پاورپوینت کامل ولادت امام موسی کاظم(ع); هفتم صفر ۶۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ولادت امام موسی کاظم(ع); هفتم صفر ۶۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ولادت امام موسی کاظم(ع); هفتم صفر ۶۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ولادت امام موسی کاظم(ع); هفتم صفر ۶۲ اسلاید در PowerPoint :
>
رهنمود
ما مفتخریم که ائمه ی معصومین(ع) ما در راه تعالی دین اسلام و در راه پیاده کردن قرآن و تشکیل حکومت عدل، در حبس و تبعید به سر برده اند.
امام خمینی(ره)
عطر یادها
حضرت امام موسی کاظم(ع) امام هفتم شیعیان، در محلی به نام «اَبْواء» در بین مکه و مدینه که محل دفن حضرت آمنه(س) است، از مادری به نام «حمیده» زاده شد. «ابو الحسن»، «ابو ابراهیم» و «ابو علی»، کنیه های آن حضرت و همچنین «کاظم» و «عبد صالح» از القاب آن امام است. آن امام در زمان حکومت «منصور»، «مهدی»، «هادی» و «هارون عباسی» زندگی می کرده است. شیخ مفید(ره) برای امام موسی(ع) نوزده پسر و هجده دختر ذکر کرده است. در زمان حیات امام کاظم(ع) شرایط برای مبارزه ی منفی و قیام علمی و ارشاد مردم، آماده بود، به این جهت، امام، فعالیت خود را در دو جبهه آغاز فرمود: مبارزه ی منفی و عدم تسلیم در برابر طاغوت و نیر متنفر کردن مردم از دستگاه ظلم و جور عباسی. ایشان دنباله ی کار پدر بزرگوار خود را گرفت و حوزه ی علمی تشکیل داد و به تربیت شاگردان بزرگ و رجال علم و فضیلت پرداخت. آن امام همام نه تنها از نظر علمی، تمام دانشمندان و رجال علمی آن روز را تحت الشعاع قرار داده بود، بلکه از نظر فضایل اخلاقی و صفات برجسته ی انسانی نیز زبان زد خاص و عام بود؛ به طوری که تمام دانشمندانی که با زندگی پرافتخار آن حضرت آشنایی دارند در برابر عظمت شخصیت اخلاقی وی، سر تعظیم فرود آورده اند.
کوچه های آسمان
اتاق خیلی ساده بود. در آن فقط یک زیر انداز و یک ظرف آب دیده می شد. پرده ای کلفت هم جلوی در آویزان بود. همه ساکت نشسته بودند و گوش می کردند. امام صادق(ع) برای شاگردانش سخن می گفت. کودکی پنج ساله هم در کنار امام نشسته بود.
منصور، نگاهی به صَفْوان کرد. او نمی توانست از این سؤال بگذرد. ولی چه باید می گفت؟ روی پرسیدن آن را نداشت. چه طور می توانست به خود اجازه دهد درباره ی مرگ امام بپرسد. اما وظیفه اش پس از درگذشت امام چه می شد؟ آیا نباید می دانست؟ آب دهانش خشک شده بود. می دانست پرسیدن این سؤال بی ادبی است. انگار هیچ صدایی را نمی شنید. قلبش به تندی می زد.
آب دهانش را قورت داد. دوباره به چهره ی امام نگاه کرد. مهربانی صورت امام به او جرئت داد. امام سخن خود را قطع کرد. در چشمان او نگریست و لبخند زد. منصور فرصت را مناسب دید. کمی به طرف جلو خم شد. با شرم گفت: «پدر و مادرم فدایت شود! مرگ سراغ هر انسانی می رود…» سخنش را قطع کرد. امام دوباره به منصور لبخند زد و سر تکان داد. او سخنش را ادامه داد: «… قربانت شوم! اگر… اگر چنین شد، امام پس از شما کیست؟» سپس زیرچشمی به اطرافیان نگاهی انداخت. پرسیدن این سؤال خیلی سخت بود اما بالأخره پرسید. گویی امام منتظر شنیدن آن بود.
لبخند امام پررنگ تر شد. منصور از این لبخند، کمی آرام گرفت. امام دستش را بر شانه ی کودک کنار خود گذاشت. تقریباً او را بغل کرد. فرمود: «وقتی مرگ به سراغم آمد این کودک امام شماست». کودک نگاهی مهربان به پدر کرد و خندید. امام دستش را از روی شانه ی کودک برداشت و بر سر او کشید. آن کودک، امام کاظم(ع) بود.
همه با مهربانی به کودک نگاه می کردند. او چهره ی دل نشینی داشت. حاضران خوش حال بودند. معلوم شد این سؤال در ذهن همه بوده است. منصور، دیگر احساس پشیمانی نداشت. دوستش صفوان دست بر زانوی منصور گذاشت. منصور او را نگریست. هر دو به هم لبخند زدند. حالا خیال همه راحت شده بود. آن ها امام بعدی خود را هم می شناختند.
کودک برخاست. داخل حیاط خانه رفت. امام صادق(ع) مقداری برای حاضران سخن گفت. سخنان امام پایان یافت. اندکی سکوت حاکم شد. صفوان به نمایندگی از همه اجازه ی رفتن خواست.
امام آن ها را دعا کرد و برخاست. همه بلند شدند. امام به طرف در رفت. وارد حیاط خانه شد. حاضران نیز به دنبال ایشان حرکت کردند. امام کاظم(ع) در حیاط خانه بازی می کرد. او چوبی در دست داشت. آن را مانند عصا در دست گرفته بود. بزغاله ای روبه روی او نشسته بود. امام کاظم(ع) با بزغاله سخن می گفت. همه ساکت شدند تا سخنان او را بهتر بشنوند.
او نوک چوب خود را بر زمین می زد و به بزغاله می گفت: «زود باش! باید به خدایی که تو را آفریده سجده کنی!» همه خندیدند. اگر چه او بازی می کرد اما حتی در بازی هم خدا را فراموش نمی کرد. امام صادق(ع) لبخند زد. دستانش را گشود. به طرف او رفت و او را در آغوش گرفت.
صورت و پیشانی او را بوسید. همه جلو آمدند. به امام بعدی خویش تعظیم نمودند. یک یک جلو آمدند و دست او را بوسیدند. همه خوش حال بودند. خوش حالی آنان از این بود که پاسخ بزرگ ترین سؤال خود را گرفته بودند.
اندکی گذشت. آنان از تماشای امام کاظم(ع) سیر نمی شدند. صفوان اجازه ی خداحافظی خواست. امام، کودک خود را بر زمین گذاشت و آن ها را بدرقه نمود. آن ها از خانه بیرون آمدند در حالی که دل شاد بودند.۱
در محضر نور
بر مرکب سخن
«هارون الرشید»، امام کاظم(ع) را به حضور طلبید. امام به دربار خلیفه رفت. «نُفَیع» پشت در کاخ هارون الرشید منتظر نشسته بود تا او را به درون راه دهند. امام از پیش روی او گذشت و با شکوه و جلالی ویژه به درون رفت. نفیع از «عبد العزیز بن عمر» که در کنارش بود، پرسید: «این مرد باوقار که بود؟» عبد العزیز گفت: «او فرزند بزرگوار علی بن ابی طالب از آل محمد(ص) است. او موسی بن جعفر(ع) است».
نفیع که از دشمنی بنی عباس با خاندان پیامبر(ص) آگاه بود و خود نیز کینه ی آنان را به دل داشت، گفت: «گروهی بدبخت تر از اینان (عباسیان) ندیده ام؛ چرا آنان به کسی که اگر قدرت یابد، آنان را سرنگون خواهد کرد این قدر احترام می گذارند؟ هم اینک این جا منتظر می شوم تا او برگردد تا با برخوردی کوبنده، شخصیتش را درهم بکوبم».
عبد العزیز با دیدن سخنان کینه توزانه ی نفیع نسبت به امام، گفت: «بدان که اینان خاندانی هستند که هر کس بخواهد با سخن به سوی آن ها بتازد، خود پشیمان می شود و داغ خجالت و شرم ساری بر جبین خویش تا پایان عمر می زند.» اندکی گذشت و امام از کاخ بیرون آمد و سوار بر مرکب خویش شد. نفیع با چهره ای مصمّم جلو آمد، افسار اسب امام را گرفت و مغرورانه پرسید: «آی! تو که هستی؟» امام از بالای اسب نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و بااطمینان فرمود: «اگر نَسَبم را می خواهی، من فرزند محمد(ص) دوست خدا، فرزند اسماعیل ذبیح الله و پور ابراهیم خلیل الله هستم. اگر می خواهی بدانی اهل کجا هستم، اهل همان مکانی که خدا حج و زیارت آن را بر تو و همه ی مسلمانان واجب کرده است. اگر می خواهی شهرتم را بدانی، از خاندانی هستم که خدا درود فرستادن بر آنان را در هر نماز بر شماها واجب گردانیده و اما اگر از روی فخرفروشی سؤال کردی، به خدا سوگند! مشرکان قبیله ی من راضی نشدند، مسلمانان قبیله ی تو را در ردیف خود به شمار آورند و به پیامبر گفتند: “ای محمد! آنان که از قبیله ی خویش، هم شأن و هم مرتبه ی ما هستند، نزد ما بفرست.” اکنون نیز از جلوی اسب من کنار برو و افسارش را رها کن!» نفیع که همه ی شخصیت و غرور خود را در طوفان سهمگین کلام امام بر باد رفته می دید، در حالی که دستش می لرزید و چهره اش از شرمندگی سرخ شده بود، افسار اسب امام را رها کرد و به کناری رفت.
عبد العزیز با پوزخندی زهرناک به شانه ی نفیع زد و گفت: « به تو نگفتم که با او توان رویارویی نداری!»۲
درسی بزرگ
در شهری که امام در آن زندگی می کرد مردی طرف دار خلفا می زیست که نسبت به امام بغض عجیبی داشت. او هر گاه امام کاظم(ع) را می دید زبان به دشنام می گشود. حتی گاهی به امیرالمؤمنین علی(ع)، نیز ناسزا می گفت. روزی امام به همراه یاران خویش از کنار مزرعه ی او می گذشتند. او مثل همیشه، ناسزا می داد.
یاران امام برآشفتند و از امام خواستند تا آن مرد بدزبان را مورد تعرض قرار دهند. امام به شدت با این کار مخالفت کرد و آنان را از انجام چنین کاری بازداشت. روزی به سراغ مرد رفت تا او را در مزرعه اش ملاقات کند، ولی مرد عرب، از کار زشت خود دست بر نمی داشت و به محض دیدن امام، ناسزا می گفت.
امام نزدیک او رفت و از مرکب خود پیاده شد. به مرد سلام کرد. مرد بر شدت دشنام های خود افزود. امام با خوش رویی به او فرمود: «هزینه ی کشت این مزرعه چه قدر شده است؟» مرد با طعنه پاسخ داد: «یک صد دینار» امام پرسید: «امید داری چه اندازه از آن سود ببری و برداشت کنی؟» مرد با گستاخی و طعنه پاسخ داد: «من علم غیب ندارم که چه مقدار قرار است عایدم شود». امام پرسش خود را تکرار کرد: «من نگفتم چه سودی به تو خواهد رسید بلکه پرسیدم تو امید داری چه قدر سود عایدت شود؟» او که از پرسش های امام گیج شده بود پاسخ داد: «فکر می کنم دویست دینار محصول از این مزرعه برداشت کنم.» در این هنگام، امام کیسه ای حاوی سیصد دینار طلا بیرون آورد به مرد داد و فرمود: «این را بگیر و کشت و زرعت نیز برای خودت باشد. امید دارم پروردگار آن چه را امید داری از کشت و کارت سود ببری، عاید تو سازد.» و مرد سرافکنده و بهت زده، کیسه ی سکه های زر را از امام گرفت و پیشانی امام را بوسید و از رفتار زشت خود پوزش خواست. امام با بزرگواری اشتباه او را بخشید. چند روزی گذشت، تا این که یک روز مرد به مسجد آمد و هنگامی که نگاهش به امام کاظم(ع) افتاد گفت: «پروردگار می داند که رسالت خویش را کجا و بر دوش چه کسی قرار دهد.» سخن او موجب تعجب یاران امام شد. می خواستند بدانند چه چیز موجب تغییر رویه ی او شده است. از او پرسیدند: «چه شده؟ تو که پیش تر، غیر از این می گفتی؟» مرد عرب سر به زیر انداخت و گفت: «درست شنیدید و همین است که اکنون گفتم و جز این هرگز
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 