمود: «مؤمنان وقتی به هم می رسند و با هم مصافحه می کنند، هنگامی که با هم دست می دهند، گناهان شان مانند برگ های خزان زده می ریزد و خداوند به آن¬ها نظر می کند، تا از یک¬دیگر جدا شوند».۲

آراستگی و بهداشت امام

امام باقر(ع) مانند همیشه نزد آرایش¬گر مخصوص خود آمد و بر تختی که در دکان او بود، نشست. مرد آرایش¬گر قیچی و شانه را در دست گرفت و از امام پرسید که میل دارد چگونه موی سر و روی خود را اصلاح کند. امام به او فرمود: «اطراف محاسنم را گرد کن و زیادی های آن را بگیر». آرایش¬گر شروع به کار کرد و آن گونه که باب میل امام بود، موی سر و صورت امام را اصلاح کرد.۳

به دعوت او نیامده ام که بروم

تشییع کنندگان با گریه به دنبال جنازه در حرکت بودند و زنی با صدای بلند در میان جمعیت می گریست و فریاد می کشید. «عطا»، قاضی القضات وقت، در جمع تشییع کنندگان بود. وقتی دید همگان از گریه ها و فریادهای زن آزرده خاطر شده اند، نزد زن آمد و گفت: «ساکت شو زن و گرنه همگی بازخواهیم گشت». گوش زن بدهکار نبود و پیوسته فریاد می کشید. عطا خشمگین شد و از گروه تشییع کنندگان جدا شد و بازگشت. «زُراره بن اَعین» نیز به همراه امام باقر(ع) در میان جمعیت بودند. زراره به امام

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.