پاورپوینت کامل آواره ای در کویر ۶۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آواره ای در کویر ۶۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آواره ای در کویر ۶۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آواره ای در کویر ۶۹ اسلاید در PowerPoint :

>

درِ مینی بوس لکنته که باز شد، پرید پایین. در، محکم و با صدای خشکی بسته شد و دود از پشت مینی بوس بلند شد. خورشید وسط آسمان بود و زمین زیر پایش هموار. خاک، زیر بارش شعله ها و هرم آفتاب چاره ای نداشت جز خفقان. آفتاب، گرما، دشت، خاک، شن، سکوت. ..کویر، بعد از سال ها کویر. .. خورشید چشمانش را زد. دستش را سایه بان کرد و چشمانش به اطراف چرخید.

– اوه. .. این همه راه در این گرمای بی پیر! یک خر لنگ هم که پیدا نمی شود. باید پای پیاده گز کنم!

دستش را انداخت و به راه افتاد.

– تو را به خدایی که می پرستی بیا!. .. آخر تو را به خدا چه کار؟ اصلاً تو را به خدای من چکار! بیایم که چی؟

راه را بلد بود. فرق زیادی نکرده بود، خاک بود وخاک. گرما بود و عرق و تشنگی. .. آب را از ساکش درآورد. سرکشید و چند قطره روی صورتش ریخت. به راه افتاد.

آخرین بار که این راه را رفته بود، از ده تا لب جاده یکی، دو ساعتی شده بود، آن هم با خر! پاییز بود، چیزی به زمستان نمانده بود. سوز بود اما نه گزنده. صبح زود که از خواب برخاسته بود و مادرش را کنارش ندیده بود، یاد فکرهای دیشبش افتاده بود. سه هفته می شد که مادرش را کنارش نمی دید. شب ها «جابر» می بردش به اتاق کناری و تا صبح خواب به چشمان «مَمدو» نمی آمد و مدام به پدرش فکر می کرد. اما دیشب راحت خوابیده بود، چون تصمیمش را گرفته بود.

برخاسته بود، توشه ای نداشت که ره گیرد. چهار تا لباس و تنبانش را در بقچه پیچیده بود. پنج تومان پولش را که برای روز مبادا جمع کرده بود در جیبش ریخته بود و چشمش افتاده بود به تیرکمانش لب تاقچه. برداشته بودش و کمی پنیر را لای نان گذاشته بود و روی لباس ها در بقچه. به راه که افتاده بود، یاد چیزی افتاده بود. دویده بود و از ته صندوق کت پدر را برداشته بود، بوییده بود و با چشم هایی تر، ته بقچه ا ش بسته بود. وقتی پایش را از در بیرون می گذاشت لحظه ای دلش هوای مادرش را کرده بود. خواسته بود که برود و برای آخرین بار در چشم هایش بنگرد. اما آن چشم ها دیگر مال او نبود. با خودش فکر کرده بود، آن آغوش دیگر جایی برای او ندارد. با نفرت نگاهی به سوی اتاق انداخته بود.

– نره خر!

به طویله رفته بود. بقچه را در یک طرف پالان گذاشته بود و مشک را پر کرده و در طرف دیگر. طناب قاطر را کشیده بود.

– هی. .. هی. .. حیوان.

تا سر کوچه پیاده رفته بود و وقتی سوار قاطر شده بود، برای آخرین بار نگاهی به دیوارهای کاه گلی خانه و در چوبی اش انداخته بود و پدر را به یاد آورده بود که وقتی می خواست از در بگذرد سرش را خم می کرد و پاهایش را محکم به پهلوهای خر کوبیده بود.

و حالا پای پیاده آن هم در این بارش آتش. یک ساعتی می شد که پیاده می رفت. دیگر باید به زمین های پر از گندم آبادی می رسید. اما چیزی نبود جز تک و توک درخت هایی که به زور خودشان را در این گرما سرپا نگه داشته بودند. به درخت که رسید ساکش را از پشت انداخت و زیر سایه ی کوچک آن نشست. به درخت تکیه داد. ساکش را باز کرد و کتابی را از داخلش درآورد. لای صفحه ای را باز کرد. گشنه بود. از بسته ی شیرینی که آورده بود یک دانه به دهان گذاشت، جرعه ای آب خورد و نگاهش را دوخت به صفحه ی کتاب. چشمانش گرم شد و آن ها را بست. صدای جیک جیک چند گنجشک را بالای سرش شنید. چشمانش را باز کرد. دو گنجشک لای شاخه ها دنبال هم کرده بودند. چشمانش را دوباره بست.

تیرکمان قبلی را پدر برایش درست کرده بود. با هم که سرِ زمین می رفتند، تا پدر سرش به کار گرم بود، ممدو گنجشکی را زده بود و پدر که می فهمید گوشش را آرام می فشرد و می گفت:« بچه جان نکن. مگر آزار داری؟!»

و حالا که تیرکمان خراب شده بود و پدر نبود، خودش باید یکی دیگر درست می کرد.

کنج اتاق نشسته بود و سرش گرم کار بود که پاهایی جلوش سبز شده بود. سرش را که بالا گرفته بود جابر را دیده بود؛ خپل، کم مو با چشم هایی ریز. پاکتی دستش گرفته بود و بعد، از پاکت یک دانه شیرینی نان برنجی درآورده بود و به سمت ممدو گرفته بود. ممدو خیره نگاهش کرده بود و گفته بود:«شیرینی عروسی ننمه؟» جابر خندیده بود.

– لج نکن پسرجان! بگیر. ما امروز عقد می کنیم.

ممدو بلند شده بود و داد زده بود:« این شیرینی را به کام تان زهر می کنم!» و با فریادش پدربزرگ آمده بود داخل و گفته بود:«چه خبر است باز!» ممدو داد زده بود:« من اگر نخواهم ننه ام شوهر کند باید کی را ببینم؟!» پدربزرگ به جابر اشاره کرده بود و جابر رفته بود بیرون و پدر بزرگ شانه ی ممدو را گرفته بود.

– من را پسر، من را باید ببینی!

ممدو صدایش را آورده بود پایین و بغض گلویش را فشرده بود.

– می ترسی من و ننه ام خراب شویم روسرت که می خواهی به این زودی شوهرش دهی؟ من خودم…

پدربزرگ پریده بود وسط حرفش.

– ممدو چرا نمی فهمی، کدام زود؟ یک سال است آقات خدا بیامرز مرده. «آسیه» نصف شده بسکه سختی کشیده. او سالم و قشنگ است، نمی شود که تا ابد تنها بماند…

ممدو نشسته بود و تیرکمانش را دوباره دست گرفته بود.

– من تنهاش نمی گذارم. خودم کار می کنم، برایش نان می آورم.

پد ربزرگ هم نشسته بود و لحنش آرام شده بود.

– تا کی پسرکم؟ زن جوان سرپناه می خواهد، شوی می خواهد. تو بچه ای هنوز نمی فهمی. من پدربزرگت هستم، صلاح تو و دخترم را می خواهم.

اشک از گوشه ی چشم ممدو راه باز کرده بود و تا کرک های پشت لبش آمده بود و محو شده بود. ممدو که غرورش اشک ها را پس می زد فریاد زده بود:«من نمی گذارم، من نمی گذارم! » پدربزرگ هم فریاد زده بود:« به جهنم! تو کی هستی که نگذاری، مگر آسیه بی صاحب است! پدر دارد، برادر دارد، به درک که نمی گذاری!»

ممدو دویده بود و تیرکمان به دست از اتاق خارج شده بود. مادر را آن ور حیاط دیده بود که لباس مشکی اش را در آورده و روسری سفید گل دار سرکرده و جابر شیرینی تعارفش می کند. ممدو دویده بود تا کسی غرور پای مال شده اش را نبیند.

چشمانش را بازکرد. بلند شد، خودش را تکاند و به راه افتاد. هر چه می رفت دورتر می شد. هر چه انتظار می کشید تا به گندم زارها برسد اما دریغ از یک خوشه ی گندم! خورشیدِ داغ بر سرش می تابید و چشمانش می سوخت. تنش گرم، داغ. .. حس می کرد دارد به دیاری غریب می رود، راهی دور. .. دور. … پایش به قلوه ی سنگی گیر کرد، سرش سیاهی رفت و افتاد. بلند شد. نگاهی به لباس هایش انداخت. خشم همه ی وجودش را گرفت، لگدی بر قلوه ی سنگ کوفت و داد زد:« لعنت به این خاک. تمام لباس های تمیزم به گند کشیده شد! لعنت به این کویر. لعنت به من که آمده ام به حرف تو، که چی؟ مرا برای چه خوانده ای، قسم داده ای، مگر آن وقت که من قَسَمَت دادم تو گوش کردی؟ ها. .. مگر تو گوش کردی!»

عکس را گرفته بود مقابلش و گوشه ی اتاق بغ کرده بود. پدر بود، مادر بود و ممدو جلوی پای شان. دست ها به روی سینه و ضریح امام رضا(ع) پشت سرشان. آسیه آب گوشت را در کاسه ریخته بود و ممدو را صدا زده بود.

ممدو نیامده بود. شنیده بود اما به رویش نیاورده بود. آسیه رفته بود و عکس را از دستش کشیده بود.

– چه می خواهی از جان این عکس پسر؟!

ممدو نگاهش را انداخته بود به زیلو و آرام گفته بود:

– ننه، من در این عکس چند ساله بودم؟

آسیه عکس را گذاشته بود روی طاقچه کنار گردسوز که به آرامی می سوخت و در نور گردسوز طوری به عکس نگاه کرده بود که انگار برای آخرین بار در این عکس می نگرد.

– پنج، شش ساله بودی.

ممدو آهی کشیده بود.

– حیف، کاش بزرگتر بودم تا همیشه یادم می ماند با آقام رفته ام حرم امام رضا.

مادر لبخند محوی زده بود.

– آن سال، آقات زمین زراعی را تازه خریده بود؛ به هزاران جان کندن، تا خرخره زیر قرض بود. نذر کرد اگر محصول خوب شود سه تایی برویم پابوس و رفتیم. یادش به خیر!

ممدو بلند شد و مقابل مادر ایستاد. تازگی ها هم قد مادر شده بود. به عکس نگاهی کرد و گفت:« ننه، آقام را دوست داشتی؟»

– ها ننه! معلومه که دوست داشتم. مردَم بود، شویم بود، پدر بچه ام بود.

ممدو به چشم های مادر نگاه کرده بود.

– پس چرا می خواهی شوهر کنی؟!

آسیه رنگش پریده بود. نگاهش را از نگاه ممدو گرفته و رفته بود سر سفره.

– بچه اگر گذاشتی یک لقمه شام مان را بخوریم!

ممدو رفته بود کنار مادر دوزانو نشسته بود.

– ننه بی راه نرو، گفتم چرا می خواهی شوهر کنی؟

آسیه قاشق را انداخته بود در سفره.

– اَه. اگر گذاشتی یک لقمه کوفت کنیم! چرا؟! چون آقات دیگر نیست. یک سال است که مرده. من بی پناهم، تو بی کسی، زمین یک سال است افتاده آن گوشه و دست نخورده، می دانی چرا؟ چون مردی نبوده رویش کار کند. امسال نکاریم، باید برویم کاسه ی گدایی دست بگیریم!

ممدو نان های ترید کرده را در آب گوشت ریخته بود.

– خودم کار می کنم. امسال خودم گندم می کارم.

مادر قاشق را برداشته بود و گفته بود:« تو؟ تو یک الف بچه؟» ممدو صدایش را بلند کرده بود.

– من بچه نیستم، پانزده سالَم است!

آسیه یک قاشق به دهان گذاشته بود و گفته بود: «بچه ای که نمی فهمی دیگر!»

ممدو با قاشق بازی کرده و آرام گفته بود:« ننه، تو رو به روح آقام قسم شوهر نکن. من از این مرتیکه خوشم نمی آید!» آسیه غضب کرده بود.

– اصلاً مگر دست من است بچه! پدربزرگت اصرار دارد. می گوید برای زن بیوه حرف در می آورند، راست هم می گوید!

ممدو قاشق را پرت کرده بود و بلند شده بود.

– او راست می گوید یا تو هوس شوهر کرده ای؟!

مادر سرش را آورده بود بالا و در چشم های ممدو نگاه کرده بود؛ نگاهی نافذ. ممدو زیر نگاه سنگین مادر تاب نیاورده بود، سرش را انداخته بود پایین و لبش لرزیده بود.

– ننه تو را به همین مشهدی که رفتی شوهر نکن. اگر شوهر کردی خیال کن که دیگر ممدو نداری…

آخرین قطره های آب را که در گلویش چکاند، دیگر چیزی به آبادی نمانده بود. رسیده بود به آب انبار قدیمی آبادی. چند پله از آب انبار پایین رفت و بو کشید. هنوز هم بوی نم دیوارها را احساس می کرد. همان خنکی، همان بوی نم آشنا…

وقتی کوچک بود آب انبار برایش جای مخوفی بود. پایش که به پله ها می رسید دست پدر را محکم می گرفت. از پله ها که می رفتند پایین، به آب می رسیدند؛ آب خنک.

آب انبار خشک بود. از وقتی در ده موتور زده بودند، دیگر به کار کسی نمی آمد. از پله ها برگشت و در آن جا روشنایی و گرما انتظارش را می کشید.

* * *

در، همان در بود. همان که پدر وقتی می خواست ازش بگذرد سرش را خم می کرد. کلون در را گرفت. تق تقِ در بلند شد. یعنی مادر در را برایش باز می کرد؟! دستی به موهایش کشید، یقه اش را مرتب کرد و پاچه های شلوارش را تکاند.

در قژقژی کر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.