پاورپوینت کامل کفش های خالی تو ۳۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل کفش های خالی تو ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کفش های خالی تو ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل کفش های خالی تو ۳۴ اسلاید در PowerPoint :

>

دکمه¬ی اینتر را زد و سرش را بالا گرفت و لحظه¬ای در سکوت به دل¬شوره¬های دلش گوش کرد. چرا آن قدر آشفته بود؟! هی چیزی به قلب و جانش چنگ می¬انداخت.

یاد سهراب افتاد. وقتی داشت می¬رفت، آمده بود کنارش.

ـ سپیده روز آخر است، می-آیی برویم کنار دریا؟

سپیده نگاهش به لب تاپ بود، گفت: «نمی¬توانم. فرصتم خیلی کم است.»

سهراب آرام گفت: «آخر، روز آخر است!» ولی سپیده حرفش را نشنید. سهراب چشم¬ها را بست و عصبی دستی به موهایش کشید و آرام از اتاق خارج شد. وقتی داشت از خانه خارج می¬شد، برگشت و از دم اتاق نگاهی به سپیده انداخت، به امید این که سپیده نگاهش را ببیند، اما او سرش پایین بود. سهراب دست¬های مشت کرده¬اش را سفت به هم فشرد و رفت.

سپیده چشمانش را بست. صدای امواج دریا در سکوت اتاق به گوش می¬رسید. موج¬ها خودشان را به ساحل می¬کوبیدند، انگار می-خواستند چیزی بگویند. دیگر نمی¬توانست بنشیند، بلند شد و رفت.

از ویلا که خارج شد، دریا مقابلش بود؛ بزرگ، بی¬کران و خروشان… اما سهراب نبود.

فریاد زد: «سهراب! سهراب کجایی؟!» کسی جوابی نمی-داد جز امواج که دیوانه-وار خودشان را به تخته سنگ¬ها می¬کوبیدند. در دل گفت: «نکند سهراب در این هوا دل به دریا زده باشد! نه، مگر دیوانه شده است؟! او خودش می¬داند که این موج¬ها فیل را از جا می-کنند. پس کجاست، پس کجاست؟»

برگشت به ویلا. همه جا را گشت و دوباره که آمد بیرون با خودش گفت: «نکند دارد شوخی می¬کند؟» فریاد زد: «سهراب این شوخی اصلاً بامزه نیست، هر کجا هستی بیا!»

ولی خودش می¬دانست هیچ کس این حرف¬ها را نمی¬شنود. به دریا نگاه کرد و چشمانش را بست. همه جا تاریک بود، سیاه بود، سهراب. .. سهراب نبود! صدای امواج و یک مرغ دریایی ترسان و دیگر حتی صدا هم نبود، رفت به گذشته¬ها کفش¬های سفید عروس را از پایش درآورد و دامن سفیدش را گرفت بالا و روی ماسه¬های نم¬دار و خنک ساحل شروع به دویدن کرد. سهراب دوید دنبالش و دستش را گرفت.

– بیا برویم تو عروس خانم، سرما می¬خوری!

همان شب پنجره¬ی اتاق باز بود و آن دو از پس تاریکی به دریا نگاه می¬کردند که سهراب گفت: «تو برایم مثل آب حیاتی، اگر نباشی می-میرم.»

سپیده اخم کرد.

– دیگر از این حرف¬های ناامیدکننده نزن! تو دیگر خوب شده¬ای نباید بگذاری این فکرها عذابت بدهند. من همیشه با توام، نمی-گذارم احساس تنهایی کنی، نمی¬گذارم دوباره افسردگی…

و سهراب با چشم¬های دریایی رنگش که موجی از اشک¬های شادی در آن غلتان و شناور بود نگاهش کرد.

اما حالا سهراب کجا بود؟ دریا همین دریا بود و همین ماسه¬ها و صخره¬ها که شاهد روزهای اول زندگی¬شان بود و حرارت نگاه¬های¬شان که شن¬ها را ذوب می¬کرد. سپیده زیر لب تکرار کرد.

– گرما، حرارت، نگاه. نگاه¬های سهراب این اواخر…

و فکرش پر کشید به چند روز قبل.

ماشین تکان می¬خورد. نمی-توانست درست تمرکز کند. به کلمات توی لب تاپ که نگاه می¬کرد سرش درد می-گرفت. لب تاب را بست و چشمانش را مالش داد. چشمانش را که باز کرد سهراب نگاهش می¬کرد، آرام و با لبخند. پرسید: «بعد از پایان نامه¬ات می¬دانی نوبت چیست؟» سپیده ابروهایش را بالا انداخت.

– چی؟!

سهراب تخمه¬ای به دهان گذاشت.

– به خودمان نگاه کن، به ماشین… یک چیزی به نظرت کم نیست؟

سپیده لب¬هایش را آویزان کرد.

– نمی¬دانم. زودتر بگو، کاردارم!

سهراب خندید.

– بچه دیگر، بچه!

سپیده در فنجان چای ریخت.

– فکر کردم چه می¬خواهی بگویی! برای بچه¬دار شدن هیچ وقت دیر نیست.

لبخند سهراب محو شد.

– پنج سال از ازدواج¬مان می¬گذرد، الان باید یک بچه¬ی. .. یعنی تو واقعاً دوست نداری مادر شوی؟!

سپیده چای را سرکشید و گفت: « مگر وقتی ما ازدواج کردیم، من دانش¬جوی فوق نبودم؟ مگر همان وقت نگفتم که می¬خواهم برای دکترا بخوانم؟» سهراب سرش را تکان داد.

ـ چرا گفتی! اما نگفتی که می¬خواهی همه چیز را فدای…

صدای موبایل سپیده بلند شد و سپیده گوشی را جواب داد. سهراب بقیه¬ی حرفش را خورد و با خودش گفت: «حالا که بعد از مدت¬ها فرصتی پیش آمده که با هم باشیم، نباید خرابش کنم. شاید دراین چند روز سپیده کمی هم مرا ببیند.»

تلفن سپیده که تمام شد، سهراب را نگاه کرد.

ـ ادامه¬ی حرفت را بزن. داشتی چه می¬گفتی؟

سهراب ساکت به چشم¬های سپیده زل زد. اما در چشم-هایش یک چیزی کم شده بود، آن آرامش، آن نگاه گرم.

سپیده نشست روی ماسه¬ها، به ماسه¬ها چنگ زد و مشتی ماسه¬ی نم را توی دستانش لمس کرد. چشمانش هنوز بسته بود، نمی¬خواست دریا را ببیند؛ دریا دیگر آبی نبود، مهربان نبود، سیاه بود و خشمگین.

امواجی که به سمت سپیده می¬آمدند انگار با او حرف می¬زدند، اما این صدا صدای امواج نبود. آشنا بود، صدای سهراب در میان امواج می¬آمد: سپیده… سپیده دریا را نگاه کرد اما کسی نبود. دوباره یاد چند روز قبل افتاد.

سپیده توی خانه بود و با عجله لب تاپ و کتاب¬هایش را جمع می¬کرد. سهراب وسایل را برده بود کنار ماشین و منتظرش بود.

ـ سپیده، سپیده بیا دیگر!

سهراب وسایل را در صندوق عقب جابه¬جا کرد و در صندوق را بست. کمرش را صاف کرد و نگاهی به آسمان انداخت. آسمان صاف بود و آرام. تکه ابر بزرگی به-دنبال ابر کوچکی کرده بود. ته دلش یک موج شادی احساس می¬کرد؛

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.