پاورپوینت کامل اربعین حسینی; بیستم صفر ۶۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل اربعین حسینی; بیستم صفر ۶۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل اربعین حسینی; بیستم صفر ۶۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل اربعین حسینی; بیستم صفر ۶۴ اسلاید در PowerPoint :
>
رهنمود
اهمیت اربعین در آن است که در این روز با تدبیر الهیِ خاندان پیامبر(ص)، نهضت حسینی برای همیشه جاودانه شد.
مقام معظم رهبری
مجلس عزای حسین(ع)، مجلسی است که باید منشأ معرفت باشد.
مقام معظم رهبری
درسی که اربعین به ما می دهد این است که باید یاد حقیقت و خاطره ی شهادت را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن، زنده نگه داشت.
مقام معظم رهبری
عطر یادها
اربعین حسینی(ع)، روز چهلم شهادت امام حسین(ع) و یاران باوفای اوست. هنگامی که بدن شهیدان کربلا به خاک سپرده شد، «جابر بن عبدالله انصاری» از صحابه ی پیامبر(ص) – که در دوران کهولت سن به سر می برد و نابینا شده بود – به همراه یکی از دوستانش به نام «عطیه ی عوفی» – که از بزرگان کوفه بود – به زیارت مزار حضرت سید الشهدا(ع) در کربلا آمد. او ابتدا در آب فرات غسل زیارت کرد و بدن خود را معطر نمود. سپس با پای برهنه و حالت زاری و گریه، آرام آرام به سوی مزار امام(ع) گام برداشت و قبر مطهر امام(ع) و دیگر شهیدان کربلا را زیارت نمود.۱ در مورد نخستین اربعین حضرت سید الشهدا(ع) بحث زیادی شده است. این که آیا اسیران کربلا در اولین اربعین سید الشهدا(ع) توانستند بر مزار ایشان حاضر شوند یا خیر؟!
دسته ای از مورخین شیعه بر این باورند که آنان در اربعین اول موفق نشده اند زیرا در شام به سر می بردند و چنین فرصتی نیافتند. دسته ای دیگر معتقدند که آن ها موفق به زیارت در اربعین اول شده اند. دلیل ایشان این است که با احتساب خروج ایشان در روز یازدهم از کربلا و ورود ایشان به شهر شام در روز اول صفر، جمعاً هجده روز در راه بوده اند. بنابراین اگر ایشان توانسته باشند این مسیر را با تمامی مشقات اعم از گردانیده شدن در شهرهای بین راه و خستگی و گرسنگی، هجده روزه طی کنند، به طور یقین این مسیر را می توانسته اند در همین مدت، یعنی از سوم تا بیستم صفر (اربعین) طی نمایند و حال این که در برگشت انگیزه ی بیشتری برای رسیدن به مقصد وجود داشته و از مشقات پیش گفته هم خبری نبوده است. در هر حال بحث در این باره همچنان بی نتیجه مانده و هر یک از این دو دسته بر دلایل خود پای می فشارند.
کوچه های آسمان
خورشید از لای نخل ها، سَرَک می کشید. «صافی»، شاخه های خشک آن ها را بریده بود. او نخل ها را خیلی دوست داشت. گاهی وقت ها که تنها می شد با آن ها حرف می زد؛ آن ها دوستان خوبی برای هم بودند.
او تمام روز را در نخلستان می گذراند. صافی در مدینه کسی را نمی شناخت ولی از این ماجرا ناراحت نبود. چون او غلام امام حسین(ع) بود و در نخلستان امام کار می کرد.
صافی هیچ غمی نداشت که برای آن غمگین شود. گاهی امام حسین(ع) به او سر می زد و او را از تنهایی بیرون می آورد. وقتی امام نزد او می آمد، صافی نخل ها را فراموش می کرد. زیرا امام، مهربان ترین کسی بود که صافی می شناخت.
صافی از جایش برخاست. بیلش را برداشت و مسیر آب را عوض کرد. نور آفتاب چشم او را زد. ظهر شده بود. بیلش را در زمین فرو کرد. نگاهی به اطراف انداخت. سایه ی نخلی را انتخاب کرد. زیر آن رفت و سفره اش را پهن کرد تا ناهار بخورد.
او دوست داشت هر بار سفره اش را زیر یکی از نخل ها بیندازد. ناهارش یک قرص نان تازه و یک ظرف آب و چند دانه ی خرما بود. او این غذا را دوست داشت؛ این غذای همیشگی مولایش حسین(ع) بود.
بسم الله گفت. خواست لقمه ی اول را بخورد که سگی جلویش آمد. آن سگ هم گرسنه بود و دُمش را تکان می داد. شاید داشت به صافی التماس می کرد که به او غذا بدهد. صافی خندید و گفت: «ای حیوان زبان بسته! آیا تو هم مثل صافی گرسنه هستی؟»
سگ باز دُمش را تکان داد. صافی نان را نصف کرد و نصف آن را جلوی سگ انداخت. گفت: «بیا بخور! تو مهمان من هستی و من مهمان این نخل های زیبا».
سگ، شروع به خوردن نان کرد. چنان بالذت می خورد که صافی خنده اش گرفت. امام حسین(ع) پشت نخلی ایستاده بود و رفتار صافی را تماشا می کرد. صافی غذایش را خورد و سیر شد. او دستانش را بلند کرد و گفت: «الحمدلله رب العالمین. خدایا گناهانم را ببخش و به مولایم حسین (ع) برکت بیشتری بده. تو مهربان ترین مهربانان هستی».
او سگ را نگاه کرد و گفت: «سیر شدی یا نه؟» و باز هم خندید. سگ داشت از صافی تشکر می کرد.
امام از پشت نخل ها بیرون آمد و به صافی سلام کرد. صافی از جا بلند شد و با خوش حالی نزد امام رفت. امام به او فرمود: «من تو را دیدم که نصف نان را خودت خوردی و نصف دیگرش را به این سگ دادی». صافی گفت: «بله سرورم! چون دلم نیامد همه ی آن را خودم تنها بخورم».
امام لبخند شیرینی زد و با مهربانی گفت: «ای صافی! من تو را در راه خدا آزاد می کنم. همه ی این نخل ها را هم به تو می بخشم».
امام هم می دانست که او چه قدر نخل ها را دوست دارد. صافی از خوش حالی در پوست خود نمی گنجید. دست امام را بوسید و تشکر کرد. او با خوش حالی به سمت نخل ها دوید. آن ها را در آغوش می گرفت و شادی می کرد. حالا به دلیل مهربانی امام حسین(ع) او می توانست همیشه با نخل ها باشد.۲
در محضر نور
بخشنده ترین مردم
عرب بیابان نشین به مدینه وارد شد و از سخی ترین مرد شهر پرسش کرد. همگی حسین(ع) را به او معرفی کردند. مرد فقیر به جست وجوی حسین(ع) حرکت کرد و سرانجام او را در مسجد مشغول نماز یافت. مرد فقیر گفت: «آن کس که به تو امید داشته باشد ناامید نمی شود». نماز امام به پایان رسید برخاست و به همراه فقیر به خانه رفت و آن چه در خانه داشت – که بالغ بر چهار هزار دینار بود – در پارچه ای پیچید و به مرد فقیر داد و از کم بودن عطایش اظهار پوزش نمود. مرد عرب نگاهی به سکه ها کرد. حیرت زده شده بود. شاید با خود می گفت: این چه شخصیتی است که این همه به من بخشیده و چنین اظهار عذر و پوزش می کند؛ در حالی که نمی دانست، کسی که اکنون در خانه ی اوست، در دامان علی(ع) و فاطمه(س)، آن اُسوه های بذل و بخشش پرورش یافته است؛ خانواده ای که افطاری خویش را به مسکین و یتیم و اسیر داده و از جانب خداوند به بزرگی یاد شده اند: «وَ یطْعِمُونَ الطّعامَ عَلی حُبِّهِ مِسْکیناً و یتیماً و اسیراً.» مرد فقیر به شدّت می گریست و می گفت: «چگونه این دست بخشنده زیر خاک برود».۳
یتیم نوازی
طبیبی خلافت یزید را پذیرفته بود. او با مرد فقیری که از شیعیان امام حسین(ع) به شمار می رفت، همسایه بود. روزی فقیر به طبیب گفت: به یزید اعتقاد نداشته باش که او فاسق و فاجر و عاصی است و پدرش معاویه و جدش ابوسفیان نیز اهل ظلم و شقاوتند و امام زمان تو، حسین بن علی(ع) است و کوچک ترین صفت او این است که مال او وقف محتاجان و یتیمان و فقیران است و چنین صفاتی در یزید وجود ندارد. طبیب سخنان او را نمی پذیرفت و می گفت تا خودش امتحان نکند به یقین نمی رسد.
در همسایگی طبیب، زن بیوه ای هم زندگی می کرد که یک پسر یتیم داشت. آن زن چند روز بیمار شد. پسر خود را پیش طبیب فرستاد و تقاضای معالجه کرد. طبیب گفت: «پسرم! مادرت را جگر اسبی سفید درمان می کند». آن یتیم گفت: «من جگر اسب سفید از کجا بیاورم؟» طبیب گفت: «نزد حسین بن علی(ع) برو و از او طلب کن». هدف طبیب آن بود که ببیند حرف های همسایه ی فقیرش درباره ی امام حسین(ع) تا چه مقدار صحیح است. پسرک به خانه ی امام رفت و احوال مادر خود و سخن طبیب را برای آن حضرت بیان کرد. امام حسین(ع)، دستور داد که یک اسب سفید بکشند و جگرش را به یتیم بدهند. یتیم جگر را نزد مادر برد. مادر آن را – چنان که طبیب گفته بود – مصرف کرد، ولی فایده ای از آن ندید. یتیم دوباره نزد طبیب بازگشت. طبیب گفت: «من اشتباه کرده بودم، جگر اسب سیاه، درمان مادرت است».
یتیم دوباره نزد امام حسین(ع) رفت و جریان را بیان کرد. امام دوباره دستور داد اسب سیاهی را کشته، جگرش را به یتیم بدهند؛ و این عمل تا هفت بار همچنان تکرار شد و در هر بار، آن حضرت به جهت درمان مادر دستور کشتن اسبی داده و جگرش را به پسر می داد.
طبیب که شاهد بخشش آن حضرت بود، برخاست و به خانه ی امام رفت و به چشم خود هفت اسبِ سربریده را در خانه ی حضرت دید. مدّتی منتظر ماند تا این که امام بیاید. چون طبیب آن حضرت را دید، برخاست و دست ایشان را بوسید و عذرخواهی کرد و از شیعیان و دوست داران امام شد.۴
خانه ی آخرت
خانه ی بسیار مجلّلی برای خود ساخته بود. بعد از پایان کار، نزد امام حسین(ع) رفت و عرض کرد: «خانه ای ساخته ام و اکنون دوست دارم شما وارد آن خانه شوید و برایم دعا کنید». امام با آن مرد به سوی خانه حرکت کرد. وقتی وارد آن خانه ی بزرگ شدند، امام با تعجب و تأسف نگاهی به اطراف آن خانه کرد و فرمود: «خانه ی اصلی خودت (آخرت) را ویران ساختی و به آبادانی خانه ی دیگری که فانی است، پرداختی. تو با این کار گرچه خود را نزد مردم عزیز و بزرگ داشته ای تا آنان به بزرگی تو را نگاه کنند، اما بدان در نزد اهل آسمان، پَست و کوچک شمرده می شوی و تو را دشمن می دارند».۵
خواستگاری
معاویه از شام به حاکم مدینه، «مروان بن حکم» نامه نوشت که «ام کلثوم»، دختر «عبدالله بن جعفر» را برای یزید خواستگاری کند. مروان نیز این مأموریت را انجام داد، ولی پدر و مادر ام کلثوم گفتند که باید درباره ی این امر با امام حسین(ع)، دایی دختر، مشورت کنند.
مروان، مردم را در مسجد جمع کرد و سخنانی ایراد نمود و گفت: «معاویه به من دستور داده که این دختر را به ازدواج یزید درآورم و مهریه اش را به هر مقداری که پدر دختر تعیین کند، بپذیرم و در کنار این وصلت، قرض های عبدالله را هر چه باشد، پرداخت کنم و از این طریق، اختلاف بنی هاشم و بنی امیه به صلح و مودّت تبدیل گردد».
آن گاه اضافه کرد: «یزید مورد توجه و آرزوی صدها دختر خواهان ازدواج است! و من تعجب می کنم که او چرا مهریه تعیین می کند؟ در حالی که او نظیری ندارد! و باران رحمت به احترام او می بارد. ای حسین! از تو می خواهم که این درخواست را بپذیری»…
امام حسین(ع) از جا ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 