پاورپوینت کامل یاقوت سرخ ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل یاقوت سرخ ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یاقوت سرخ ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل یاقوت سرخ ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

>

هوا گرگ و میش صبح بود. سفیدی فلق کم¬کم کوه¬های اطراف روستا را از استتار شب بیرون می¬کشید. نسیم خنکی لابه¬لای شکوفه¬های باغ¬های بادام و آلوچه¬ی اطراف آبادی می¬پیچید و بوی شکوفه¬های بادام به¬خوبی حس می-شد.

زن روی لبه¬ی ایوان ایستاد؛ با چشمانی پرفروغ به چراغ¬های خانه¬های روستای روبه¬رو نگاه کرد.

چراغ¬های قوچان که یک¬به¬یک در حال خاموش شدن بود، انگار برای مردمان مارکده چشمک می¬زد. دلهره و تشویشی که از دیروز به جانش افتاده بود، دوباره چون شاخه¬های خشک، بر افکارش فرو رفت و او را برآشفت. تا نزدیکی¬های اذان صبح و اذانی که نورعلی بر گل¬دسته¬های مسجد سر داده بود، مراقب ماده¬گاو مریضش بود.

این پا و آن پا کرد، دلش تاب نیاورد و دوباره به-طرف طویله رفت. دست روی کلید برق گداشت و گوش¬هایش را تیز کرد. سکوت بود. .. و گه¬گاه قدقد چند مرغ و خروس در آن چنگ می¬انداخت. هر چه گوش سپرد، از آن همه ناله¬ای که شب گذشته گاو بی¬رمق سر می¬داد، خبری نبود. با خود گفت: «خدا کنه جوشونده¬ها افاقه کرده باشه. .. اگه چیزی نخوره از پا در¬می¬ره. .. هوا که روشن بشه، به مش¬امیر می¬گم دام¬پزشک خبر کنه…»

سؤال¬های بی¬جواب از ذهن زن گذشت. کلید برق را فشرد. در چوبی با صدای جیرجیر باز شد. زن نگاه کنجکاوش را در سایه¬ی روشن طویله چرخاند و دنبال برق چشمان درشت ماده¬گاو گشت. بوی پِهِن شامه¬اش را پر کرد. چیزی را که چون تنه¬ی درختی خشک کنار آخور افتاده بود، باور نکرد. گاو با دست و پای کشیده و گردنی دراز، بی¬جان نقش زمین شده بود. چشمان درشت و شفافی که هر روز زن، موقع دوشیدن گاو می¬توانست عکس خود را در آن ببیند، حالا دیگر پشت مژه¬های بلند و قی¬کرده پنهان شده بود. با دیدن نعش بی¬جان ماده¬گاو رمقی برایش نماند. انگار کسی به پشت زانوهایش زد. کنار رفت و به دیوار تکیه داد.

عرق سردی را که بر ستون فقرات پشتش نشسته بود، حس کرد. کوهی از غم بر دلش سنگینی کرد. از طویله بیرون رفت. نتوانست چند پله¬ای را که به سمت ایوان جلوی اتاق بود، بالا برود. چند بار برگشت و نعش بی-جان گاو را نظاره کرد.

– نکنه هنوز زنده باشه. .. شاید بشه کاری کرد.

اما وقتی دستان لرزانش تن بی¬جان و گرمی جسمی را که هر لحظه رو به سردی می¬رفت حس کرد، امید هم در دلش مرد. بوی پهن تا عمق نفسش بالا رفت و دماغش را سوزاند. تا به حال این قدر این بو برایش آزاردهنده نشده بود. حالت تهوع و سرگیجه او را در خود فشرد. خانه با دیوارهای گلی حیاط دور سرش چرخید. مستأصل و وامانده دالان منتهی به کوچه را طی کرد.

در حیاط را گشود. روی سکوی سیمانی جلوی در وارفت. چشمانش را بست.

خنکی هوای صبح، گونه¬هایش را نوازش داد. نفهمید چند دقیقه گذشت. ناگهان گرمی دستانی را روی شانه¬هایش حس کرد: «گل¬بس. .. گل¬بس حالت خوبه؟ چرا این جا نشستی؟»

صاحب صدا، خاله¬خورشید، زن همسایه بود. در حالی که چارقد سفیدی گردی صورتش را قاب گرفته بود، با نگرانی پرسید: «گاوت چه طوره؟. .. بهتر شده؟» گل¬بس چشمانش را گشود. چند ثانیه¬ای به زن همسایه خیره ماند. طولی نکشید که خاله خورشید عکس لرزان خود را در چشمان پراشک او دید.

– کاش به حرف مش¬امیر گوش کرده بودم. .. دکتر خبر می¬کردم. ..

– یعنی چی گل¬بس. .. بدتر شده؟

– بدبخت شدم. .. تا دم صبح مدام بهش سر زدم. .. سرپا بود. .. بعد اذون چرتم برد. .. رفتم دیدم مرده!

تعجب میان چشمان گشاد شده¬ی زن نمایان شد.

– نه. .. چرا گذاشتی حروم بمیره؟. .. اقلاًً می-گفتی می¬رفتیم دنبال قصاب.

زن، گل¬بس را دوباره به دیوار تکیه داد و با نگرانی گفت: «حالا خاطرجمعی که مرده؟. .. بشین تا من بیام.» و باعجله وارد خانه¬ی او شد.

گل¬بس، بغض را فرو خورد. سر و ته کوچه را نگریست. روشنایی، چون اسبی سپید کوچه را می¬پیمود. نگاه بی¬رمقش به سردر چوبی حیاط گره خورد و به سال¬های گذشته رفت.

چهره¬ی خندان و قد رشید تنها پسرش جلوی چشمش نقش بست. قرآن که روی سر پسرک گرفت، او را مثل قاب عکس¬های خاطرات دور کنار تاقچه دید. رحیم آن روز برای آخرین بار در چشم-های لرزان مادر زل زده و گفته بود: «کجایی ننه. .. انقد قرآن رو بالا گرفتن که سرم خورد به در.» زن اشک¬های گوشه¬ی چشمان ناامید خود را پاک کرده و گفته بود: «تو رو جون خواهرتو صفدرش که خیلی برات عزیزه ننه، هوای خودتو داشته باش. .. بعد بابای خدابیامرزت تو سایه¬ی سر منی. .. از وقتی خواهرت رفت خونه¬ی بخت، تو مونس من بودی ننه. به خدا، امامم راضی نیس یه دونه پسر من جلوی تانک بره. همون عقب¬هام که بری کمک، قبوله ننه. .. حالا نمی¬شه تو آر¬پی¬جی-زن نباشی؟»

پسر با قدی استوار، دست روی شانه¬ی مادر گذاشته و نگاهش را که عمقی به¬وسعت دریا داشت، به چشمان مادر دوخته بود.

– این چه حرفیه ننه. .. وقتی امام وظیفه کرده، همه باید بریم. .. تازه فقط من نیسم که، میرزا با چند تا از بچه¬های مارکده اونجان، تازه از قوچان، گرم¬دره، یاسه¬چاه. .. اوه از کل مملکت رفتن. تو دعا کن ما پیروز بشیم، جنگم دیگه آخراشه.

مکثی کرده و با تن صدایی آرام در گوش مادر نجوا کرده بود: «ننه اینو که می¬گم یه رازه. .. خیلی دوسِت دارم که می¬گم. .. تو خواب دیدم تنها شهید مارکده من می¬شم. تو باید خیلی افتخار کنی ننه». آن روز او آب کاسه¬ی مسی را پشت جوانش ریخته بود و به امید دیدار دوباره هر روز دلش تنگ¬تر شده بود.

صدای زن همسایه دوباره بر افکارش وزید و گذشته¬ها را محو و محوترکرد.

– گل¬بس. .. گل¬بس پاشو تو حالت خوب نیس. .. بلند شو بریم خونه¬ی ما… حالا اون زبون¬بسته تلف شده که شده، چرا اینقده خودتو باختی؟. ..

حالا جای شکرش باقیه بنیاد شهید بهت وام می¬ده، می¬ری یه ماده¬گاو دیگه می¬گیری فدای سرت، پاشو دیگه.

گل¬بس چهره در هم کشید. کلمه¬ی بنیاد شهید چند بار توی سرش تکرار شد. مغزش سوت کشید.

– تو دیگه این حرف رو نزن، دلم خون می¬شه. .. تو که از همه¬ی زندگی من خبر داری اینارو نگو. .. تو که می¬دونی خرجی من از لحاف تشک دوزی و اون گاو درمی¬اومد . .. تو. ..

زن با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: «ببخش گل¬بس. .. به خدا منظور نداشتم. .. می¬خواستم حالا که اون زبون¬بسته تلف شده، دل¬داریت داده باشم. .. از من دل¬گیر نشی¬ها، منظور نداشتم.»

گل¬¬بس بی¬رمق سر پا ایستاد و دهان گشود: «می¬دونی چند بار از بنیاد شهید اومدن گفتن، بی¬سرپرستی، کسی رو نداری، بیا یه کمک¬خرجی چیزی. .. گفتم رحیمو با اونا معامله نکردم که حالا ازشون طلب داشته باشم. .. هنوز دستام جون داره، این مردمم برا جهاز دختراشون هنوز لحاف تشک می¬خوان. ..»

آه سردی کشید. کمرِ تاشده¬اش را صاف کرد و گفت: «خورشید! دلم خیلی گرفته. .. از وقتی بابای رحیم مرد، امیدم این دو تا بچه بودن؛ رحیم که راه خودشو رفت، گل¬بانو هم که بختش با غریبی گره خورد. دلم خیلی برای همه¬شون تنگ شده. ..»

صدای گفت¬وگوی هر دو زن سکوت کوچه را شکست. مش-امیر پاکشان با کلاه نمدی بر سر، در حالی که باد لای پاچه¬های شلوار دبیتش می¬افتاد، از انتهای کوچه به آن¬ها نزدیک شد و پرسید: «گل¬بس گاوت چه طوره؟ بهتر شده؟» هر دو زن به سمت صدا سر برگرداندند. گل¬بس نگاهش را به زمین دوخت و در جواب مرد گفت: «کاشکی من بی¬عقل همون دیشب به حرفت گوش می¬دادم مش¬امیر، می¬ذاشتم دام¬پزشک خبر کنی. .. چه می-دونستم. .. شکمش باد داشت اما سرپا بود! نخواستم شبی مزاحم مردم بشم.»

– خوب حالام دیر نشده گل¬بس، یه دام¬پزشک گاوتو ببینه بهتره. .. من دارم می¬رم خونه¬ی علی¬مراد براشون قالی بزنم، قبلش می¬رم مخابرات زنگ می-زنم. تا دام¬پزشک از شهرکرد برسه این جا، منم کارم تموم می¬شه میام.

اشک از حوض چشمان زن بر شیارهای صورتش جاری شد.

– دیگه فایده نداره مش¬امیر. .. تا دم صبح سرپا بود، نمازمو که خوندم رفتم دیدم حیوونی تلف شده. مرد میان¬

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.