پاورپوینت کامل زخم های کهنه ۷۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل زخم های کهنه ۷۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زخم های کهنه ۷۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل زخم های کهنه ۷۲ اسلاید در PowerPoint :
>
خورشید وسط آبی آسمان می درخشید و گرما، پهنه ی بیابان را به نهایت داغی رسانده بود. پسرک روی تپه ایستاد. بوته های گَوَن و خار گُله به گُله بر خاک گرم بیابان نشسته بود. گرما کلافه اش کرد. کلاه دورچین حصیری اش را روی سر جابه جا کرد و شیب تند تپه ی خاکی را پایین رفت. به نفس نفس افتاده بود که ایستاد و با پشت آستین های خاک آلودش عرق از چهره ی سبزه اش سترد و چشمان درشتش را تنگ کرد. مراد را دید که با دستان کشیده اش روی بوته ی پرتیغ گونی دولا شده بود. حسن دستان کوچکش را کنار دهانش گذاشت و با صدای بلند گفت: «مراد… مراد بیا جلوتر کارت دارم… شنفتی چی گفتم. .. آره؟» پسرک کمر راست کرد.
– چه خبرته… حالا میام.
تیشه و تیغ را گوشه ای پرت کرد و به سمت او آمد. مراد کلاه از سر گرفت. گونه های لاغرش وسط چهره ی رنگ پریده اش سرخ شده بود. به حسن زل زد.
– خدا قوت… مگه گون های تیره ی اون ورو تموم کردی؟… نکنه باز مار دیدی ترسیدی؟
حسن روی زمین ولو شد و با بی حوصلگی جواب داد: «نه بابا… گرما خیلی کلافم کرده.» مراد پرید وسط حرف حسن.
– این جوری می خوای کار کنی پول کرایه ی ماشین بدی؟ اگه می خوای بیای مدرسه ی راهنمایی باید کلی پول کرایه جمع کنی… این که نشد دم به ساعت یه چیزی بهونه کنی بشینی… پاشو بچسب به کارت، تا بازار کتیرا داغه باید شیره ی گون ها رو جمع کنیم، پاشو.
– مراد، می ذاری حرفمو بزنم یا نه؟ دِ… مراد مهلت بده حرفمو بزنم… اون ور که بودم، مش مصیب رو دیدم. گفت دیشب گرگ رفته قلعه. ..
مراد باعجله پرسید: «میرزاآقا؟»
ناراحتی در خانه ی چشم های حسن پدیدار شد.
– آره… می گفت چند تایی از گوسفندهاشونو تلف کرده. میای عصری که برمی گردیم، یه سری به قلعه هم بزنیم؟ آخه مصیب می گفت دوباره حال میرزا بد شده، شاید کاری، پیغومی، چیزی داشته باشن. چی می گی؟
– قبول کنم که راست می گی یا بازم کلکی تو کارته!
– خیلی نامردی مراد. من و تو از بچگی تا حالا با هم دوست بودیم، هنوز فرق شوخی و جدی منو نفهمیدی… اصلاً نیا من خودم میرم.
– خب حالا قهر نکن. کارمون که تموم شد، سر راه، یه سر می زنیم. بلند شو برو سر کارت.
خورشید کم کم پنجه های طلایی اش را از سر کوه ها برمی چید و در پس آن ها گم می شد. نسیم، خنکی خاصی را در دشت می پراکند. بچه ها وسایل کارشان را پای درخت بید کنار چشمه گذاشتند و روی شان را با گونی پوشاندند. مراد نگاهی به آسمان انداخت. وجود چند لکه ابر در گوشه ای از آسمان، بالای قله ی کوه ها، دلش را آشفت. رو به حسن کرد:
– خدا کنه بارون نیاد و اِلّا همه ی زحمتامون هدر می ره.
مکثی کرد و پرسید: «حسن سر حرف صبحت هستی… حالا می گی بریم قلعه؟» حسن کوله بار را به دوش انداخت و باخستگی گفت: «قلعه که سر راه مونه. من یکی دو سال پیش، همراه بابام رفتم اون جا. بعد از اون دیگه نرفتم. خیلی دلم می خواد دوباره برم. بیا بریم ببینیم چه خبره!»
مراد بند کوله بارش را جلوی سینه محکم کرد. باعجله دنبال حسن که دست پاچه به طرف قلعه می دوید، کرد. حسن بافریاد گفت: «تا جلوی قلعه مسابقه. اگه تونستی منو بگیری»
تا به قلعه برسند، خورشید کاملاً سر در مغرب فرو برده بود. شفقی سرخ رنگ، آسمان را رنگین کرده بود. دیگر از آن چند لکه ابر هم خبری نبود. قلعه ی گلی با دیوارهای بلند و بوته های خار حصارکشی شده ی اطراف آن، خودش را در میان بیابان نشان می داد. صدای بَع بَع گوسفندان که با شیهه ی اسبی درهم برهم شده بود، به گوش می رسید. پسرها هر دو نفس زنان جلوی در چوبی قلعه رسیدند.
مراد سر تکان داد و با کوبه ی آهنی در زد. طولی نکشید که صدای گل بانو از آن سو گفت: «کیه؟ بفرما داخل.» چهره ی مهربان زن در حالی که چارقد بلند و منگوله دار سبزرنگی به سر داشت، با پیراهن بلند و چین دارش نمایان شد. مراد و حسن هر دو با هم سلام کردند. زن گفت: «علیک سلام پسرا…از این ورا؟» مراد کمی جلوتر رفت.
– خاله ما تو صحرا گون می زدیم، شنفدیم گرگ به گوسفنداتون زده بوده… گفتیم حالا که داریم می ریم ده، اگه کاری، پیغومی، چیزی دارین بگین.
گل بانو دست به کمر زد و کناری ایستاد. چشمانش را با مژه های برگشته اش ریز کرد و پرسید: «تو باید پسر مش خیرالله خدا بیامرز باشی نه؟» مراد جواب داد: «آره خاله.»
– اونم پسر گل نساس درسته؟ من با ننه ت خیلی رفیق بودم.
مکثی کرد و ادامه داد: «بگذریم. حتماً شنیدین میرزا دوباره حمله هاش شروع شده… صفدر داره می ره ده ماشین مش جعفر رو بیاره، فردا ببریمش دکتر. اگه می دونین خونه بهتون چیزی نمی گن… مخصوصاً تو حسن، ننه جانت فردا چو نکنه بگه گل بانو نوه ی منو اسیر خودش کرد! آخه خیلی از من دل خوشی نداره… حالا اگه می دونین براتون دردسر نمی شه، یه امشب پیش من بمونین. اگه حرفی ندارین من به صفدر بسپرم به خونه هاتون خبر بده.» مراد رو به حسن کرد.
– چی می گی حسن، چی کار کنیم؟
حسن دستی به موهای خاک آلودش کشید و رو به گل بانو گفت: «ننه جان با من خاله، خیال تون راحت. از این جا کلی راهه… اقلاً فردا صبح زودتر به کارمون می رسیم، نه مراد؟» زن به داخل اشاره کرد.
– پس بیاین تو… صفدر اون جا پهلو موتورشه، برین بهش بگین به خونه هاتون خبر بده.
– بچه ها باهیجان داخل شدند. محوطه ای بزرگ روبه روی شان قرار داشت. با چند اتاق گلی و سقفی چوبی که به ایوان منتهی می شد. مرغ و خروس ها به طرف طویله می رفتند و گوسفندان پشت پرچین آغل، دهان می جنباندند. صفدر بیست لیتری به دست کنار موتور رنگ و رو رفته اش ایستاده بود. همان طور که داشت بنزین توی باک می ریخت، متوجه آمدن بچه ها شد. سر بلند کرد. چشمان ریزش وسط صورت لاغرش می درخشید. دهان کوچکش را که تازه پشت لبش سبز شده بود؛ باز کرد و گفت: «از این طرفا؟» حسن لبخندی زد.
– تو صحرا از مش مصیب شنفدیم جریان از چه قراره… داشتیم رد می شدیم اگه پیغومی دارین بگین. خاله گفت که امشب دست تنهاست. قرار شد شب این جا بمونیم.
پسر جوان کمر راست کرد.
– خیلی هم خوبه. بازم به معرفت تون.
صفدر بند چکمه هایش را سفت کرد و سوار موتور شد. پا روی هندل گذاشت و رو به بچه ها گفت: «بابام حال خوشی نداره… دیشب اون درو باز گذاشته بود. گرگا چند تایی حمله کردن. سگ زورش نرسید. تا اومدیم خبردار شیم چند تا از گوسفندا تلف شده بودن. صبح با ننه اون ور قلعه چال شون کردیم. فقط خدا خیرتون بده، یه امشبو هوشیار بخوابین. سگمونم زخمیه. گوشه ی آغل افتاده. بهش اطمینانی نیس. خودم می رم ده، ماشین مش جعفرو می گیرم زود میام… خداحافظ.» مراد تا آمد مِن و مِن کند، حسن تندی جواب داد: «باشه خیال تون راحت.»
با روشن شدن موتور، سر و صدا فضا را پر کرد. چند گنجشک از روی پرچین پریدند و لای تیرهای چوبی سقف ایوان پنهان شدند. بچه ها کوله بار از دوش گرفتند و پای شیر آب تانکر وسط حیاط، مشغول شستن خاک از سر و صورت شدند.
صفدر کنار دروازه ی حیاط، موتور را جلوی پای گل بانو نگه داشت. ابروهای شمشیری اش را به هم نزدیک کرد و پرسید: «ننه! تو به بچه ها گفتی بمونن؟»
– آره ننه. گناه دارن این همه راهو برن، صبح برگردن. این طوری خیال تو هم راحت تره که من تنها نیستم.
– باشه، ولی من بازم خاطرجمع نیستم. می ترسم بابا. .. سر راه می رم به عمومصیب می گم بیاد این جا بمونه.
پسر سری تکان داد و گاز موتور را گرفت و به سرعت از قلعه خارج شد. گل بانو به سمت بچه ها رفت.
– پسرا! اون اتاق کناری رو براتون آماده کردم. من می رم گاو رو بدوشم. خاله، خستگی تون که دراومد، بی زحمت بیاین گوسفندا رو نگه دارین تا من بدوشم شون. چند تا شون خیلی چموشن، اذیت می کنن.
بچه ها سر تکان دادند و به طرف چند پله ی منتهی به ایوان رفتند. مراد ایستاد. با نگرانی نگاهی به حسن کرد و گفت: «نمی دونم چرا دلم شور می زنه… کاشکی قبول نکرده بودیم شب این جا بمونیم… همش تقصیر تو شد، آخه تو خیلی اهل کاری که پیش خاتون قُپی می یای می گی صبح زودتر به کارمون می رسیم!» حسن خندید.
– ول کن بابا، تو هم چقد ترسویی.
– امان از دست تو حسن. حالا مطمئنی بابات دعوات نمی کنه شبو این جا بمونیم؟
– خونه ی ما هر کی از خونه نرفتن من ناراحت بشه، معصومه خوب خوش حاله… آخه از وقتی می رسم خونه هی بهش دستور می دم. تا میاد نق و نوق کنه، ننه م داد می کشه سرش که: معصومه داداشت مرد صحرا بوده، خسته س هر چی می گه زبون درازی نکن… فکر نکنم بابامم چیزی بگه.
هر دو خندیدند. یکی دو قدم که رفتند، حسن مکثی کرد.
– مراد فکر کنم میرزا تو اون اتاق کناری باشه… کنجکاوی منو ول نمی کنه. می یای بریم یه سر بهش بزنیم، حال شو بپرسیم.
– حسن باز شیطونیات شروع شد… بذار خاله گل بانو بیاد، ازش اجازه بگیریم.
– بیا بریم. کاری نمی خوایم بکنیم که، فقط می خوایم حال شو بپرسیم. بیا دیگه.
نزدیک در اتاق ایستادند. حسن با نوک انگشت چند ضربه به شیشه زد.
– میرزاآقا… میرزاآقا.
هر چه گوش سپردند از داخل جوابی نیامد. اضطراب چون عنکبوتی بر قلب مراد تار می تنید و دل شوره اش را بیشتر می کرد. حسن به آرامی در را باز کرد و اصرار کرد داخل شوند. هوای اتاق دم کرده بود و بوی نا می داد. بچه ها با نگاه در سایه روشن اتاق، دنبال میرزا گشتند. ناگهان نگاه بچه ها در نگاه نافذ میرزا که پشت چند بالش گوشه ی اتاق سنگر گرفته بود، تلاقی کرد. مرد همان طور که کلاه نمدی، نیمی از موهایش را پوشانده بود، نیم خیز نشسته بود و حتی پلک نمی زد. بچه ها با دست پاچگی به هم نگاه کردند. مراد با اشاره به حسن فهماند که بهتر است بیرون بروند. حسن ابرو بالا انداخت و زیر لب گفت: «بیا یه گوشه بشینیم.» هر دو کناری خزیدند و بهت زده به میرزا که چون مجسمه ای سر جایش خشکش زده بود، نگریستند. سکوتی به سنگینی همه ی تاریکی شب های صحرا، هر سه را در خود بلعید. چند دقیقه به همین منوال گذشت. میرزاآقا چون عقابی که منتظر شکار بر بلندای صخره ها نشسته است، سکوت کرده بود و با نگاه اطراف را می پایید. حسن بی مقدمه نیم خیز شد. دستانش را جلوی شکمش چفت کرد و در حالی که گوشه ی لبش می پرید گفت: «ببخشین میرزا… بی موقع مزاحم شدیم… خواستیم حالی…» میرزا که انگار از چیزی ترسیده باشد، دستانش را روی گوش هایش فشرد، از جا جست و پشت پنجره ی کوچک اتاق که رو به پشت قلعه باز می شد، رفت. سر پا ایستاد. باد در پاچه های شلوار دبیتش افتاد. صورتی رنگ پریده که ته ریش جوگندمی، گونه های استخوانی اش را پوشانده بود. ترس در عکاس خانه ی مردمک چشم هایش جا خوش کرده بود. چند بار دزدانه از پشت پنجره بیرون را پایید. بچه ها تا آمدند به خود بیایند، میرزاآقا انگشت اشاره جلوی صورت گرفت و هیس هیس کنان گفت: «سر جاتون بمونین… هر صدایی حواس این از خدا بی خبرها رو به این ور می کشونه. .. تکون نخورین تا بهمون علامت بدن وگرنه فاتحه ی همه مون خوندس!» بچه ها باتعجب به هم نگریستند. مراد غرولندکنان زیر لب گفت: «امان از دست تو حسن… خوبه صفدر گفت حال باباش خوب نیس، هی اصرار کردی. حالا چی کار کنیم؟» حسن نفسی را که در سینه حبس کرده بود، بیرون داد.
– حرص نخور حالا می ر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 